part59

779 137 72
                                    

تهیونگ وسط پیاده رو ایستاده و در تلاش بود تا هایون را ارام کند،  یکی از فسقلی ها رو به امگا سپرده و ان یکی رو با خودشان به خرید اورد بودند،  الفا هرکاری می کرد تا ان فسقلی را ارام کند بلعکس صدای گریه های هایون بیشتر و بیشتر می شده.

نایلون خرید هارا روی زمین می گذارد و روی نیمکت چوبی می نشیند تا مشکل دخترکش را بیابد،  بتا برای خریدن پوشک که فراموشش کرد بودند رفته و تا قبل از رفتن بتا همچیز  امن و امان بود، ان فسقلی غرق خواب  و اما ناگهان  چشم های کوچک اش را باز کرد و با صدای گریه هایش ماننده یک زلزله به روی سر تهیونگ خراب شد بوده.

پوشک اش بو نمی داد و یکساعت پیش تمام دارو ها رو به هردو خورانده،  نمی  توانست بفهمد مشکل از کجاست و تند تند هایون را میون دست هایش تکان می داد،

: چیه؟  شکمت درد میکنه.... هیشش اروم باش..

انگار که ان فسقلی می توانست متوجه ی حرف های او شود، در کنار در اوردن صدا های عجیب و غریب با هایون حرف می زده.

: میتونم کمکتون کنم؟

ان غریبه دست دراز کرد و لبخند مهربانی به لب داشت.

نا مطمئن: ب. باشه!

غریبه داشت همان کارهایی را می کرد که تهیونگ به خیال خود  انجام داد،  با این تفاوت که نحوه بغل کردن بچه را تغییر داده و بجای در اوردن صدا های عجیب و غریب داشت از فرومون های ملایم اش استفاده می کرد،   هایون ارام گرفته و با چشم های گرد ش به غریبه زل زد بوده.

: اولین بچه تون درسته؟

خوشحال از ارام گرفتن هایون لبخند بزرگی روی لب هایش شکل می گیرد،  سری به نشانه مثبت تکان می دهد و هایون را از ان غریبه پس می گیرد.

: گاهی میتونین با ساده ترین کارها ارومش کنید.

: ممنونم.

لبخند غریبه بزرگ تر می شود:  درک میکنم برای یه پدر مجرد سخته که بچه رو تنهایی نگه دارد،  منم این سختی هارو کشیدم.

غریبه بخاطر لباس نمی توانست مارک  بتا رو روی گردن  تهیونگ ببیند،  تهیونگ هیچ حلقه ی در دست نداشت و با  ان همه نایلون خرید،  بچه بغل گریون از دور ماننده یک الفای رها شده و بیچاره بنظر می رسید.

انگشت غریبه دماغ فسقلی هایون رو نوازش می کرد،  غریبه داشت تند تند  مشکلات تنهایی بچه بزرگ کردن را برای تهیونگ لیست می کرد،  متوجه ی یک بتای اخمالو درست پشت سرش نبوده؛  جونگ کوک  کاملا اماده ی جویدن خرخره ی اون مرد  بوده.

:  اون من رو دار!

غریبه با شنیدن صدای از پشت سرش عقب می کشد،  از حضور ناگهانی  بتا شوکه شده بوده.

ان ابرو های گره خوردی بتا نمی گذاشتند لبخند اش چندان دوستانه بنظر برسد،  نایلون پوشک را به دست دیگرش می دهد و دست اش را محکم دور کمر الفا حلقه می کند،  تهیونگ و هایون رو به اغوش می کشد.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now