part37

935 202 91
                                    

خانواده تهیونگ به زودی از راه می رسیدند ، تهیونگ می خواست به هتل باز گردد تا کسی متوجه حضور جونگ کوک در آنجا نشود ، دلش نمی‌خواست خودش را به دردسر بیندازد؛ حوصله ی یک دعوای جدید روهم نداشت.

چمدان را به دنبال خود می کشد و از اتاق خواب بیرون می زند ، یکبار دیگر لیست وسایلی که با خود برداشته بود را مرور می کند و با مطمئن شدن از اینکه تمام وسایل اش را برداشته ، درب اتاق را پشت سرش می بندد و درب اتاق رو قفل می کند .

جونگ کوکی که روی مبل نشسته و سرگرم تلفن همراه اش بود ، داشت کار های رستوران اش را راست و ریست می کرد ، با صدای کشید شده ان چرخ به روی زمین سوالی چشم می چرخاند و به پشت سرش نگاهی می اندازد ، با دیدن جفت اش که شال و کلاه کرده و چمدان به دست داشت بی خبر خانه را ترک می کرد ؛ ابرو هایش را درهم می کشد و از جا بلند می شود .

: کجا ؟

: خانواده ام امروز عصر می رسند ، پس باید برم هتل .

ابرو های جونگ کوک همچنان درهم بود ، این کلمات نشان دهنده ی خبر های خوبی نبودند ، اگر می گذاشت که جفت اش این خانه را ترک کند ؛ دیگر باید برگشت اش را در خواب می دید ، به لطف راه کارهای پزشک حتی دیگر نیاز چندانی به فرومون های بتا نداشت ، اینبار اگر می گذاشت که از دست اش در برود دوبار گیره انداختنش برای بتا یک رویا می شده.

این همه وقت با تک تک خواسته ها و اخلاق های بد تهیونگ کنار نیامده بود ، که بگذارد به همین راحتی ترکش کند و پشت سرش راهم نگاه نکند .

با کشیدن نفس عمیقی خودش را آرام می کند و مبل را دور می زند ، به سمت تهیونگ می رود تا چمدان را از دست های پسر بگیرد .

: بدش به من .

آلفا بی حرف چمدان را به دست جونگ کوک می دهد ، متوجه نشده بود که جونگ کوک داشت از قدرت مارک اش استفاده می کرد ، این گرگ بتا بود که داشت به الفا دستور می داد و مارک یک بتا قدرت کنترل کردن جفت اش را داشت .

جونگ کوک تمام این مدت اجازه ی پیش روی به جفت اش داد بود تا زودتر اورا ببخشد،  نمی خواست بیشتر از این پسر را ناراحت کند ، از این جا به بعد دیگر پای خانواده اش به ماجرا باز می شد ، جونگ‌کوک هرگز معشوقه‌اش را به آن کیم های احمق نمی باخت .

تهیونگ را به سمت اتاق خواب هدایت می کند ، با استفاده از گرگ اش آلفا را وادار می کند تا دستورات اش را انجام بدهد ، خودش یکی یکی لباس های بیرونی تهیونگ را از تنش در می آورد .

تهیونگ گیج بود فقط داشت دستورات مغز اش را انجام می داد ، هیچ اختیاری از خودش نداشت و ذره ی متوجه ی کارهایش نبود؛ نمی‌فهمید که بتا دارد از کنترلش گرگش به روی تهیونگ استفاده می کند .

کت پسر را بیرون می کشد و با باز کردن دکمه های پیراهن تهیونگ ، به تن عریان پسر می رسد و با شیطنت نوک سینه برجسته ی آلفا رو نیشگونی می گیرد، ناله اش را در می آورد و دلش نمی خواست که دست از بازی کردن با تن جفت اش بردارد .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now