خودش هم نمی دانست که چطور شده که به اینجا رسیده ، بهانه ی برای دوست داشتن آلفا نداشت .
بهانه هایی مانند زیبایی یا مهربانی الفا ، تهیونگ به چشمان بتا مانند ماه زیباه بود ، اما مهربان نه از تک تک لحظه هایی که از جفت اش به یاد می آورد ، اخم های درهم اش بود و غرغر کردن اش درمورد گشنگی یا چیز های کوچک دیگری مثل لبخند های بتا.
خنده دار بنظر می رسیده، ولی جونگ کوک دیوانه وار عاشق همان اخلاق نداشته ی آلفا بوده،این الفا بی اخلاق رو خداوارانه می پرستید.
شاید الفا گاهی ناراحتش می کرد و قلبش را می شکست ، ولی اگر یک روز همان اخم های تهیونگ را نمی دیده حالی داشت، که انگار آسمان آبی بالای سرش با همان عظمت به روی سرش خراب شده؛ احساس می کرد که تهیونگ دیگر حتی او را نمی بینده، خیال می کرد که لیاقت دیدن اخم های بامزه ی و دوست داشتنی الفا رو ندارد .
توجه ها از علاقه می آمدند ، بتا هر توجه ی تهیونگ رو به خودش عشق و علاقه می دیده ، با هر توجه الفا به خود مانند پرنده ی که گیر قفس افتاده و رها شده بال در میاورد؛ با ذوق در اسمان به پرواز درمیامد و هیچ شکارچی نمی توانست خند رو از روی لب هاش پاک کند.
با شنیدن شماره ی خودش از فکر بیرون می آید و از روی صندلی بلند می شود ، تا سفارشش را تحویل بگیرد .
دسته گل که نمی شد نام اش را گذاشت دست گلی از همبرگر و مرغ سوخاری شده ، سیب زمینی های خلالی که نقاط خالی را پر کرده بودند ؛ بجای نوشابه یک آب ساده قرار داد شده بود و برای تهیونگ حتی همان خوراکی ها هم مضر بودند ، این را بعد از مجوز پزشک برای منت کشی خریده بود .از فست فودی بیرون می زنده و به انتظار تاکسی می ایستد ، باید به زودی بعد از اتمام تمام خریده های رستوران به فکر یک وسیله ی نقلیه می افتاد .
خوشبختانه تهیونگ بخاطر بوسه ی صبح چندان واکنش بدی نشان نداده ، ولی بتا می ترسید که وقتی به خانه باز می گردد با بی محلی های تهیونگ مواجه شود، با خریدن آن دست گل خوراکی می خواست از این اتفاق جلو گیری کند .
چند ساعتی می شد که از الفا بی خبر ، به سراغ کارهای رستوران رفته بود تا زودتر آن مکان را به مرحله ی نهایی برساند .
صبح زود از خانه بیرون زده ، به اندازی کافی برای جفت اش فرومون های ارام بخشش رو بجا گذاشته ، فضای امنی را برای الفا ایجاد کرده بود .
ساعت نزدیک های چهار عصر بود ، با تاکسی نزدیک به ده دقیقه با خانه فاصله داشت .
با ایستادن تاکسی مقابله خانه دوطبقه ی که یک نمای بازسازی شده ی جدید داشت ، از ماشین پیاده می شود و کار با آن دست شکسته برایش سخت بود، با نوک دماغ اش رمز در را وارد می کند و داخل می شود .
![](https://img.wattpad.com/cover/351207635-288-k82630.jpg)
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی