چهار روز از رفتن جونگ کوک می گذشت ، وضعیت تهیونگ بجای بهتر شدن روز به روز بدتر می شد ،درد الفا رو از پا در آورد بود .
چیزی که بشتر از بدن درد اذیتش می کرد ان حس عجیب و غربیش بوده، حس می کرد که یک چیزی کم ست و یاکه چیزی رو گم کرد؛ خودش هم نمی دانست چرا چنین حسی دارد وطبق خواسته های گرگش عمل می کند.
به سختی از روی تخت پایین می یاد و به سراغ چمدان جونگ کوک می رود ، گرگش و قلبش می دانستند چه می خواهد و مغزش انکار می کرد؛ لیمو دلتنگ رایحه ی بتا شد بوده.
میان جنگ مغز و قلبش ، قلب و لیمو بودند که پیروز میدان شد ، تهیونگ رو وادار کرد بودند تا به سراغ لباس های بتا برود .
لباس های جونگ کوک رو از چمدان بیرون می کشد و روی تخت پهنشان می کند، با لباس ها دور خودش حصاری می سازد، قبلا ندیده بوده که گرگ های باردار چگونه لانه می سازند؛ به صورت غریزی انجامش داد بوده.
اضطراب نفس کشیدن رو برایش سخت کرد و گیج بوده، بدنش داشت می سوخت و دلش درد می کرد؛ رایحه ی بتا به تمامی درد هایش تسکین می داد.
:اهـــه... این.. پوف..!
تلفنش که روی تخت افتاد داشت اورا به این فکر می انداخت که با بتا تماس بگیرد، از او بخواهد که زودتر باز گردد ، ولی مغزش همچنان داشت فریاد می کشید که نباید در برابر ان متجاوز تسلیم شود ؛ باید ان درد رو تحمل می کرد.
مشت مشت قرص می خورد و بجای بهتر شدن حالش بد و بدتر می شد، رایحه ی بتا بهتر از هر مسکنی عمل می کرد؛ لباس های جونگ کوک رو محکم چسبید و عمیق نفس می کشید، ریه هایش رو پر از رایحه ی بتا می کرد.
طبق دستور پزشک در استراحت مطلق بوده و حتی یک لیوان اب هم جا به جا نکرد، با اینکه سخت بوده رژیم غذاییش رو رعایت می کرد و لب به شیرینی شکلات نمی زد؛ قرص هایش رو سر وقت می خورد و انوقت تنها چیزی که حالش رو خوب می کرد فرومون های بتا بوده!
حرصی شد و اخم الوده، شروع به غرغر میکند
: مرتیکه اشغال ... بمیری و برنگردی.. اخه این همه مسکن بعد فقط با فرومون های این مردک...!: آخه چرا بیبی ؟
با حس یک رایحه ی اشنا سر از ان کوه لباس بیرون میاورد، بقدری غرق افکارش بوده که متوجه امدن بتا نشد؛ چشمانش از خوشحالی برقی می زنند و بلخره جونگ کوک بعد از چهار روز بازگشته بوده.
بی اختیار پاهاش به حرکت درامد و خودش را به اغوش بتا پرت می کند ، انگار که آن فاصله ی تخت تا در رو پرواز کرد بوده.
با پرت شدن ناگهانی تهیونگ درون آغوشش ، تعادلش رو از دست داد و دوتایی پخش زمین می شوند؛ دستش را محکم دور الفا حلقه کرد بوده که یکوقت اسیبی نبیند.
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی