part38

1K 210 123
                                    

چشم های آلفای موئنث به سمت جونگ کوک تیر های از خشم پرتاب می کرد ، جونگ کوک بی توجه به آن نگاها برای جفت بارادر اش پرتقال پوس می کند ، مین هو پاپای تهیونگ کنار آلفاش  نشسته و داشتند درمورد لیمو ها باهم صحبت می کردند.
یوری از شدت خستگی درون یکی از اتاق ها بیهوش شده، تصمیمی به بیدار شدن نداشت و وجود جونگ کوک هم شوکه اش نکرد ، خودش عامل بودن بتا در آنجا بود .

یی سو حتی فکرش را هم نمی کرد فردی که این همه وقت دنبال اش بودند را اینجا بیابد ، بازهم پسر مظلوم و بی گناه اش را وادار کرده بود تا در اسارات اش باشد.

بی شک خواهر اش هم از این موضوع خبر داشت و فقط بخاطر اینکه پسر اش اسبی نبیند چیزی نگفته، سون یه هم برای نجات پسرش  مانند خودش که پسرش رو قایم کرد بوده؛ نقش بازی میکرد و وانمود کرده بود که از جای جونگ کوک هیچ خبری ندارد .

آلفا نمی دانست که خواهرش حتی نمی داند دارد نوه دار می شود ، بخاطر گم شدن تک پسر اش کم مانده سکته کند و داشت از نبود بتا دیوانه می شده ، درون خانه اشان میان آن زوج عاشق چندین ساله دعواهایی به پا شده.
آقای جئون از همسر اش دلخوره ناراحت بود ، باورش نمی شده که همسر اش بخاطر حرف پدرش میخواهد به پسرشان آسیب بزند ، اگر واقعا این اتفاق رخ می داد آینده ی خوبی انتظار آن زوج را نمی کشید .

دست و پاهای یی سو از گچ درآمده ، اینبار جونگ کوک بود که گچ در دست داشت ، ولی بلعکس آن زن خودش را لوس نمی کرد ، داشت با همان دست شکسته برای جفت اش پرتقال پوس می کند .

مین هو خودش را کمی جلو می کشد و برای گرفتن آن پرتقالی که با شلختگی پوست اش کنده شده بود ، دست اش را جلو می برد ،

:بدش به من برات پوس بکنم .

یی سو حتی فرصت جواب دادن را به بتا نمی دهد و بجای بتا پاسخ می دهد .

:نیازی نیست خودش می تونه .

امگا با دیدن اخم های آلفا و لحن تنده اش اخمی می کند ، از روی مبل بلند می شود و با گرفتن گوش زن آن را کشان کشان به دنبال خود می کشاند .

بتا تازه داشت می فهمید که این اخلاق تهیونگ به کی رفته ، نعره های یی سو تن جونگ کوک را به لرز در می آورد ، آلفا بی خیال سیب اش را گاز می زده و با بالا و پایین کردن کانال های تی وی سرگرم بود .

:نمی‌خواد بریم کمکش ؟

نگران سوال می پرسد و با کج کردن سرش تلاش می کند تا توی حیاط را ببیند، از وضعیت آلفای بیچاره با خبر شود ‌.

:نه زود تموم میشه کسی حق ندار برای مامان صداش رو بالا ببر .

:آهان ... بیا بیبی براتو پوس کندم .

صدای ترسیده و مظلوم بتا تهیونگ را به خنده می انداخت ، انگار فریاد های پدرش بتا را بدجوری ترسانده بود .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now