از اولين قرارشون حدودا يك هفته گذشته بود.
اونقدر سرشون به خاطر پروژه شلوغ بود كه تنها همو توي جلسات ميديدن. و قبل خواب كمي تلفني صحبت ميكردن. اونم بيشتر راجع به جزييات كار بود. جونگ كوك مشكلي نداشت ولي تهيونگ يكم بهانه ميگرفت.گوشيش زنگ خورد و با بي حواسي جواب داد
-بله
و صداي گرم تهيونگ كه اين روزا براش حكم آرامش قبل خواب داشت توي گوشش پيچيد.-سلام بيبي. مزاحمت نميشم ميدونم سرت شلوغه. فقط خواستم بگم ساعت شش آماده باش.ماشينتم بذار توي شركت. خودم ميام دنبالت.امشب ميخوام برات پاستاي معروف تهيونگو درست كنم!
جونگ كوك خنديد:
-منتظرتم.**********
با دقت به قيافه پاستاي وا رفته نگاه كرد! حس ميكرد نبايد اين شكلي باشه.با چنگالش كمي پاستاشو زير و رو كرد و با لحن نامطمئني گفت:
-به نظر خوشمزه مياد
تهيونگ خنديد:
-مزش كن
با اولين چنگال چشماش از تعجب گرد شد:
-اوممم واقعا خوشمزستتهيونگ با ذوق گفت:
-هيچ وقت نميتونم قيافشو درست از آب در بيارم ولي مزش خوبهجونگ كوك لقمه ديگه اي برداشت :
-براي چندتا از دوست دخترات از اينا درست كردي؟تهيونگ با صداي بلند زد زير خنده. جونگكوك با حرص گفت: چيههه؟؟؟
تهيونگ با نيشخندي گفت:
-وقتي حسودي ميكني خيلي جذاب ميشي!بعد با لبخند مهربوني ادامه داد:
-مهم اينه من اينكارو براي خوشحال كردن تو كردم و كسي كه الان روبروي منه تويي نه هيچ كس ديگه!جونگ كوك لبخندي زد تا آخر غذاشو خورد و بعد از اون پاشد تا چرخي توي پنت هاوس تهيونگ بزنه
-چرا انتظار داشتم رئيس شركت كِي هولدينگ توي يه قصر زندگي كنه؟
تهيونگ بعد از جمع كردن سفره بهش پيوست
-ميكرد!ولي بعد از اينكه اون اتفاق نحس افتاد جفتمون ترجيح داديم ديگه اونجا زندگي نكنيم
-اوه اتاق مامانت كجاست ؟
و به سمتي كه تهيونگ اشاره كرده بود نگاه كرد بعد با خجالت گفت :
-ميشه ببينمش؟آخه ميدوني حرف مامانت زياد توي خونه ي ماست. مامانت بزرگترين توي اين صنعته بدون هيچ رقيبي واسه همين بابام يه جورايي خيلي بهش احترام ميذاره و بين خودمون بمونه يه جورايي فَنشه!تهيونگ با خنده به سمت اتاق مادرش هدايتش كرد
و با اتاقي با مينيمم تجملات و تنها يه عكس بزرگ از خودش و تهيونگ مواجه شد-ميدوني ته ته آدم مامانتو ميبينه از استرس دستشوييش ميگيره! نميدوني مثانه من چه حجم از فشاري رو اون روز جلسه تحمل كرد بخصوص وقتي فهميدم اون پسر كذايي كلاب، پسرش از آب در اومده!
VOCÊ ESTÁ LENDO
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanficجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...