part10

1.6K 228 62
                                    

بوی قهوه کمی دلش رو پیچ میداد ، احساس می‌کرد هر لحظه ممکن نون تستی که به مربای هلو آغشته ش کرد بود رو بالا بیاورد .

خورشید صبحگاهی از پنجره آشپزخانه داخل میشده، صورتش رو نوازش میکرد ، صدای جیغ جیغ های یوری توی خونه میپچید.

تنها امگای خونه سخت به شیر جوش زل زد بوده تا یک وقت سر نرود و خونه رو به گنده نکشد ، از چشم های خواب آلوده پدرش مشخص بوده که یوری اون رو به زور سر میز صبحانه نشاند بوده.

قرار گذاشت بودند که چند روز تعطیلات بهاری رو در دل جنگل سپری کنند و گرگ هایشان رو به دل طبیعت بسپارند .

یوری بیشتر از همه برای پدیده دار شدن گرگ نارنجی رنگش ذوق داشت ، دلش میخواست هر چه سریعتر به راه بی افتند و تا قبل از شب به آنجا برسند .

آلفای موئنث قهویی که عطرش تمام آشپز خانه را فرا گرفته بود را مینوشد ، آن مایع قهویی رنگ حال بهم زن را از جلوی چشمان تهیونگ دور می کند .

با دیدن فنجان خالی قهوه آلفا احساس می‌کرد ، تمام وجود ش به آرامش رسید .

اما همچنان بوی قهوه را احساس می‌کرد و سعی داشت با بو کردن قوری چایی که مطلق به امگا بود خودش را آرام کند .

با آماده شدن شیر امگا به جمعشان اضافه میشود ، تنها غذای او بود که تفاوت زیادی با بقیه داشت .
شیر و چای ، یه کاسه حلیم گندم ، چیزی که تهیونگ بعداز این همه سال برایش سوال بر انگیز بود که آن غذایی حتی نمی‌دانست مادرش پختن آن را چگونه بلدست چرا هیچ وقت تمام نمی شد و آن را هر روز سر میز صبحانه می بیند .

طعم خاصی نداشت و تهیونگ فقط یکبار آن را چشیده بوده، ولی امروز صبح از لحظه ی که آن کاسه حلیم را دیده بود .

احساس می‌کرد آن غذا دارد بهش چشمک می زند و میگوید بجای مربای هلو من را بخور.

: میشه یه قاشق بخورم ؟

امگا بدون آنکه چیزی بگوید ، به سرعت از جا بر می خیزد و یه کاسه مجزا برای پسرش می آورد .

: فقط یکم میخواستم

: عیب ندار هرچی موند رو خودم میخورم

امگا محال بود غذای مورد علاقه ش را به دل سطل اشغال بسپارد ، یک عادت عجیب داشت اینکه با خوردن بقیه ی غذای فرزندانش هیچ مشکلی نداشت .

نان تست آغشته به مربا را به یوری که همچنان فقط با پدرش حرف می زد و چیزی نمی‌خورد می دهد ، حلیم را می خورد برای با پیچیدن مزه ی تازه ی درون دهانش که نمی‌توانست توصیفش کند چشمانش را از روی لذت می‌بندد .

قبلا هیچوقت تا به حال احساس نکرد بود که حلیم گندم میتواند انقدر خوشمزه‌ باشد ، درک نمی‌کرد چرا امگا آنقدر شکر به آن اضافه می کند .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now