part47

825 183 77
                                    

علت تنفرش از تهیونگ ، نه بخاطر رحم داشتنش و نه بخاطر آلفا بودن اش بوده ؛ مشکل از جونگ کوک  و  مدل علاقه ی پسرش به تهیونگ زن رو به یاد گذشته می انداخت ، این داشت زن را می ترساند و به هر طریقی که شده بوده باید جونگ کوک رو از تهیونگ دور نگه می داشت ‌‌.

امگا هیچ وقت فکرش را نمی کرده که بیماری درمان شده ی پسرش باز سرو کله اش پیدا شوده ، هنوز از شک اش مطمئن نبوده و امیدوار بوده که این فقط  تصور خودش باشد ؛ این رفتار های جونگ کوک فقط از سر علاقه به تهیونگ  و نه بیماری که دوباره سرو کله اش پیداه شده ست .

باید هرچه سریعتر جونگ کوک رو پیدا می کرده و دوباره با دکتر اش صبحت می کردند، امگا نباید می‌گذاشت که اون گرگ دیوانه خفته بیدار بشود و پسرش یک گرگ دیوانه داشت .

گرگ دیوانه ی که فکر می کرد هرچیزی که بخواد باید مال اون باشه و اهمیتی نداشت که اون موجود زنده ست، چه تصمیمی برای خودش دارد یا تنها فقط یک عروسک ،  اون گرگ دیوانه میخواستش و راه بدست امدن اش هم چندان مهم نبوده .

جونگ کوک بی شک به اون الفا چسبیده و هرکجای این شهر رو زیر و رو می کرده قرار نبوده اون پیدا بشود  ، باید اول تهیونگ رو پیدا می کرده .

اون زوج جوان بی خبر از آشوب به پا شده ی که خودشان جرقه اش را زده‌اند ،   یکی داشت درون آشپزخانه رستورانش از جان و دل برای سرو کردن خوراکی های روز افتتاحیه مایه می گذاشت ؛ دیگری تک تک بشقاب های که جونگ کوک پرشان می کرده را به سرعت خالی می کرده .

امگای انبه ی جرات نزدیک شدن به تهیونگ رو نداشت و کافی بود تا وارد آشپزخونه بشود تا الفا گیس هایش را از جا بکند ، امروز بجای کمک آشپز بودن داشت غذا هارا سرو می کرده و بخاطر غذای رایگان روز افتتاحیه حتی یک صندلی خالی هم پیدا نمی شده .

:دوستشون داری ؟

لپ هایش ماننده دو بادکنک باده کرده و با دهانی پر از غذا جواب آن مزاحم را می دهد  : اصلا ،خیلی بد مزه اس  تازه خوبهم نپخته .

کاسه را سر می کشده و باقی مانده ی غذا را می خورد ، باز رو به بتای که چشمانش را خوشحالی محاصره کرده بوده : خب غذای بعدی چیه ؟

جونگ کوک  اگر حرف های خوب و محبت آمیز می شنید باید تعجب می کرده ، نوع ابراز علاقه و تشکر الفا به میزان زیادی با ما باقی افراد فرق می کرده .
تنها بتا بوده که می توانست صحبت های جفت اش را ترجمه کند .

غذای که آماده شده بوده را  مقابل تهیونگ می گذارد ، آلفا با دیدن یک دایره ی کوچولو و میزان کمی گوشت صورت اش درهم می شود و نگاه بدی به بتا می اندازد .

:اینکه لا دندونمم گیر نمیکنه !

:یه بشقاب دیگه برات میارم .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now