part41

753 158 85
                                    

تهیونگ همچنان داشت بخاطر خرید کمده و آن تخت خواب بچه زیر لب غرغر می کرد ، یوری با ذوق یکی یکی لباس های کوچولو موچولو رو از کاور بیرون می کشید ، بعد از کلی ذوق کردن برای  هرکدام شان و کلی عکس گرفتن برای استوری اینستایش آنها را درون کمد صورتی رنگ می گذاشت .

نه تنها قیمت کمد ها بلکه رنگ آن تکه چوب های بهم وصل شده مکعبی الفا را بیشتر حرص می داد ، دلش میخواست سر جونگ کوک را از تنش جدا کند .

:این خیلی قشنگه!

نگاه اش را از روی کمد صورتی بر می دارد ، به یوری که با ذوق داشت  لباس چین چینی پفی صورت رنگ رو بهش نشان می داده ، نگاه می کند و صورت اش در هم جمع می شود و هیچ زیبایی در آن لباس نمی دیده.
:نه .

از میان  لباس های روی هم ریخته شده لباس سبز دایناسوری را بیرون می‌کشد ، با لبخند دندون نمایی آن را به یوری نشان می دهد .

:ببین این قشنگ .

:ایییی ، این ...!

با پیچیدن جیغ های بلند امگا در خانه و بعدش فریاد های آن آلفا و بتا ، سر هردو به سمت درب می چرخد و انگار باز دعوا شده بود .

تهیونگ با شنیدن صدای فریاد های درد مند پدرش آن آلفای موئنث ، یاد آوری میزان دیوانگی و قدرتمند بودن جونگ کوک ، به سختی  هیکل تپل شده اش را از روی زمین جمع می کند ؛ با قدم های بلندی از اتاق بیرون می رود و چشم می چرخاند تا آن ها را پیدا کند .

با دیدن کنترل تلویزیون در دست بتا که می خواست آن را به سمت پدرش پرتاب کند ، دادی می زند و  خودش را به جونگ کوک می رساند و کنترل تلویزیون را از دست پسر بیرون می کشد .

:کم با خرید اون تخت خواب و کمد خسارت زدی ، حالا بزن کنترل تلویزیونم بشکون .

امگا داشت گوش خون آلود همسرش را با دستمالی پاک می کرد ، جای چنگ های گرگ جونگ کوک اطراف گوش و گردن زن خودنمایی می کرد .

مقابل پدر و مادرش نمی توانست جونگ کوک را به تکه های ریز و خورشتی تقسیم کند ، گوش بتا را می پیچاند و آن را کشان کشان دنبال خود می کشد و درب اتاق خواب را محکم پشت سرش بهم می کوبد .

آن هیولا چند دقیقه ی پیش رام شده و مانند یک سگ مظلوم سرش را در برابر جفت اش خم کرده، وانمود می کرد که در آن ماجرا هیچ دستی نداشته؛ واقعا هم اینگونه ست و اینبار تقصیر جونگ کوک  نبود .

:خب ؟

:خودش شروع کرد .

:اون نمیگم ، کمد و چند خریدی ؟

با شنیدن سوال تهیونگ ، بتا نفس آسوده ی می کشد و سرش را بلند می کند ، خودش را متعجب نشان می دهد و ابرو هایش را بالا می اندازد .

:مگه پیام نیومده برات ؟

لبخند ترسناکی روی لب های تهیونگ می نشیند ، گوش جونگ کوک بیشتر می فشارد  «ایی» ناله ی پسر را در می آورد .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now