از نگاه زن می توانست بخواند که اگر با اون تنها می شده تکه بزرگه گوشش بوده، هیچکس هم قرار نبوده نجاتش بدهد؛ خانواده ی تهیونگ هم چندان از بتا خوششان نمیامد، همگی فقط نگران تهیونگ بودند و نقشه ی قتل جونگ کوک رو در سر داشتند.
پدرش حتی نیامد بود تا دسته گل پسرش رو ببینده ، با یه پیامک اعلام کرد بود که دلش نوه دختر میخواهد ، به دکتر بگه که اگه میشه دستی در کار ببرد و بچه رو دختر کند.
بتا این وسط به تنها چیزی که فکر نمیکرد جنسیت بچه ی که احتمال وجودش فقط بیست درصد، نباید تهیونگش اسیبی می دیده.
درون بیمارستان، آلفا از زیر پتوش بیرون نمی اومد ، دلش نمیخواست با خانواده ش چشم در چشم بشود ، کمی احساس خجالت می کرد.
هرچقدر که اونها باهاش صحبت میکردند ، باز فقط تنها جوابشون سکوت بود .تا یکساعت دیگه دکتر می اومد ، جواب نهایی رو بهشون میداد .
بتا از همین حالا هم جواب دکتر رو میدونست ، محال بوده که بچه ی شکل گرفته باشد، از این بابت خیالش راحت بوده.تنها چیزی که نگرانش می کرد ان دلدرد های شدید تهیونگ بوده که خواب رو از چشمان الفا ربوده، پسر مدام داشت هرچه را خورد بالا میاورد.
شب گذشته رو هردو تا صبح بیدار مانده ، جونگ کوک بی وقفه شکم آلفا رو ماساژ داد بود.شاید اگه در هر شرایط دیگه ی بوده تهیونگ بخاطر لمس شدنش توسط بتا ، اون رو دار میزد اما دیشب مثل یه پیشی کوچولوی زخم شد رام بوده.
: ساعت ملاقات تمام شده ، فقط همراه بیمار بمونه لطفا .
قبل از اینکه بتواند بگوید که« میخوام بمونم» پدر تهیونگ اون رو به بیرون پرت کرد ، امگا به عنوان همراه مانده بوده تا تهیونگ تنها نباشد
بتا غم زده و غرغر کنان: من میخواستم بمونم
مادرش به ارامی می غرد، جوری که تنها فقط به گوش بتا برسد.
:خفه شوجونگ کوک با دیدن نگاه های اون دو خواهر تسلیم شد به سمت درب خروجی راه می افتد
حالا الفا با مادرش تنها شد بود ، با نشنیدن صدای دیگه ی جز پاپاش سرش رو از زیر پتو بیرون میاورد، به اطراف نگاهی میندازه .
امگا نگران از جا می پرد و کنار تخت می ایستد
: خوبی؟تهیونگ در پاسخ فقط سری تکون میدهد، حالش خیلی خوب نبود هنوز کمی دلدرد داشت ، اما قابل تحمل تر شده و چندان اذیتش نمیکرد .
: چیزی نیاز داشتی صدام کن.
:باشه
: چیزی میخوای بخوری ؟
آلفا فقط سرش رو به چپ و راست تکون میدهد.این اخلاق مادرش رو دوست داشت ، درمورد اتفاقاتی که افتاد بود کنجکاوی نمی کرد و باعث اذیت تهیونگ نمیشده.
فقط اگر احساس میکرد می تواند شرایط پیش اومد رو درست کند ، اون رو از این منجلاب نجات بدهد دخالت میکرد .
اما مواقعی مثل الان زره ای کنجکاوی نمیکرد .

ESTÁS LEYENDO
دوست داشتنت یک اجبار
Hombres Loboپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه هم یک بتا نمیتونه تاپ باشه! : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی