دست زخمی اش رو باند پیچی کرده ، با ان یکی دست سالمش غذا می خورد؛ مقابل بتا روی صندلی میز نهار خور نشسته بوده.
تکه گوشتی که داشت می جوید رو گردن بتا تصور می کرد ، دندان هایش رو با شدت بیشتری درون گوشت فرو می برد .
حتی اون دست شکسته ی بتا هم که کار خودش بود، اعصاب بهم ریخته ی الفا رو آروم نکرده بود .
دوروز و ده ساعت از اون اتفاق می گذشت ، بتا در این مدت دو ساعت اش را زیر مشت لگد تهیونگ بود ؛ هشت ساعت بعد را در انتظار رسیدن نوبت بستن گچ دست اش .
جرات در افتادن با تهیونگ را نداشت ، حتی اگر می توانست او را بزند هم بخاطر وجود لیمو بازهم نمی توانست هیچ غلطی بکند .
سکوت میانشان با صدای بهم خوردن های چاقو و چنگال ، فشرد شدن دندان های تهیونگ درهم می شکست .
از جونگ کوک حتی صدای نفس کشیدن اش بیرون نمی آمد ، با همان دست شکسته برای تهیونگ غذا پخته بود ؛ چون الفا علاقه ی به خوردن غذاهای بیرونی نداشت و دلش یک غذای خونگی می خواست ، بتا جرات نه آوردن نداشت و تمام تلاشش رو برای پختن بهترین غذای عمرش گذاشته بود .
الفا با خالی شدن بشقاب از جا بلند می شود و بی حرف آشپزخانه رو ترک میکند .
هنگام عبور از کنار نشیمن چشمش به تی وی خورد ، باز آن اتفاق منحوص برایش یاد آوری شد ، هنوز باورش نمی شد که الفای عزیزش در برابر یک بتا مغلوب شده و به او اجازه ی تاپ شدن را داده .
بتاها بی ارزش ترین و ضعیف ترین عضو دسته ی گرگ ها ، ولی قسمت خوب ماجرا اینجا بود که او توسط یک امگا به فاک نرفته ، این واقعا خوشحال کنند بود که جئون حداقل یک بتاست .
بخاطر آن ویدیوی لعنتی دست بتا را شکسته بود ، اون فلش را از هستی نیست کرده بود .
پودر کردن فلش با یک سنگ حس خوب داشت ، با همان سنگ ضربه ی محکمی به دست بتا زد بود .
حال که فکرش را می فکر داشتن یک حیاط خاکی و پر از باغچه و درخت از خوب هم خوبتر بود ، حال به همراه دستانش چوب و سنگ های زیادی به عنوان صلاح داشت .
آلفای عزیزش نه تنها به فاک رفته بود ، بلکه حتی مارک هم شده و آن مارک لعنتی هیجوره از بین نمی رفت .
هرچه بیشتر به آن اتفاق فکر می کرد بیشتر و بیشتر دلش می خواست سر بتا را برای خانواده اش کادو پیچ شده ارسال کند .
اما به لطف وجود لیمو جونگ کوک هنوز زنده بود ، تهیونگ همچنان به فرمون های اون بتا نیاز داشت .
آلفا با خود عهده کرد بود که بعد از به دنیا آمدن لیمو ، جوری آن ملعون را به فاک می داد که بعدش حتی از اسم تهیونگ هم بترسد .
با در آمدن زنگ تماس گوشی ، به سمت اتاق اش می رود ، نام پدرش بود که داشت خود نمایی می کرد .
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی