part5

1.7K 277 17
                                    

خسته و بی حال با قدم های کوتاه، ارامی دنبال یوری درون اون فروشگاه بزرگ راه می رفت ، اهمیتی به غرغر های یوری که میگفت «تند تر راه بیا» نمی داده.

نگاهی به بالای سرش می اندازد و هنوز کلی طبقه ی دیگر که باید می رفتند باقی مانده،  تهیونگ همان طبقه ی سوم  کم اورد بوده «کی تموم میشه پس!»

فکر می کرد امروز قرار نیست بیشتر ازین ازار ببینده،  تنها فقط یوری ست که روی عصابش بوده، این تصور تا زمانی دوام داشت که  بتا رو پشت سرش ندیده؛ جونگ کوک داشت یواشکی دنبالشان می کرد.  به لطف هیکل درشتش در قایم شدن میون جمعیت موفق نبوده.

ترجیح می داده توجهی نکند،  خودش را به ندیدن بزند،  یوری به اندازه ی کافی خسته ش کرد بوده.

یوری بخاطر لباس های جدید بهاره اون رو تا به اینجا کشاند، می خواست کل ان فروشگاه 20طبقه رو بگردد؛  تهیونگ خسته و غرغر کنان.

: تو می‌تونستی لباسات رو انلاین سفارش بدی

: ولی میخواستم اول بپوشمشون

: پس من میرم یچیز بخورم

به کافه اشاره می‌کنه و ادامه میدهد.

: خریدت تموم شد بیا اونجا .

یوری فقط کارت پول تهیونگ رو می خواست،  اینکه الفا باهاش می امد یانه چندان اهمیتی نداشت؛ ولی خوبیش این بوده که دیگر نگرانی گم کردن اون لاکپشت پیر نداشت.

از روی شانه ی می توانست ببینده که بتا همچنان دنبالش می کند،  شاید فرصت خوبی بوده که با جونگ کوک صحبت کند؛ اما اینکه جونگ کوک یواشکی به دنبالش راه افتاد کمی عصاب نداشته ی آلفارو نوازش میکرد .

یا شایدم باید همینطور خودش را به اون راه میزده که بتا رو ندید ؟

میدونست هرگونه حرف زدن اونها نتیجه ش دعواست ،هربار هم الفا خودش شروع کننده ی دعوا بوده؛ نمی توانست ان زبان نیش دارش رو کنترل کند.

بیخیال فکر کردن به بتا می شود؛ سفارشش رو میدهد و روی یکی از صندلی ها خالی مینشیند.
جونگ کوک هم بدون اینکه زره ی تلاش در قایم کردن خودش بکند ،دنبالش امده و مستقیم به سمت میز آلفا میاید.

ابرو هایش را درهم می کشد: جای دیگه نبود بشینی ؟

بتا با چشمانی قلبی و نیشی باز: کنار تو بودن بهتر عزیزم .

گره ابروان الفا کورتر می شود«من خیلی ادم ارومیم.. خیلی...»
چرا باید بخاطر چرت و پرت گفتن های یک دیوانه صداش رو بالا می‌برد ؟

: سفارشتون ، شما چیزی نمیخورید؟

اون پیشخدمت ادامه حرفش رو با جونگ کوک بود .

: یه شیر موز .

آلفا به آرومی زیر لب زمزمه می‌کند.
: بچه

اما جونگ کوک به خوبی صداش رو شنید بود ، در واکنشش فقط لبخند  بزرگ تری به الفا می زند.
اون دوست داشت آلفا باهاش حرف بزند ، صداش رو بشنود؛ حتی  فوحش شنیدن  از تهیونگ هم برایش خوشحال کنند بوده.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now