part31

913 194 118
                                    

با احساس راه رفتن موجود کوچکی به روی صورتش ، چشم باز می کند و دست اش رو به روی صورت اش می کشد تا آن موجود ریز میز چند پا را کنار می زند .

سرش را می چرخاند تا موجودی که داشت رویش راه می رفت را ببیند ؛ خواب از سرش پرید و چشم هاش اندازی دوتا گردو باز شدند.

ترسید و فریاد کشان :جونگ کوکـــــک.

چند ثانیه ی بعد درب اتاق باز می شود و صدای برخورد ش با دیوار صدای بدی را ایجاد میکند .

آلفایی که داشت روی تخت بپر بپر می کرد ،  به درون آغوش جونگ کوک می پرد به جیغ زدن هایش ادامه می دهد .

جونگ کوک برای آماده کردن صبحانه آمده بود و داشت می رفت که صدای جیغ تهیونگ ، اورا ترسانده و به سمت اتاق اش کشانده بود .

بتا به سرعت دستش را به دور آن آلفایی که درون آغوشش گلوله شده بود می پیچد، پسر را محکم می گیرد،  گچ دستش کمی آزارش می داد و سنگینی می کرد  ؛  به سختی الفا رو نگه داشته بوده.

: چی .. چی شده .

همانگونه که سرش را درون گردن جونگ کوک مخفی می کرد ، با دست به روی تخت اشاره می کند و دوبار همان دست را می چرخاند و محکم گردن بتا را می گیرد .

موهای بهم ریخته و مواج پسر در هوا گردنش را قلقلک می داد ، بوی خوب رزماری موهای پسر دماغش را نوازش می کرد .

جونگ کوک چیزی روی تخت نمی دید و علت ترس تهیونگ را متوجه نمی شد ، الفای ترسیده را از اتاق خارج می کند و به سمت آشپزخانه می رود و اورا به روی اپن می نشاند .

تهیونگ همچنان محکم او را چسبیده بود و نمی خواست قفل دست هایش را باز کند ، بتا دستش را نوازش وار روی موهای تهیونگ می کشد و منتظر می ماند تا پسر آرام شود .

صدای ضربات بلند قلبش به گوش می رسید ، نفس کشیدن هایش نا منظم شده بود .

دست گچ گرفته اش را از کنار تهیونگ عبور می دهد و یا انگشت های بیرون مانده از گچ کمرش را می گیرد ، تن الفا می لرزید و انگار چیز بشدت ترسناکی را دیده بود .

با شل شدن دستان تهیونگ به آرامی از پسر فاصله می گیرد، فضا به او می دهد تا آرام شود .

چشم های اشکی تهیونگ کمی فقط کمی بتا را شوکه می کند ، مگر چه چیزی دیده بود که اینگونه داشت واکنش نشان می داد ؟

: چی تو اتاقت ؟

: ب ... بکشش ...

بعد از چهار روز قهر بودن این دومین کلمه ی بود که داشت به جونگ کوک می گفت ، دلش نمی خواست آلفای لرزان را رها کند و به سراغ آن چیزی که تهیونگ از او می ترسید برود ، اما انگار باید برای آرام شدن الفا جنازی آن موجود ملعون را برایش می آورد .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now