دلش میخواست روی اون چمن های آب خورد غلت بزند ، آب دهنش برای خوردن اون چمن های سر سبز و خوشگل به راه افتاده ، گلی که جونگ چند روز پیش براش خریده بوده رو تو بیست دقیقه خورده ، الان فقط چوب های خشکیده اش توی سطل اشغال خونه موجود بوده .
توی حالت گرگ اش لب پنجره خوابید ، قبل از تبدیل شدن پنجره رو قفل کرده بوده تا وسوسه نشود و نرود اون چمن های که بابای جونگ کوک چندین دقیقه پیش حسابی آب پاشیشون کرده بوده رو نخوره .
شکمش توی حالت گرگش به خوبی با خزه هاش پوشیده میشد و فقط وقتی که دست هاش رو کنار میبرد و کج میشد ، برجستگی شکمش قابل دیدن بوده و این اذیت اش می کرد ، بخاطر ندیدی اون توپ قلقلی توی شکمش بیشتر تبدیل به گرگ میشده تا فقط خزه های عزیز اش رو ببیند .
چندین سال پیش وقتی که جواب تست گرگ اش اومد و تایید شده که اون واقعا یک گرگ آلفا ست ، تا ساعت ها و روز ها از خوشحالی روی پاهاش بند نبوده ؛ بیشتر از این بابت خوشحال بوده که نیازی نیست مارک یک گرگ دیگه رو روی گردن اش تحمل کن و یا حتی دردسر های بارداری رو به جون بخرد.
قبل از اومدن جواب تست مدام با خودش می گفت «بی شک حتی اگه امگاهم بشم تا ابد قید بچه دار شدن رو میزنم ، محاله درد زایمان و بارداری رو بخاطر یه سیب زمینی کچل زشت به جون بخرم .»
خنده دار بوده اما تمام اون اتفاقاتی که توی سن پانزده سالگی اش ازش واهمه داشت به سرش اومده، بقدری برای فهمیدن ویژگی اش عجله داشت که بجای صبر کردن برای فرا رسیدن تولد هجده سالگی اش رفته و تست داده بوده ؛ با فهمیدن اینکه یک الفاست از شر اون کابوس ها و ترس هاش خلاص شده بوده .
اما نمی دونست چرا و چطوری یکهویی همه ی اون کابوس ها باهم بهش حمله ور شده ، یقه اش رو دو دستی چسبیده و همیشه از اینکه یک شکم گرد و قلمبه مثل پیرمرد ها داشته باشه میترسید، چندشش می شده و بخاطر همین توی این سال ها توی باشگاه چادر زده بوده، به خوبی مراقب غذا خوردن اش بوده .
اما توی این چندماه اون قلقلی ترش ها حسابی به هیکل رو فرم تهیونگ گند زده ، آلفا دیگه نمی تونست خودش رو به عنوان یک آلفا معرفی کند ؛ آخه کدوم آلفایی می توانست باردار بشود ؟
این چند وقت اخیر حتی از دیدن خودش درون آینه واهمه داشت ، دلش میخواست زار زار گریه کند .
شاید عمه اش چندان هم بیراه نمی گفت و اون واقعا یه آلفای ناقص بوده ؟
اما هیچ چیزی که ناقص بودن و یا امگا شدن تهیونگ رو توی ازمایش ها تایید کند وجود نداشت ، بخاطر اون محرک لعنتی فقط تغیرات عظیمی درونش ایجاده شد که پزشک گفته بوده بی شک بعد از به دنیا اومدن لیمو ها کاملا اون تغیرات ناپدید میشوند .
پنجه اش را روی شکم برجسته اش می گذارد و با غم نگاهی به اون توپ قلقلی می اندازد : کاش زودتر این درست شه .
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی