بعداز خوردن شام ، به سرعت به سمت توالت فرار کرد بوده.
اکسسلیا یکساعت زمان نیاز داشت تا در بدن پخش شود و از طریق خون به قلب و بعد به سمت غدد هایش حرکت کند ، اگر قبل از یکساعت تمام آن غذایی را که خورد بود را تا لقه ی آخر را بالا می آورد آن دارو نمی توانست هیچ اثری به رویش بگذارد .
اول تصمیم داشت که غذا نخورد ، ولی بتا تا آخر شب به زور غذا در حلقه ش می کرد و نمیتوانست از دستش فرار کند.
غذا خوردن و به سرعت بالا آوردنش کار را آسان تری بوده.
در را پشت سرش می بندد و قفل می کند ، به لطف عایق صدا بودن دیواره های توالت می توانست با خیال راحت هرچه را که خورد بوده را بالا بیاورد .
انگشتانش را به ته دهانش فرو می برد و بی توجه به عوق زدن هایش ، اشک هایی که از چشمانش روانه می شدند .
بیشتر و بیشتر با انگشت ته گلویش را قلقلک می دهد ، باید هرچه سریعتر کارش را تمام می کرد و بیرون می رفت .بلخره این بدشانسی اش یکجا همراه ش نیامد، بخاطر عایق صدا بودن دیوارها؛ لو نمی رفت و بتا چیزی نمی فهمید.
با بالا آوردن آخرین زره ی غذا ، دست و دهانش را می شورد .
برای قرمز شدن چشم ها و گونه ش بهانه ی نداشت ، امیدوار بود که بتا سوالی درباره ش نپرسد .
حتی اگر می پرسید هم جوابی نمی داد ، جوابی نداشت که بدهد.دوباره از همان راه تکراری عبور میکند و به اتاق خواب باز می گردد ، حالا باید بیدار می ماند و منتظر برگشت رایحه ش می مانده.
روی تخت می نشیند و به ساعت نگاهی میندازد ، پنج ساعت دیگر تا پایان رسیدن اثر آن دارو باقی مانده بوده.
نگاهش را از روی ساعت بر می دارد و به دور اتاق می چرخاند ، تا به حال به دکوراسیون اتاق توجه ی نکرد؛ انگاری اولین باری بود که اون چیزی های رنگی رنگی رو که به طور مرتبی توی اتاق چید شد بودند را می دید .
تمام مدت بخاطر وجود پرده ی که جلوی ورود نور رو می گرفت فکر می کرد تم اون اتاق تیره و تار ست ، اما انگار این چشمای تهیونگ بود که اون اتاق رو به این رنگ می دیده.
بیشتر مواقع زحمت روشن کردن لامپ اتاق رو به خودش نمی داد و تمام روز رو در تاریکی به سر می برد ، وقتی که نمی توانست هوای بیرون رو لمس کند دیدن نور آفتاب هم فایده ی نداشت .
این فقط فقط بهش یاد اور می شده که درون قفس طلایی جونگ کوک زندانی ست، نمی تواند فرار کند.
در باز شده و می توانست صدای نزدیک شدن قدم های بتا رو بشنود ، بدون اینکه واکنشی نشان بدهد همچنان با دقت داشت به دکوراسیون اتاق خواب نگاه می کرد .
میز و اینه ی قدی که مقابل تخت قرار گرفته بود ، آن ادکلن های رویش را برای اولین بار می دیده.
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی