part32

816 207 160
                                    

الفا میون یک عالمه درخت های سر به فلکه کشید زیتون که پایشان قارچ های سمی رویید، ایستاد بوده و با تعجب به اطرافش نگاه می کرد؛ اون اینجا چیکار می کرد؟

با برخورد چیز محکم به ساق پایش ، پایین را نگاه می اندازد یه گلوله ی پشمالوی طوسی رنگ با سر به پایش خورده بود .

: تتونگیی «تهیونگی»

به یاد نمی آورد بچه ی درون خانواده یا فامیل های دور اسم اش را اینگونه صدا بزنند ، اصلا توله گرگ این اندازه ی در خانواده اشان نداشتند!

تا جایی که به یاد داشت باید الان درون تخت خوابش چشم باز می کرد ، نکند اینهم یکی دیگر از کارهای جونگ کوک و بی خبر او را به جنگل آورده بود ؟

توله گرگ با پنجه های کوچک اش ضربه ی به پای تیهونگ می زند و بغض دار می گوید .

:تتونگی بغل!

با شنیدن آن لحن بعضی و دیدن چشم های اشکی توله گرگ ، بی اختیار خم می شود و آن فسقلی را در آغوش می گیرد.

نمی‌دانست کجاست و آن بچه راهم نمی شناخت ، ولی انگار آن فسقلی اسم اش را می دانست .

: جونگ کوک کجاست ؟ تو کی ؟

:دتی؟«ددی؟»

انگار نه او زبان تهیونگ را می فهمید ، نه تهیونگ متوجه می شد که بچه چه می گوید .

:دتی چیه ؟ جونگ کوک کجاست ؟

:پاپا

صدای جیغ و بلنده دخترانه ی درخت ها را به لرز در می‌آورد ، یک بچه ی مو فرفری که شباهت زیادی به خودش داشت از پشت درخت ها نمایان می‌شود ، همانگونه جیغ زنان به سمت اش می دود .

:پاپا ، پاپا .

همسن و سال همان توله ی تو بغلش بنظر می رسید ، اما انگار راحتر از آن بچه می توانست صحبت کند .

تند تند غرغر می کرد و شکایت کسی رو داشت به پاپاش می کرد.
:اون من و زد بد خیلی خیلی بد.

نمی دانست که مخاطب حرف های ان بچه کیست، گیج به اطرافش نگاه می‌کرد .

هنوز نمی توانست بفهمد که درون آن جنگل ، میان آن درخت های زیتون چیکار می کند ، جونگ کوک کدوم گوری گم شده ست.؟
حالا هر دو بچه  بهش چسبیده بودند و انگار تهیونگ را می شناختند .

:پاپا .

:تتونگی

با صدا زد شدن اسمش توسط آن دو فسقلی دست از نگاه کردن به اطراف بر می دارد و توجه اش را به آنها می دهد .

آن دخترک کلمه ی پاپا را با او بود ؟

توله گرگ درون آغوشش به روی زمین می پرد و تبدیل به یک دختر بچه ی هم قد آن دختر کوچولو می شود؛  شبیه خواهر بوده ولی با موهای صاف و کمی تیرتر.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now