part54

856 196 137
                                    

چشم های الفا پف کرد و  این مجبورش می کرد تا مدام برای سرحال شدن صورتش رو با اب سرد بشورد،  دم دم های طلوع افتاب موفق به خوابوندن دوقلو ها شد، فقط دوساعتی میشد که خوابیده؛  دوباره برای شیر دادن به اون هیولا کوچولو ها به اجبار بیدار شد بود.

خیلی اروم خوابید بودند و چشم های کوچولوشون بسته بود،  دست پاهای فسقلی شون باز زیر پارچه های لباس هاشون گم شد،  از بیدار کردن اون دوتا زلزله می ترسید؛  اما پزشک گفته بود که باید مراقب شیر خوردنشون باشد و وگرنه ممکن بود  اتفاق بدی براشون بیفتد.

اون فسقلی ها زود زود گرسنه می شدند،  باید مراقب ساعات شیر خوردنشون می بود.

اول جئون کوچولوی دو رو بیدار می کرد،  بعد از شیر دادن به اون فسقلی جئون سه رو هم بیدار می کرد،  نمیتوانست هردوشون  همزمان کنترل کند و توی اون شرایط دلش می خواست زار زار گریه کند.

تازه ساعت شیش صبح بود و از لحظه ی که چشم باز کرد بتا رو ندید،  نمی دونست که جونگ کوک کجا غیبش زد.

رو به در میکند و با لحن اروم و اما  تهدیدامیزی :  فقط کافیه دیر برگردی دندونات از دهنت میکشم بیرون مرتیکه...

نگاه خسته اش رو به سمت بچه ها می چرخوند،  واقعا دیشب اونهارو چطور تا توی تخت خودش برد بوده!  الان هیچ ایده ی نداشت که چطوری باید بغلش کند،  اون بچه با صدا زدن بیدار می شد؟

قفسه ی سینه اش رو ماساژ میدهد و نفس عمیقی می کشد،  دو به شک دست لرزونش رو جلو می برد و پوست نرم لپ دخترکش رو لمس می کند،

: هی جئون کوچولوی دو باید بیدار شی.

تنها بخاطر زشت بودنشون بود که اونهارو جئون صدا می زد،  بی شک بعد از گذشت یکماه و پدیده دار شدن زیبایی های دوقلو ها کسی حق نداشت بگه که اونها شبیه پدرشونند.

با ندیدن واکنشی  اب دهانش رو قورت می دهد و نگران بود با بیدار کردنش صدای گریه اش رو در بیار  ،  اینطوری اون یکی هم بیدار می شد و  اونوقت  تهیونگ راهی جز گریه سر قبر نداشته اش نداشت  .

دست اش رو زیر سر بچه می برد  ،  با دست دیگه ش بدن فسقلی اش رو بغل می کند و از اتاق بیرون می زند،   به سختی جلوی لرزش دست و پاهاش رو گرفته  بود و راهی برای اروم کردن قلب تپندش نداشت.

هرچقدر فکر می کرد به هیچ نتیجه ی نمی رسید که دیشب چطور بچه بغل تا نشیمن اومد و حتی لگدی تقدیم  بتا کرد بود،  حالا از ترس داشت پس می افتاد.

با دیدن شیشه ی خالی شیر:  اوه!  یادم رفت شیر خشک درست کنم.

حتی اگه فراموش هم نمی کرد،  الفا درست کردن شیر خشک رو بلد نبود.

لب هاش رو خیس می کند و انگار راهی جز همون کار دیشب رو نداشت،  بتاهم به این زودی ها بر نمی گشت و پس به هیچ وجه متوجه ی این موضوع نمی شد.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now