part16

1.1K 196 80
                                    

روز ششم .

شش روز از زندانی شدنش توسط آن موجود کاملا بی عقل می گذشت ، تمام این مدت تنها کاری که تهیونگ می توانست انجام بده ، خوردن و خوابیدن بوده.

از خواب بیدار می شد و به سراغ غذاهای که روی میز نهار خوری چید شد بودند می رفت و دوباره به تختش باز می گشت .

این روند همچنان ادامه دار بوده ، آلفای خسته نظری در تغییر دادنش نداشت؛  کار هم جز این نداشت.

حتی در این شیش روز زره ی به خود زحمت نداد بوده که آن خانه را زیر و رو کند .

اما راه، راهروی که میان اتاق خواب و آشپزخانه فاصله انداخت بوده را می توانست چشم بسته برود و بیاید.

آن اوایل کلمه ی فرار مدام به اینور و انور ذهنش می پرید ، اما بعداز گذشت چند روز فهمید بوده که هیچ راهی برای رفتن  وجود ندارد.

تنها راه چاره اش رام شدن در برابر آن موجود زبان نفهم بوده.

این مدت کوتاه به طرز عجیبی فرمون هایش را از دست داد بوده ، حتی نمیتوانست راحیه ی لیمو را احساس کند .

اگر آن حالت تهوع های صبح گاهی و ویار های عجیب و غریب تمام نشدنی اش را نداشت ، به شک می افتاد که نکند بلایی به سر لیمو آمد ست .

از دست دادن راحیه اش را به گردن بهم ریختن رونده قرص هایش انداختخ، منتظر بودخ تا هرچه سریعتر آن قرص ها اثر بگذارند و دوباره بتواند از رایحه اش در برابر آن بتا استفاده‌ کند .

با صدای تق تقی از آشپزخانه ، با کنجکاوی از اتاق خواب بیرون می رود .

جونگ کوک امروز زودتر از روز های دیگر به خانه بازگشته ، بجای آنکه اول به دیدن تهیونگ بیایید اول به سراغ آشپزخانه رفته بوده.

هنوز زمان شام فرا نرسیده بوده که آن بتا داشت غذا را آماده می کرد !

انگار بتا صدای قدم های او را نشنیده  ، همچنان سخت مشغول اشپزی بود .
سرش را خم می کند و تا حرکت دست های بتا را ببیند ،با دیدن شیشه ی که حاوی کریستال های قرمز رنگی که آن بتا داشت به غذا اضافه می کرد ، چشمانش گرد می شوند .

تهیونگ به خوبی آن کریستال های قرمز رنگ را می شناخت ، قبلا فقط یکبار بخاطر بهم ریختگی های گرگ اش به اجبار از آن استفاده کرد بوده.

می دانست چیز دیگری در این دنیا مانند آن دارو وجود ندارد ، به هیچ وجه یک طعم دهنده غذا نیست .

با پیچیدن بوی بد اکسسلیا در آشپزخانه ، بوی مانند یک غذای ترش کپک زد صورتش را جمع می‌کند .

آن لعنتی هیچ طعمی نداشت و بویش بعداز پخت غذا کاملا از بین می رفت ، به همین دلیل متوجه نشد بوده که آن بتا چه چیزی را دارد به خوردش می دهد .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now