Part~41~

2.4K 390 203
                                    


از اول صبح كه به شركت اومده بود حتي نتونسته بود يك دقيقه كار كنه . بر خلاف هميشه در اتاقشو كامل بسته بود.

الان چند ماهي ميشد كه توي كي هولدينگ مشغول بود. و قلبش تند ميزد و گر گرفته بود چون بدون اينكه متوجه باشه از هدفش دور شده بود.

در واقع از صبح كه بوگوم بهش گفت مادام ازش خواسته اخر وقت اداري به ديدنش بره به اين حال و روز افتاده بود.

جعبه ي سياهش از صبح روي ميز بود و جونگ كوك اينقدر بهش خيره مونده بود كه چشماش ميسوخت
"كي اينقدر خودتو گم كردي احمق؟ يادت رفته براي چي اومدي؟"

جعبه ي كادويي سياهش الان اصلا خالي نبود. در واقع پر بود ... از محبت هاي ريز و غير مستقيم تهيونگ...
اوليش اشك مصنوعي بود... بقيه جعبه با چيز هاي مختلفي پر شده بود... از مولتي ويتاميني كه تهيونگ معتقد بود براي خستگي هاي مكررش مفيده تا يك قاب عكس از عكس خودش و سوكجين كه تهيونگ تهيه كرده بود چون هيچ عكسي روي ميز پسر نبود .
البته جونگ كوك هيچ وقت خوراكي ها رو داخل جعبه نميذاشت وگرنه بدون شك نياز به جعبه ي بزرگتري پيدا ميكرد!

و از صبح كه قرار بود مادام رو ببينه فكرش درگير بود.
از طرفي هيونگش بهش گفته بود كه براي عروسي نامجون برميگرده و اون هم دغدغه اي بود كه نميتونست بهش فكر نكنه!

حس ميكرد هيونگش قراره برگرده و سوالي نگاهش كنه و جونگ كوك چه جوابي داشت؟ اينكه فراموش كردم براي چي برگشتم؟ انگار موظف بود جواب پس بده.

فلش و پرونده اشو از توي جعبه در اورد و خم شد و جعبه رو كامل توي سطل اشغال زير ميزش خالي كرد.

نفس عميق تري كشيد. انگار كمي از زير دين كيم تهيونگ بيرون اومده باشه...

نگاهي به سطل آشغال كرد و بدون اينكه بخواد بغضش گرفت... به طرز مسخره اي نميخواست اونا رو بندازه دور... اونا محبت هاي پسر بودند و جونگ كوك ته دلش اعتراف ميكرد كه اونا رو ميخواد!
ميخواد كه تهيونگ حواسش بهش باشه ...

دستش به سمت اين رفت كه وسايلو از توي سطل بيرون بياره ولي وسط راه ايستاد.
"اون مال تو نيست جونگ كوك... نه خودش ميخواد نه اطرافيانش ميخوان ... "

آه عميقي كشيد . بغضش امونش رو بريده بود:
-فقط توي احمقي كه اونو ميخواي! حتي با اينكه اينقدر بهت آسيب زده!

با خودش درگير بود... به سطل اشغال پر شده نگاه مي كرد و جرات نداشت وسايل توشو در بياره... اگر اينكارو ميكرد يعني تصميم گرفته بود تهيونگ رو نگه داره و جونگ كوك ميترسيد... از اينكه نداي قلب و مغزش دقيقا دو قطب مخالف بودند...

آه لرزوني كشيد و به ساعت نگاه كرد.
كل روز رو هدر داده بود. و الان بايد پيش مادام ميرفت.

THE RULE NUMBER 3 [vkook]Where stories live. Discover now