-صبح بخير مادامزن سرشو تكون داد. پسرش يك شب ديگه هم خونه نيومده بود و اون نميتونست دست از نگراني براي پسر كله شقش برداره
سر درد بدي از صبح همراهيش ميكرد. با لحن جدي هميشگيش گفت:
-برنامه امروز رو بذار روي ميزمو به طرف در دفترش رفت كه منشي با عجله از پشت ميزش كنار اومد:
-چند لحظه قبل مدير جئون از طراحي تماس گرفتند . درخواست كردن كه يه وقت ملاقات براشون بذارم . هرچقدر هم گفتم برنامه امروزتون خيلي شلوغه باز هم اصرار كردن . هيچ كدوم از جلسه هاتون قابليت جابجايي نداشت. مجبور شدم اخر وقت بعد از ساعت كاري بذارمش ولي اگر امكانش نيست باهاشون تماس ميگيرممادام يك تاي ابروشو بالا داد. بالاخره خود اون پسر تصميم گرفته بود به طرفش بياد :
-بذارش تايم ناهار
-تايم ناهارتون با يكي از مديران پروژه گلوري جلسه داريد. جابجاش كنم ؟زن آهي كشيد و پيشونيشو خاروند:
-نه نميتونم اونو جابجا كنم همون خوبه تماس بگير و ملاقاتو تاييد كن. و براي منم قهوه بيارمنشي سرشو به نشونه احترام تكون داد. و زن به دفترش رفت. نيشخندي زد. بالاخره خود اون پسر پا پيش گذاشته بود!
=======================
جونگ كوك كل روز توي دفترش نشسته بود و تمام جلسات و برنامه ها رو كنسل كرده بود. بايد براي ديدن اون زن آماده ميشد. اين شرايط به هيچ عنوان نبايد ادامه پيدا ميكرد... تهيونگ نميدونست پاشو داره توي چه تله اي ميذاره
فلش سياه رنگي كه مدت ها بود توي جعبه بود الان روبروش بود.
نفس عميقي كشيد ... اين تنها سلاحي بود كه داشت... هميشه خيال ميكرد با همين فلش كوچولو ميتونه تهيونگ يا مادام رو نابود كنه و حالا حس پسر بچه اي رو داشت كه با يك شمشير پلاستيكي اسباب بازي جلوي يك مسلسل ايستاده... اين فلش تهيونگ رو هم نابود ميكرد... و جونگ كوك اينو نميخواست ولي الان اين تنها اهرم فشاري بود كه عليه مادام داشت... هر چند ميدونست اگر مادام بخواد واقعا از اهرم فشار واقعيش استفاده كنه اين فلش هيچ كاربردي ندارهفلش رو محكم توي دستش فشرد تا كمي به خودش اعتماد به نفس بده ولي ضربان قلبش اروم نميشد. خودش ميدونست دستش خالي خاليه... بخصوص وقتي ميدونست قرار نيست از اون فلش استفاده كنه
جونگ كوك تلاششو كرد دوباره گريه نكنه ... اشك هاش مشكلشو حل نميكردن... اشك هاش ارزو هاي سوخته اشو بر نميگردوندن... اشك هاش تهيونگو بهش پس نميدادن... و جونگ كوك اماده نبود... اماده دست كشيدن از پسر نبود...
اونا تازه نامزد كرده بودن... تازه تصوير يك اينده مشترك شيرين رو كشيده بودن ... و جونگ كوك امادگي ول كردن اين روياي آروم و شيرينو نداشت. ولي ميدونست بهش نميرسه ... همون موقع كه برگه ها رو ديد حقيقت مثل يك سيلي تلخ توي صورتش خورد... فرقي نداشت كه تهيونگ اونو بخواد يا نه ... تهيونگ مال اون نميشد...
KAMU SEDANG MEMBACA
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fiksi Penggemarجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...