بتا بعد از دروغی که به تهیونگ گفته ، به بهانه خرید وسایل رستوران غیب اش زده ، تهیونگ منتظر بود تا مادرش جواب تماس هاش رو بدهد ، می خواست بداند که چرا اونجا احساس ناراحتی می کردند و به هتل رفتند .
آلفا فکر می کرده که خانواده اش از دست اش ناراحت اند ، نمی دونست که جونگ کوک اونها رو بیرون انداخته .
این پنجمین باری بود که با امگا تماس می گرفت ، متوجه عقربه های ساعت که روی هفت صبح ایستاده ، این امکان وجود داشت امگا در خواب بسر ببرد نبود .
داشت نگران می شده ، افکاری منفی به سراغ اش می آمده ، فکر کردن به آن کلمات ترسناک دست خودش نبود .
کت اش را از توی کمد بیرون می کشد ، با برداشتن کیف پول و تلفن همراه اش به سمت خروجی خانه می رود .
:چی ؟ قفله !
هرچه دستگیری در را می چرخاند ، در تصمیمی به باز شدن نداشت انگاری قفل شده بود .
متعجب با پا ضربه ی به در می زند و نمی خواست باور کند که بتا درب خانه را به رویش قفل کرده .
:جونگ کوک ، جونگ کوک .
نام بتا را فریاد می کشد و میان آن کلمات هزاران تهدید نهفته بود .
بی هدف ضربه های متعددی به در می زده و صدای برخورد پایش با در چوبی تا طبقه ی دوم می رسیده ، دیوار های خانه به لرز در آمده بودند .
بتا دم دست اش نبود و نمی توانست که خشمش را روی آن موجود ملعون تخلیه کند ، تنها فقط این در بیچاره دم دستش بوده.
:گرسنمه !
با بلند شدن صدای شکمش و دست از سر نداشته و کچل در بر می دارد ، به سمت آشپزخانه می رود و این دهمین باری بود که داشت صبحانه می خورده .
رد ضربه های پای تهیونگ روی در مانده و در کمی تو رفتگی پیداه کرده بود .
فعلا باید شکمش را پر می کرده ، بعدا هم می توانست وجود آن موجود معلون را از زمین نیست کند .
نون و تست مربا را بیرون می کشد ، میوه ها و اجیل آلفای باردار رو سیر نمی کرده ، بقدری برای خوردن تست آغشته به مربا عجله داشت که حتی زحمت چیدن آنها را روی میز به خود نداده ، همان در یخچال نون را درون ظرف کپلی مربای آلبالو فرو می برد و می خورد .:اخیـــش ...
سیری احساس خیلی خوبی بود و بعد پر شدن شکمش تازه مغزه اش بالا می آمد و دوباره شروع به کار کردن می کرد ، آن موجود وحشی و خشمگین هنگام گرسنگی را حتی خودش هم گردن نمی گرفت .
مربا و نون را درون یخچال می گذارد و با خوردن یک لیوان آب گلوی گرفته اش را از خفگی نجات می دهد، کف سرد آشپزخانه مینشید و به پایهی میز نهار خوری تکیه می دهد ، حال که شکمش پر شده احساس می کرد فاصله ی اتاق خوابش تا آشپزخانه زیادی دور بود و برای رفتن به آنجا ، آلفا زیادی خسته بنظر می رسیده و حتی فکر کردن به آنهم نفس اش را می گرفت .
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی