part13

1.2K 215 65
                                    

با برداشتن کوله‌ش از شرکت بیرون می زند ، بعداز چندین روز تعطیلات خودسرانه، به سرکار برگشته بوده .

انتظار داشت رئیسش اون رو از وسط به دو نیم تقسیم کند ، از کار بیکار بشود،  اما رئیسش با گفتن اینکه باید ده ساعت اضافه کاری بی ایستد او را تنبیه کرد بوده .

نگاهی به ساعت روی دستش میندازد ،هنوز تا سه ساعت دیگر وقت داشت؛  ازمایشگاه به این زودی بسته نمی شده.

باید سر راه می رفت ونتیجه ی  ازمایش هارو می گرفت،  با گرفتن تاکسی به سمت ازمایشگاه می رود؛  خیابان پر از ماشین هایی بوده که داشتند به خانه باز می گشتند.

چند روزی می شد که بتا رو ندیده بوده، سعی داشت فاصله اش را با بتا حفظ کند،  ندیدن اون بتا عصابش رو اروم تر نگه می داشت؛  در حال حاضر به اندازه ی کافی مشغله های فکری داشت.
بعداز برگشت از جنگل فکرش مشغول آن محرکی بوده که دکتر درون آزمایشاتش دیده،  میخواست  ازمایش های بیشتری در این باره انجام بدهد.

یادش نمی امد و نمی دانست چه اتفاق هایی اون شب میان خودش و بتا رخ داده ست،  حتی نمی فهمیده چرا خودش برای لمس بتا پیش قدم شده،  چرا گذاشته بوده تا اون مردک روی تخت  به او سلطنت کند!؟

او هیچ علاقه ی به آن بتا نداشت ، نه تنها او بلکه از تمامی بتاها متنفر بوده،  اون گرگینه های ناقص به هیچ وجه مورد علاقه ش نبودند.

تا جایی که به یاد داشت حتی لب به مشروب هم نزد بوده ، نباید اون روز رات می شده،  حتی پزشک هم رات نشدنش رو تایید کرده؛ در میان آزمایش های هیچ نشانی از رات ناگهانی شدن نبود .

تنها یک چیزی ان میان اشتباه بوده، چیزی اضافه تر درون خون اش خود نمایی می کرد؛ همان روز از پزشک خواسته بوده تا بیشتر درمورد آن برایش تحقیق کند ‌.

بعد از فهمیدن اینکه ان شب چه اتفاقی برای بدنش رخ داد،  اماده ی صحبت کردن با ان بتا بوده،  میخواست ببینده کدام یکی از انها مقصر هستند.

اگر می خواست به امید آن بتای زبان نفهم بنشیند آنها تا نوه دار شدن شان هم همینگونه باقی می ماندند .

با گفتن مقصدش به راننده ، تلفن همراهش را بیرون می کشد و نام بتای احمق را سرچ می کند .

نمیدانست این چندمین باری بود که اسم اون را عوض کرده، نام هایی از قبیل جئون ، بتای احمق ، جانور زبان نفهم ، جئون زشت و....

با فرستادن پیامکی حاوی «میخوام ببینمت» ، تلفنش را به سر جایش بر می گرداند .

نگاهی به بیرون میندازد خورشیدی پایین تر آمد بود و نیمی از اسمان رو رنگین کرد،  به زودی سیاهی اسمان رو در بر می گرفت.
آن خطوط نارنجی رنگ میون آبی آسمان او را یاد تابلو های نقاشی مینداخت ، با رسیدن به درخت های سر به فلک کشیده ی  پیر، انها جلوی دیدش را می گرفتند؛ از لا به لای برگ ها کم و بیش می شده نور خورشید رو دیده.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now