part2

2.7K 357 21
                                    

_پنج سال قبل _

آلفا اگر می توانست اینده رو ببیند، می فهمید که با حضور در اون مهمانی استقابل از عمه‌ی که تا به حال ندیده بود‌اش،ادمی رو می دیده که قرار تمام معادلات زندگی‌اش رو بهم بریزد ؛ جفت پاهاش رو خورد می کرد تا بهونه‌ی برای نرفتن داشته باشد.

دستی به موهای بهم ریخته‌اش می کشد و غرغر کنان: حالا حتما باید بریم؟

با دیدن نگاه سهمگین الفای موئنث متوجه‌ی جواب‌اش می شود.
امگای مذکر هم چندان راضی به رفتن نبود ، اگه میتوانست با الفاش مخالفت می‌کرد .
حالا تمام امیدش به تهیونگ بود که بتواند همسرش رو راضی کند، اینکه الفای جوان داشت کم می اورد غصه دارش می کرد.

: آخه چرا باید به استقبال عمه‌ی برم که از بدو تولد ندیدمش ؟

زن با تحکم: چون خواهر منه .

جواب قانع کننده ی نبوده، در پایان اون زن پیروز شده و این خانواده چهار نفر داشتند به خانه‌ی پدری یی سو می رفتند.

تهیونگ یوری غرق خواب رو زیر بغل زده، خواهرش رو با خود تا ماشین اورد بوده.
بی شک وقتی که یوری بیدار میشد و میدید که کجاست باز قرار بود جیغش دربیاید، دختر تمام دیشب رو غرغر کرده و اونها رو تهدید کرده بود که پاش رو اونجا نمی گذارد؛ خبر نداشت که فردا قرار ست مقابل خانه‌ی پدر بزرگ‌اش از خواب بیدار شود.
مطمئنا یک دعوای جدید به پا می شده ، اون دو آلفای موئنث هیچ جوره با همدیگر کنار نمی اومدند؛ سر هر موضوع کوچکی باهم بحث داشتند .

پاپاش از امدن راضی نبوده و ولی ماننده یوری و تهیونگ چندان غرغر نمی کرد، هرچند که اون هم فرد آرام و ساکتی نبود ؛ ولی بیشتر مواقع ترجیح میداد چیزی نگوید و از دور نظاره گر باشد و به وقتش مثل باروت منفجر می شد.
امگا فقط در مواقع خاص اون گرگ وحشی درونش رو به نمایش می گذاشت ، به همین خاطر تهیونگ بی چون و چرا هرچیزی که پاپاش میگفت رو قبول می کرد و ترجیح می داد کارهای که از شان متنفر ست انجام بدهد ولی مورد خشم پاپاش قرار نگیرد؛ حاضر بود صد ها بار توسط پدرش مواخذه بشود ، اما یک ذره از ترکش های خشم امگا بهش بر نخورد.

یی سو شاد و خندون با موسیقی درحال پخش همراهی می کرد، بلعکس پدر شاد خانواده تهیونگ و پاپاش اخم الوده و ناراضی به بیرون زل زده بودند؛ یوری همچنان غرق خواب بوده.

با رسیدن به خانه ی کیم بزرگ، خواهرش رو از خواب بیدار می‌کند ، اون موجو گیج خواب رو دنبال خود بیرون می کشد.

دخترک کاملا به برادرش تکیه داده، حاضر نبود چشم هاش رو باز کند، از این متنفر بوده که ساعت نو صبح از تخت خواب دل بکند؛ حداقل تا دوزاده ظهر خواب بوده مثل مرده‌ی که فقط نفس می کشید و هیچ علائم حیاطی دیگه‌ی نداشت.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now