part24

1K 202 48
                                    

تمام شهر رو برای پیدا کردن جونگ کوک زیر و رو کردند ، هیچ نشانی از بتا نبود.

جواب تماس هایشان را نمی داد ، تنها کسی که خبر داشت جونگ کوک کجاست یوری و دلش هم نمی خواست بگوید که بتا کجاست.

گرگینه ی پیر از دور تماشاگر بوده، با حرف هاش به انها فشار می اورد تا هرچه سریعتر جونگ کوک رو پیدا کنند.

در شجرنامه خانوادگی اشان حتی یک بتای موئنث هم نداشتند چه برسد به یک بتای مذکر ، گرگینه ی پیر محال بود بگذارد بتایی نسل  خانواده اش را از بین ببرد .

گرگینه های که شباهت زیادی به انسان ها داشتند ، گرگ شدنشان اشتباه بزرگی در چرخه خلقت بود .

نفرت کیم ها نسبت به بتاها به گذشته ی تیر و تار شان بر می گشت ، زمانی که یک بتا موفق شد  آلفا ی رهبر خانواده را شکست  بدهد.

از همان زمان نفرت آن آلفا های  که به غرورشان برخورد نسبت به بتاها آغاز شد ، این نفرت نسل به نسل میان آنها چرخیده بود .

تهیونگ فقط می دانست که باید از بتاها متنفر باشد ، از کودکی تا به حال در گوشش خوانده بودند که گرگینه های بتا موجودات پست و ضعیفی هستند.

از لحظه ی که جونگ کوک را دیده بود ، بخاطر بتا بودنش دلش نمی خواست حتی به او نگاه کند  و چه برسد به اینکه توسط همان بتا مارک بشود.

بتا تمام خط قرمز های خانواده ی کیم رو زیر پا گذاشته،  داشت دستی در شجرنامه ی خانوادگی کیم ها می برد؛  یک الفا رو مارک کرد بوده.
ان اتفاقات اشتباهات الفا نبودند،  اما داشت تهیونگ را  هم به دردسر می انداخت.

روی تخت هتل غلتی می زند و ملافه هارا به دور خودش  پیچد ، دلش نمی خواست از تخت گرم و نرمش دل بکند؛  غرغر ها و پیچ خوردن دلش وادارش می کند تا چشم باز کند.

سرش را از میون بالشت ها بیرون می کشد و  نور افتاب از پنجرها داخل می شد،  عقربه ی ساعت روی  ده صبح نشسته.
تن خسته اش را از روی تخت بلند می کند و با همان لباس هایی که از قبل همچنان به تن داشت ، از اتاقش بیرون می زند با دیدن بتایی که مقابل درب اتاقش نشسته چشمانش گرد می شود؛ کمی شوکه شد بوده.

فکرش را هم نمی کرد وقتی که بتا  گفت اگر او را به داخل اتاق راه ندهد همانجا می نشیند ، درباره ی حرفش مصمم ست  و قرار ست تا خود صبح همانجا بنشیند و از جایش تکان نخورد .
بتا واقعا تمام دیشب  رو پشت در اتاق تهیونگ نشسته بود!!

با دیدن تهیونگی که داشت از اتاقش خارج می شد و به سرعت از جا بلند می شود و با کنجکاوی می پرسد.
: جایی میری ؟

نگاهش را از بتا می‌گیرد و به سمت آسانسور به راه می افتد ، بتا چمدان به دست دنبالش راه افتاده و انگار که هنوز هیچ اتاقی برای خود نگرفته بود .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now