part49

754 181 82
                                    

تهیونگ می‌خواست مثل  همیشه خودش رو لوس کنه ، با اون بتای بی ادب قهر کند و از خونه به بیرون پرتش کند .

اما حرف های روانشانسش کنجکاو اش کرده ، می خواست ببین که جونگ کوک واقعا همان دیوانه ی بوده که پزشک می گفت !

البته پزشک چندان هم بی ادبانه بتا رو دیوانه  خطاب نکرده ، گفته بوده که او یک بیمارست؛ این تهیونگ بوده که داشت القاب دیوانه و دیو را به ریش نداشته ی جفت اش می بست .

می خواست با تحریک کردن آن هیولا ی نهفته ی درون بتا بیدارش کند ، ببیند واقعا قرار ست همان علائمی که پزشک می گفت را ببیند یا نه  و این تنها فقط یک حساسیت کوچک و حدس اشتباه پزشک بوده .

: کجا میری ؟

با شنیدن صدای جونگ کوک از پشت سرش به سختی لبخند رضایت اش را پنهان می کند ، انگار خیلی زود توانسته بوده که توجه اش را جلب کند ؛ جونگ‌کوک از لحظه ی که از دست اش عصبی شده باز به طبقه ی بالا برگشته و ولی  تا صدای باز شدن درب رو شنید بوده خودش را دوان دوان به طبقه ی پایین رسانده .

دست به سینه و اخم الود ایستاده و منتظر جواب تهیونگ بوده .

تهیونگ توی لجبازی کردن لنگه نداشت ، حتی نیازی نبوده که برای در آوردن حرص جونگ کوک نقش بازی کند ؛ آلفا خواسته و ناخواسته به خوبی آتش خشم بتا را فعال می کرد .

اما این بار داشت با جان خودش و دوقلو ها بازی می کرده ، آن پزشک بیچاره بارها و بارها توصیه کرد بوده که حتی به شوخی هم حساسیت های جونگ کوک رو انگشت نکند ؛ آلفا برای گوش دادن به حرف های خوب و مهم ناشنوا می شده .

آلفا به دماغ اش چینی می دهد و سرش را می چرخاند : فوضولی !

به لطف شکم اش نتوانسته بوده کفش بپوشد ، حمال گوش به فرمان اش هم قهر کرده بوده ؛ ناچار دمپایی پوشیده و این سرعت اش را در راه رفتن پایین آورد و می ترسید که با آن شکمش زمین بخورد و دمپایی کمی سر بوده .

قبل از اینکه موفق به باز کردن در خروجی بشود ، دستی از پشت جلو می آید و در را بهم می کوبد ، شانه ی تهیونگ را محکم می چسبد .

:گفتم داری کدوم گوری میری ؟

تن بالا رفته ی صدای جونگ کوک زره ی آلفا را نمی ترساند ، اما به سختی داشت در برابر فرومون های تلخ شده بتا مقاومت می کرد و به پیچ خوردن شکمش درهم  بی توجهی می کرد .

: دوست ندارم ، نمیگم .

جونگ کوک دست آلفا را می گیرد و با قرار دادن دست دیگر اش پشت کمر تهیونگ ، آن را به آرامی به سمت خانه هدایت می کند و بخاطر بچه ها زیادی مراقب بوده .

افکاری که چندین ساعت داشت مغز اش را ماننده موریانه  می خورد  و  بیشتر بتا را حساس کرد و هر کار ، رفتار تهیونگ را جوری که خودش می خواست برداشت می کرد ؛ این برای جونگ کوک یک نوع احساس خطر بوده .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now