part20

1.4K 217 112
                                    

کل اتاق رو بوی گل های رز و لیلی برداشته،  تهیونگ نمی دانست  زمان ترخیص از بیمارستان باید با اون گل چیکار کنه،  چطوری میتوانست این همه گل رو با خود به خانه ببره؟

اون بتای سمج بیش از ده باکس گل براش اورده و هربار که میامد یک باکس گل بزرگ تر از قبلی در دست داشت  ،اونهارو میاورد که تهیونگ بخاطر بوی فرومون هاش مدام عق نزند و الفا بهش اجازه بدهد که در اتاق بماند.

با چنگال تکه ی از اناناس رو برداشته و به سمت دهان تهیونگ می گیرد .

تهیونگ اخم الوده و سرش را  کج می کند.
: از رو نمیری نه ؟

چند دقیقه ی پیش بتا بخاطر اینکه فقط ذره‌ی لب هاش لب های آلفا رو لمس کرد ، مشت محکمی از الفا هدیه گرفته و حال با یک گونه ی کبود شد کنارش نشسته بوده؛  این موجود با قهر هیچ  اشنایی نداشت.

ظرف میوه رو از دست  جونگ کوک بیرون می کشد ، سرش رو به سمت دیوار می‌چرخاند تا با دیدن صورت بتا اشتهاش کور نشود.

: جوجوی بد اخلاق.

بوسه ی به روی موهای تهیونگ میزند و قبل از اینکه دوباره تیر های خشم الفا  به تنش اصابت کند ، از اتاق بیرون میزند و به دنبال دکتر تهیونگ می گردد .

: دکتر .

با پیدا کردن اون امگای قد کوتاه سفید پوش ، پا تند می کنه و بهش نزدیک میشود.

: سلام آقای جئون

: سلام ، درمورد ترخیص تهیونگ ...

: قبل از اومدن شما به جفت تون هم گفتم ، اون امروز عصر میتونه برگرد خونه . اما اجازه فعالیت کردن رو ندار ، قبلا هم بهش گفته بودم با شرایطی که دار حتی راه رفتن هم براش مضر ...

انگار که حرف های امگا تمامی نداشت و داشت  بتا رو از سوال پرسیدن پشیمان میکرد، جونگ کوک بخاطر آلفا مجبور بوده تا به خوبی به آن حرف های گوش بسپارد و تک به تک آن کلمات رو در مغزش حک کند.

: ممنون خسته نباشید .

بعداز خداحافظی کوتاهی با امگا ، به سمت خروجی بیمارستان به راه می افتاد .

آلفا غذای بی مزه و آبکی بیمارستان رو دوست نداشت ، توی این چند روز بشدت لاغر شد بوده.

جونگ کوک دیگر نمی توانست لپ های بامزه جفتش رو ببینده ، میدانست که بخاطر لیمو آلفا در غذا خوردن به مشکل بر خورد .

خیلی تا زمان نهار نماند بوده ، باید هرچه سریعتر یک رستوران اون حوالی پیدا می‌کرد .

انتخاب تهیونگ و لیمو یک مرغ سوخاری خوشمزه بوده ،اما دکتر اجازه خوردنش را به الفا نداد و باید به دنبال یک غذای سالم تر می گشت .

با چشم چرخاندن و گشتن در آن خیابانی که سر تا سرش را بیمارستان و مطب ها ، آزمایشگاه و دانشگاه فرا گرفته بوده .
نمی‌توانست رستورانی پیدا کند ، بهتر بوده غذا سفارش بدهد و همان دم در بیمارستان به انتظار غذا بی ایستاد .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now