part60.end s1

1K 172 241
                                    

یکماهگی بچه ها به سرعت برق و باد که نه اما به کندی یک حلزون از راه رسیده،  اون زلزله کوچولوها بیشتر مواقع خواب بودند،  گاهی بهم ریختگی اون شکم کوچولوشون  نه تنها خودشون رو بلکه حتی تهیونگ روهم ازار می داد.

ترسناک تر از شکم درد و اسهال کوچولو ها کارهای جدید جونگ کوک بود،  اینکه تهیونگ نمی توانست بفهمد بتا مشغول چه کاری ست بیشتر و بیشتر باعث ترسش می شده.

پاپاش چند روز پیش بعد از تماس های تمام نشدنی و پیا پی الفاش مجبور به بازگشت شده، اون زن بشدت دلتنگ جفت اش شده بوده. 

جونگ کوک دوباره سرکار برگشته، البته تنها فقط دوساعت تهیونگ می توانست از نبودش یک نفس اسوده بکشد،  مابقی روز ماننده اینه ی دق مقابل اش یورتمه می رفت. 

تهیونگ به خود قول داد بوده تا با ان اینه ی دق غشی کنار بیاید،  اما هربار با فریاد کشیدن سر بتا  بکل حرف هایی که با خود زده را به فراموشی می سپرده،  می خواست او را با اردنگی از خانه به بیرون پرت کند؛  ولی وجود دوقلو ها بزرگ ترین مانع  بودند و اگر  بتا را بیرون می انداخت دیگر کسی نبود که او را از  دست گریه های دوقلو ها نجات بدهد.

این وقت روز همان ساعاتی بوده که بتا سرکار بود،  تهیونگ مانده با دو هیولای خواب رفته،  شیشه شیر را به ارامی از دهان هایون  در میاورد و پاورچین پاورچین از اتاق  بیرون  می زند.

دست اش را روی قلب تپنده اش می گذارد،  نفس حبس شده اش را رها می کند: هوفــــف......

نگاهی به ساعت می اندازد و تا  امدن جونگ کوک چیزی نمانده و باید به سرعت کارش را انجام می داد،  اگر ان شیر دوش لعنتی را می دیده تا وقتی که خودش ان کار را انجام نمی داده،  دیگر دست از سر الفا بر نمی داشت.

به طور مثال  چندروز گذشته،  تهیونگ بلخره موفق به پیدا کردن یک گوشه ی امن دور از چشم پاپاش و بتا شده بود  ،  حمام بهترین گزینه ست و به عقل هیچ موجودی نمی رسید که کسی برای دوشیدن شیر انجا قایم شده؛ می خواست از اون شیر دوشی که خریده استفاده کند.

: این چرا توضیحاتش رو انگلیسی نوشته؟  

جعبه را می چرخاند و با پیدا کردن توضیحات ترجمه شده،

: خب شیلنگشو وصل میکنیم... 

کارتون را روی زمین خالی می کند و با پیدا کردن  ان چیزی که خودش «شلنگ» خطابش می کرد، به هیچ وجه شبیه  شلنگ نبوده؛ انجام دادن ما بقی توضیحات حال نوبت در اوردن لباس اش بوده.

: تهیونگا خوابوندمشون..اوه...!

دست های مشت شده ی تهیونگ دور لباس خشک شده، با چشم هایی گرد شده به  کنه ی که نمی دونست چطور پیداش کرد نگاه می کرد.

: مگه سگی؟

: ها!

: رد پام رو تا حمام بو کردی!

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now