part17

1.1K 202 61
                                    

بعداز خوردن شام ، به سرعت به سمت توالت فرار کرد بوده.

اکسسلیا یکساعت زمان نیاز داشت تا در بدن پخش شود و از طریق خون به قلب و بعد به سمت غدد هایش حرکت کند ، اگر قبل از یکساعت تمام آن غذایی را که خورد بود را تا لقه ی آخر را بالا می آورد آن دارو نمی توانست هیچ اثری به رویش بگذارد .

اول تصمیم داشت که غذا نخورد ، ولی  بتا تا آخر شب به زور غذا در حلقه ش می کرد و نمیتوانست از دستش فرار کند.

غذا خوردن و به سرعت بالا آوردنش کار را آسان تری بوده.

در را پشت سرش می بندد و قفل می کند ، به لطف عایق صدا بودن دیواره های توالت می توانست با خیال راحت هرچه را که خورد بوده را بالا بیاورد .

انگشتانش را به ته دهانش فرو می برد و بی توجه به عوق زدن هایش ، اشک هایی که از چشمانش روانه می شدند .
بیشتر و بیشتر با انگشت ته گلویش را  قلقلک می دهد ، باید هرچه سریعتر کارش را تمام می کرد و بیرون می رفت .

بلخره این بدشانسی اش یکجا همراه ش نیامد،  بخاطر عایق صدا بودن دیوارها؛  لو نمی رفت و بتا چیزی نمی فهمید.

با بالا آوردن آخرین زره ی غذا ، دست و دهانش را می شورد .

برای قرمز شدن چشم ها و گونه ش بهانه ی نداشت ، امیدوار بود که بتا سوالی  درباره‌ ش نپرسد .
حتی اگر می پرسید هم جوابی نمی داد ، جوابی نداشت که بدهد.

دوباره از همان راه تکراری عبور می‌کند و به اتاق خواب باز می گردد ، حالا باید بیدار می ماند و  منتظر برگشت رایحه ش می مانده.

روی تخت می نشیند و به ساعت نگاهی میندازد ، پنج ساعت دیگر تا پایان رسیدن اثر آن دارو باقی مانده بوده.

نگاهش را از روی ساعت بر می دارد و به دور اتاق می چرخاند ، تا به حال به دکوراسیون اتاق توجه ی نکرد؛ انگاری اولین باری بود که اون چیزی های رنگی رنگی رو که به طور مرتبی توی اتاق چید شد بودند را می دید .

تمام مدت بخاطر وجود پرده ی که جلوی ورود نور رو می گرفت فکر می کرد تم اون اتاق تیره و تار ست ، اما انگار این چشمای تهیونگ بود که اون اتاق رو به این رنگ می دیده.

بیشتر مواقع زحمت روشن کردن لامپ اتاق رو به خودش نمی داد و تمام روز رو در تاریکی به سر می برد ، وقتی که نمی توانست هوای بیرون رو لمس کند دیدن نور آفتاب هم فایده ی نداشت .

این فقط  فقط بهش یاد اور می شده که درون قفس طلایی جونگ کوک زندانی ست،  نمی تواند فرار کند.

در باز شده و می توانست صدای نزدیک شدن قدم های بتا رو بشنود ، بدون اینکه واکنشی نشان بدهد همچنان با دقت داشت به دکوراسیون اتاق خواب نگاه می کرد .

میز و اینه ی قدی که مقابل تخت قرار گرفته بود ، آن ادکلن های رویش را برای اولین بار می دیده.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now