part43

741 170 123
                                    

صبح آن شب عجیب و غریب تهیونگ‌ جوری وانموده می کرد ، که انگار نه انگار اتفاقی رخ داده و فردی که داشت آن بتا را قورت می داد خودش بود ؛ خودش را به ندانستن زده و اینبار هیچ راهی نداشت که آن ماجرا را به گردن بتای بیچاره بیندازد .

یک هفته از آن شب می گذشت ، الفا به زودی وارد ماه چهارم بارداری اش می شده ، وضعیت فعلی زندگی اش زیادی به دلش نشسته بود .

صبح ها با یک میز پر از غذا مواجه می شده ، تمام آشپزخانه پر از فرومون های شیرین و ملایم بتا بود ، ظهر و شب اش هم همینگونه می گذشت ، دیگر خبری از کنه بازی های جونگ کوک نبود .

این یک هفته ی گذشته را مکالمه ی کوتاهی با آن روانشانس داشت ، منشی آن روانپزشک هم بارها با تهیونگ تماس گرفته و گفت بود که پزشک می خواهد باز آنها را ببیند ، آلفا بدون اینکه نظر بتا را بپرسد دست رد به سینه ی منشی می زده ، چرا باید وضعیت پیش آمده رو خراب می کرده و تهیونگ حسابی از آن وضعیت شان راضی بوده .

به همراه صبحانه و وعده های غذایی دیگر روی میز شاخه گل های لیلیوم و یا رز ، لاله وجود داشت ، گاهی به جای گل ها خوراکی های مورد علاقه اش را می دیده که بیشتر نقش میان وعده را داشتند تا غذای اصلی .

جونگ کوک مانند گرگی شده بود که منطقه اش را گسترش داده ، اما تصمیم نداشت که آن منطقه را رها کند و همچنان می خواست به زمینی که تصرف کرده ست سلطنت کند .

از نظر علم و پزشک آن رفتار های جونگ کوک بیماری بود ، تهیونگ آن را عجیب و غریب ، زورگو خطاب می کرد ؛ بتا خودش تمام رفتار هایش را عادی می دیده و بنظر اش آن پزشک ها بودند که نیاز به درمان های دارویی و حرف های احمقانه خویش داشتند .

آفتاب به بلندای آسمان رسیده و بخاطر جمع بودن پرده ها ، نورش را به سخاوت به الفا می تابید و گرمای ملایمش خواب را به چشمان پسر به ارمغان می آورد .

پلک هایش درحال سنگین شدن بودند ، کم کم دیگر گوش هایش حرف های بازیگری که داشت نقشش را ماهرانه در آن فیلم کمدی و جنایی ایفا می کرد نمی شنیده ، الفا داشت با آغوش باز خواب را پذیراه می شده .

با صدای باز شدن درب خانه اش پلک های روی هم افتاده اش باز می شوند ، صاف می شود و می نشنیده و با کنجکاوی سر می چرخانده ، جونگ کوک این مواقع روز سر و کله اش پیدا نمی شده ، حضورش در این ساعت روز کمی عجیب بود .!

بتا بی توجه به جفت کنجکاوش با اخم های درهم و قدم های بلند داشت به سمت آشپزخانه می رفت ، چیزی را زیر لب غرغر می کرد ، آلفا با احساس کمبود چیزی روی بدن بتا چشم هایش را ریز می کند ، خود را بالا می کشد و به پشتی مبله با دست هایش را تکیه می دهد ، چیزی از بتا کم شده بود و آلفا نمی توانست بفهمد چه چیزی ست .؟

با دیدن اینکه بتا دارد با هردو دست کار می کند و خبری از آن گچ بزرگ دست و پا گیر نیست ، متوجه ی باز شدن دست بتا می شوده و انگاری که دست شکسته اش درمان شده بود .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now