part19

1.2K 219 49
                                    

از مادرش ممنون بوده که نگذاشته ست مدت طولانی را در زندان به سر ببرد،  هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بوده از حرفش پشیمان شده؛ میخواست هرچه سریعتر بیرون برود، همان ساعت اول احساس می کرد از شدت دلتنگی و دوری جفتش درحال دیوانه شدنه ست.

روز دوم به تمام آدم های دورو برش توی زندان  حتی سرباز ها اسیب زد بوده، درمانگاه زندان  به لطف بتا پر شد از غول های عضلانی که هرکدام به جرم نگاه کردن به جونگ کوک روی تخت درمانگاه دراز به دراز افتاد بودند ، خود بتا هم همچین صحیح و سالم نبوده.

امگای پرستار مجبور  بوده  تا زخم های آن الفا و بتاهای غول تشن رو درمان کند، دکتر هم غیبش زد بوده.

روز سوم جونگ کوک تمام روزش رو در انفرادی گذرونده بود ،  روز چهارم هم به همین منوال گذشت .

و اما روز پنجم اون داشت نور خورشید رو می دید ، نسیم  خنک بهاری  پوستش رو نوازش می کرد .

زن با نگرانی سر تا پای پسرش رو بررسی می کرد،
: چقدر اب رفتی!  زود باش بیا بریم.

بی حرف به دنبال زن راه می افتد ، قرار نبود دنبال اون امگا به خانه بر گرپد، اول باید سری به جفتش میزد و اون رو می دیده .

فرار کردن از دست  امگا چندان هم کار سختی نبود ، فقط باید با تمام توان می دوید .

می ایستد و صبر می کند تا امگا ازش دور بشود ، زن انقدر مشغول گفتن غرغر و نصیحت هایش بوده که متوجه نشد جونگ کوک چندین قدم از او عقب افتاد .

بتا راهش را کج می کند و میون جمعیت  مخفی می شود ، با شنیدن صدای جیغ زنانه ی اشنایی ، قهقه می زند و با صدای بلند می خندد و به پاهایش سرعت می بخشد .

از حرف های مادرش که داشت تلفنی با همسرش صحبت می کرد ، متوجه شد بوده که تهیونگ هنوز در بیمارستان و پدرش بجای آمدن به استقبال تک پسرش ، رفته بوده تا به تهیونگ سر بزند و برایش میوه ببرد.

پولی برای تاکسی گرفتن نداشت، ولی کمی قبل تر کیف پول کوچک و سفید رنگ امگا رو از کیفش دزدید بوده؛ اون ماشین داشت که بتواند برگردد.

دستش را برای تاکسی بلند می کند ، با گفتن مقصدش سوار می شود .

بتای رانند از اینه داشت ، با چشمانی سوالی به او نگاه می کرد .

ترس به خوبی در چشمانش مشهود بود ،بتا با ابروی زخم شد و گوش شکسته اش ، تتو های روی دستش و تاپ مشکی جذبی که تمام تنش رو به نمایش گذاشته بود .
از جئون یک گنگستر ساخته بود.

انگار فقط یک زنجیره طلایی رنگ به همراه چند انگشتر نقره کم داشت ، تا دیگر هیچ تفاوتی با اون لات و لوت های پایین شهر  نداشته باشد .

اما در حال حاضر  بیشتر شبیه پسرک کوچک رئیس مافیا بوده ،که به علت سر پیچی از دستورات پدرش از خونه فراری شد ست.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now