part40

1.2K 196 107
                                    

جونگ کوک در تلاش بود تا به بهانه ی خریده سیسمونی آن فسقلی ها تهیونگ رو بیرون بکشد، آلفا می خواست که مانند خرید های قبلش آن را آنلاین انجام بدهد ، برای بیرون رفتن زیادی خسته بود .

به شرطی که قبل از خرید برای لیموها به خانواده اش سر بزنند ، قبول کرده بود که به خود زحمت بدهد و آماده ی رفتن بشود .

تهیونگ چشم هایش پر از خواب بود و حتی چرت بعداز ظهر هم قانع اش نکرده ، خمیازه کشان به سمت کمد لباس هایش می رود و یک تیشرت بلند و گشادی که، قبلا در تن جونگ کوک دیده و از این به بعد دیگر مال خودش بود ؛را بیرون می کشد و آن شلوارکی هم که فرقی نداشت مال کیست و تهیونگ می خواست اش ، می پوشد و با همان موهای پخش و پلا در هوا که با یک کلا پوشانده بودشان از اتاق بیرون می زنده .

بتا نزدیک به بیست دقیقه ی می شده که اماده ست، برای خریده لباس های کوچولویی تقریبا یک وجبی که امروز دیده بود ذوق داشت؛ حتی دیدن آن آلفای موئنث هم قرار نبود که باعث شود ذره ی از ذوق اش کم بشود .

با دیدن لباس آشنایی در تن جفت اش ابرو هایش بالا می پرده ، ناخودآگاه لبخند کوچکی روی لب هایش  شکل کی گیرد؛ با دیدن چشم های تهیونگ به سرعت لبخند اش را جمع می کند ، بهتر بود چیزی نگوید و پسر را عصبی نکند .

کمی نگاه اش را پایین تر می آورد ، با دیدن پاهای لخت آلفا ابرو هایش درهم می شود ، کفش های آلفا را کنار می گذارد ، بدون گفتن چیزی دست آلفا را می کشد و به اتاق خواب می بردش .

:چیکار میکنی . !

آلفا در تلاش بود که دست اش را از دست جونگ کوک بیرون بکشد ، حتی با گاز گرفتن دست اش هم موفق نشده بود که خودش را نجات بدهد .

:بیرون سرده بهتر شلوارت رو عوض کنی

علت واقعی اش را نگفته و اگر می گفت که تهیونگ لج می کرده، به اون نشان می داده که اینجا توی این خونه تاج سر کیه و بتا هیچ حق نظر دهی ندارد.

: نمی‌خوام راحتم .

با پرت شدن حواس بتا که داشت به دنبال شلوار می گشت ، دست اش را از دست جونگ کوک بیرون می کشد و رد انگشت های پسر به روی دست اش باقی مانده بود .

:وحشی ...

:بیا بپوش .

:گفتم نمی‌خوام .

:پس نمیریم .

تهیونگ بی خیال شانه ی بالا می اندازد ، از همان اول هم نمی خواست که بیرون برود و آنلاین هم می توانست خرید اش را انجام بدهد .

با لحن بیخیالی می گوید
:بهتر .

شاد خندان داشت به سمت تخت می رفت تا دوباره به ادامه دادن به خواب اش بپردازد ، برای دیدن خانواده اش هم می توانست که با آنها تماس بگیرد تا آنها بیایند ، او شرایط رفتن نداشت و زیادی خسته بود و همان چهار قدم راه رفتن هم پسر را از نفس انداخته بود .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now