تهیونگ میخواست مثل همیشه خودش رو لوس کنه ، با اون بتای بی ادب قهر کند و از خونه به بیرون پرتش کند .
اما حرف های روانشانسش کنجکاو اش کرده ، می خواست ببین که جونگ کوک واقعا همان دیوانه ی بوده که پزشک می گفت !
البته پزشک چندان هم بی ادبانه بتا رو دیوانه خطاب نکرده ، گفته بوده که او یک بیمارست؛ این تهیونگ بوده که داشت القاب دیوانه و دیو را به ریش نداشته ی جفت اش می بست .
می خواست با تحریک کردن آن هیولا ی نهفته ی درون بتا بیدارش کند ، ببیند واقعا قرار ست همان علائمی که پزشک می گفت را ببیند یا نه و این تنها فقط یک حساسیت کوچک و حدس اشتباه پزشک بوده .
: کجا میری ؟
با شنیدن صدای جونگ کوک از پشت سرش به سختی لبخند رضایت اش را پنهان می کند ، انگار خیلی زود توانسته بوده که توجه اش را جلب کند ؛ جونگکوک از لحظه ی که از دست اش عصبی شده باز به طبقه ی بالا برگشته و ولی تا صدای باز شدن درب رو شنید بوده خودش را دوان دوان به طبقه ی پایین رسانده .
دست به سینه و اخم الود ایستاده و منتظر جواب تهیونگ بوده .
تهیونگ توی لجبازی کردن لنگه نداشت ، حتی نیازی نبوده که برای در آوردن حرص جونگ کوک نقش بازی کند ؛ آلفا خواسته و ناخواسته به خوبی آتش خشم بتا را فعال می کرد .
اما این بار داشت با جان خودش و دوقلو ها بازی می کرده ، آن پزشک بیچاره بارها و بارها توصیه کرد بوده که حتی به شوخی هم حساسیت های جونگ کوک رو انگشت نکند ؛ آلفا برای گوش دادن به حرف های خوب و مهم ناشنوا می شده .
آلفا به دماغ اش چینی می دهد و سرش را می چرخاند : فوضولی !
به لطف شکم اش نتوانسته بوده کفش بپوشد ، حمال گوش به فرمان اش هم قهر کرده بوده ؛ ناچار دمپایی پوشیده و این سرعت اش را در راه رفتن پایین آورد و می ترسید که با آن شکمش زمین بخورد و دمپایی کمی سر بوده .
قبل از اینکه موفق به باز کردن در خروجی بشود ، دستی از پشت جلو می آید و در را بهم می کوبد ، شانه ی تهیونگ را محکم می چسبد .
:گفتم داری کدوم گوری میری ؟
تن بالا رفته ی صدای جونگ کوک زره ی آلفا را نمی ترساند ، اما به سختی داشت در برابر فرومون های تلخ شده بتا مقاومت می کرد و به پیچ خوردن شکمش درهم بی توجهی می کرد .
: دوست ندارم ، نمیگم .
جونگ کوک دست آلفا را می گیرد و با قرار دادن دست دیگر اش پشت کمر تهیونگ ، آن را به آرامی به سمت خانه هدایت می کند و بخاطر بچه ها زیادی مراقب بوده .
افکاری که چندین ساعت داشت مغز اش را ماننده موریانه می خورد و بیشتر بتا را حساس کرد و هر کار ، رفتار تهیونگ را جوری که خودش می خواست برداشت می کرد ؛ این برای جونگ کوک یک نوع احساس خطر بوده .
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی