part6

1.8K 285 61
                                    

تهیونگ میون غرغر های اون زن گاهی خمیاز می کشید،«  این بچه ننه نتونسته  مشکلاتش رو توی خونه حل کنه؟»

: بهتر نبود اول این موضوع رو با ما مطرح کنید ؟

انگار که اتش خشم امگا از ان شب هنوز کم نشده،  امده بوده تا انجا خشمش را تخلیه کند.

الفا تن ولو شده اش را از روی مبل جمع می کند، نه برای احترام نه، فقط کمرش خسته شده بود. اشک گوشه ی چشمش که اثار خمیازه ست رو پاک می کند؛با لحن بیخیالی
: چیز اونقدر خاصی نبوده ، بوده ؟

تهیونگ بجای مظلوم نمایی،  خودش را اسیب دیده جلو دادن داشت عصبانیت عمه ش  رو انگشت می کرد.

صورت زن سرخ تر شده، می شد دودی که داشت از سرش بیرون میامد دیده، فرومون های تیزه ش کمی ازار دهنده بودند.
قبل از اینکه چیزی بگوید  یی سو دخالت می کند،  از برپا شدن یک دعوا جلوگیری می کرد.

: شما باید اول از ما اجازه میگرفتید،  جونگ کوک یک بتاست و تو یه الفایی میدونید که....

تهیونگ سرش را می چرخاند  و حوصله ی شنیدن نصیحت های پدرش را نداشت،  اون خودش هم مبخواست بتا رو تیکه تیکه کند؛  اما محال بوده که جلوی اون دو زن زره ی کوتاه بیاید «هرگز نمیزارم کسی بفهمه من تاپ نبودم،  ابروی نازنینم دو دستی چسبیدم»

اون دو زن رو درک نمی کرد،  خواسته ی احمقانه ی داشتند «چرا باید بهشون بگم کیو میکنم کیو نمیکنم؟»

جونگ کوک در این موارد همیشه ساکت بود و فقط در برابر حرف های مادرش کوتاه میومد، همیشه تهیونگ کسی بود که هردوشون رو از مخمصه نجات میداد .

این اولین باری نبود که اون دو خواهر داشتند سرشون غر میزدند این صحنه حداقل ماهی یکبار مثل یک دژاوو تکرار می‌شد .

تا قبل از این اون دو بخاطر دعواها و دردسر هاشون اون هارو مورد مواخذه قرار میدادند ، اما حالا بخاطر مخفی کاری که الفا هیچ دستی درش نداشت.

کلافه و بی حوصله از نصیحت های تمامی نشدنی یی سو، ابروانش را درهم می کشد : یعنی شماهم بخاطر اینکه دوست پسرتون رو ببوسید اول از پدر بزرگ اجازه گرفتید ؟ فقط یک سوال چطور خجالت نکشیدید برای بچه دار شدن اجازه بگیرید!!
واقعا تعجب بر انگیز که پدر بزرگ بعداز شنیدن همچین حرف های شرم آوری شمارو زنده گذاشته!

: کیم تهیونگ

الفا داشت بهش هشدار می داده که ساکت بشود،  عمه ی عزیز ش از خشم به رنگ فلفل قرمزی دراومد ،داشت دندون هاش رو از روی حرص بهم فشار میداد .

مادرش و جونگ کوک داشتند لب هاشون رو گاز می‌زدند تا از خنده پخش زمین نشند .

امگا واقعا از تربیت پسرش راضی بود . این پسر دست گل خودشه و محال بوده که از همچین شاهکاری که ساخته ناراضی باشد؛ یواشکی داشت انگشت شصتش رو به نشانه ی ایول به پسرکش نشان می داد.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now