part4

1.9K 307 17
                                    

گیج و دودل بوده،  به یاد نمی اورد که اون شب چه اتفاقی افتاده ست؛  اینکه نمی توانست به یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده باعث میشده نفهمده که باید با این شرایط پیش امد چیکار کند.

دلش می خواست بداند که از اجبار تن به این خفت داده،  یا نه خودش  پاهاش رو برای الفا باز کرد بوده؛ اون عکس بوسه شان و عصبی بودن پدرش  یی سو اینگونه نشان میداد که مقصر خودش ست.

ولی یک چیز دیگر رو نمی فهمیده،  اون لب به هیچ نوشیدنی الکلی نزد، نمی توانست بفهمده چگونه عقلش رو از دست داده؛ تن به این خفت داده و اون از بتا متنفر بوده.  «چرا اون؟  چرا یکی دیگه نه؟»

و حتی زمان راتش هم نزدیک نبوده ، اون روز بقدری گیج بوده که فکر میکرد بخاطر راتش باسنش رو به باد داد ست.
اما حالا که تقویم رو دیده بوده ، متوجه اینکه هنوز یکماه دیگر تا رات بعدی وقت دارد شد؛ سوالات توی سرش داشتند مغرش را می خوردند و از این گیجی کلافه شد بوده.

«میشه که توی یک ماه دوبار رات بشم؟»

حتما امکان پذیر  بوده وگرنه هیچ دلیل قانع کننده ی برای اون رفتارش وجود نداشت، شاید هم بقدری مست کرد که همچیز رو از یاد برد ، غیر این دو احتمال نمیتوانست به چیز دیگر ی فکر کند.

ولی به هیچ وجه بابت  فریاد کشیدن و کتک زدن بتا پشیمان نبوده ، بلکه احساس می‌کرد بهتر بوده اون رو از طبقه ی آخر ساختمان خانه ش به پایین پرت می‌کرد .

تهیونگ اون شب عقل در سر نداشت ،ولی  اون چی؟ اون میتوانست  با یک الفای هورنی که عقلش رو از دست داده مقابله کند.

  بخاطر رفتار های عجیب و غریب این اواخر بتا،  میتوانست بفهمده که چرا بتا اون اتفاق خفت بار رو با آغوش باز پذیرفته و حتی بابتش خوشحال هم بوده .

و چیزی که به این افکار بهم ریخته بیشتر دامن می زده، قلبش رو می فشرد  خشم پدرش ست، اون زن ازین ناراحت بوده که چرا تهیونگ مقابل چشمان خواهرش داشت پسرش رو اغفال می کرد.
تهیونگ  پسر دردونه ی عمه ش رو اغفال و از راه به در کرد، نقشه ی عمه ی عزیزش رو که میخواست یکی از امگاهای اقوام رو به عنوان نامزده و جفت اینده ی جونگ کوک معرفی کند؛ با گندی که به بار آورد کاملا خراب کرد بوده. حالا همه فکر میکنند اون بتا یک جفت دارد ، کسی دیگر باور نمی کرد که عمه ش فرد دیگری را  برای پسرش در نظر گرفته نه تهیونگ رو.

شاید اگه هر فرد دیگری بود اون می توانست با صحبت کردن مشکلاتشان رو حل کند ، تمامی سوتفاهم ها رو از بین می رفت؛ ولی حتی اگه کل اقوام رو هم راضی می‌کرد که اون هیچ ارتباطی با اون بتا ندارد ، خود بتا بی شک قبول نمی‌کرد که از تهیونگ بگذرد.

آلفا هیچوقت نفهمیده که چرا یکهویی اون رقیب سرسختش که مدام در تلاش بوده در هرچیزی پیروز میدان باشد ، تا حرص الفا رو در بیاورد ناگهان عقب کشید و عاشق و شیفته ی آلفا شده بوده، حتی اگه سنگ هم به سرش میخورد  باز نباید انقدر تغییر می‌کرد .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now