part39

821 168 110
                                    

بتا بعد از دروغی که به تهیونگ گفته ، به بهانه خرید وسایل رستوران غیب اش زده ، تهیونگ منتظر بود تا مادرش جواب تماس هاش رو بدهد ، می خواست بداند که چرا اونجا احساس ناراحتی می کردند و به هتل رفتند .

آلفا فکر می کرده که خانواده اش از دست اش ناراحت اند ، نمی دونست که جونگ کوک اونها رو بیرون انداخته .

این پنجمین باری بود که با امگا تماس می گرفت ، متوجه عقربه های ساعت که روی هفت صبح ایستاده ، این امکان وجود داشت امگا در خواب بسر ببرد نبود .

داشت نگران می شده ، افکاری منفی به سراغ اش می آمده ، فکر کردن به آن کلمات ترسناک دست خودش نبود .

کت اش را از توی کمد بیرون می کشد ، با برداشتن کیف پول و تلفن همراه اش به سمت خروجی خانه می رود .

:چی ؟ قفله !

هرچه دستگیری در را می چرخاند ، در تصمیمی به باز شدن نداشت انگاری قفل شده بود .

متعجب با پا ضربه ی به در می زند و نمی خواست باور کند که بتا درب خانه را به رویش قفل کرده .

:جونگ کوک ، جونگ کوک .

نام بتا را فریاد می کشد و میان آن کلمات هزاران تهدید نهفته بود .

بی هدف ضربه های متعددی به در می زده و صدای برخورد پایش با در چوبی تا طبقه ی دوم می رسیده ، دیوار های خانه به لرز در آمده بودند .

بتا دم دست اش نبود و نمی توانست که خشمش را روی آن موجود ملعون تخلیه کند ، تنها فقط این در بیچاره دم دستش بوده.

:گرسنمه !

با بلند شدن صدای شکمش و دست از سر نداشته و کچل در بر می دارد ، به سمت آشپزخانه می رود و این دهمین باری بود که داشت صبحانه می خورده .

رد ضربه های پای تهیونگ روی در مانده و در کمی تو رفتگی پیداه کرده بود .

فعلا باید شکمش را پر می کرده ، بعدا هم می توانست وجود آن موجود معلون را از زمین نیست کند .
نون و تست مربا را بیرون می کشد ، میوه ها و اجیل آلفای باردار رو سیر نمی کرده ، بقدری برای خوردن تست آغشته به مربا عجله داشت که حتی زحمت چیدن آنها را روی میز به خود نداده ، همان در یخچال نون را درون ظرف کپلی مربای آلبالو فرو می برد و می خورد .

:اخیـــش ...

سیری احساس خیلی خوبی بود و بعد پر شدن شکمش تازه مغزه اش بالا می آمد و دوباره شروع به کار کردن می کرد ، آن موجود وحشی و خشمگین هنگام گرسنگی را حتی خودش هم گردن نمی گرفت .

مربا و نون را درون یخچال می گذارد و با خوردن یک لیوان آب گلوی گرفته اش را از خفگی نجات می دهد، کف سرد آشپزخانه مینشید و به پایه‌ی میز نهار خوری تکیه می دهد ، حال که شکمش پر شده احساس می کرد فاصله ی اتاق خوابش تا آشپزخانه زیادی دور بود و برای رفتن به آنجا ، آلفا زیادی خسته بنظر می رسیده و حتی فکر کردن به آنهم نفس اش را می گرفت .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now