part22

1.1K 205 114
                                    

بخاطر تصمیم ناگهانی که گرفته خانوادش رو از وجود لیمو مطلع کرد،اوایل می ترسید که خانوادش لیمو رو قبول نکنند،  الفا در این مدت کوتاه به اون قلقلی ترش دل بسته بوده؛ هرچند که نمی خواست قبولش کند.

مطمئنن از تصمیمی که گرفته قرار نبوده پشیمان شود، ولی نمی توانست ترسی که از واکنش های دیگران را داشت رو انکار کند؛ اون هنوزم یک الفا بوده.

الفای که ماننده امگاها باردار شد،  این یک چیز عادی و طبیعی نبوده؛  تهیونگ قبل از هرچیز دیگری نیاز داشت که اول خودش با این ماجرا کنار بیاید،  بتواند  برای لیمو ترش توی زندگیش و ایندی پیش رویش جا باز کند.

اما اتفاقات بعد از آن و رفتار های جونگ کوک داشت باعث از دست دادن عقلش می شد،  احساس می کرد که کنترل این ماجرا از دستش خارج شد. 

بتا از همان اول هم داشت ماننده روانی های بی عقل رفتار می کرد،  با خوراندن محرک به تهیونگ تنش را تصاحب کرد بوده.
با اینکه الفا چیز زیادی یادش نمیامد، اما با همان خاطرات محوی که از ان شب داشت، شنیدن حرف های خواهرش باعث می شد که به این فکر بیافتد شاید آن شب از این کار راضی بوده؛ خودش اجازی این کار رو به بتا داد  ، یا که محرک می توانست کاملا عقل و احساساتش را هم دستکاری کند؟

حتی در مواقعی که عقلش سر جایش نبوده ، قلبش که کار می کرد و می توانست نارضایتیش را ابراز کند؛ ان مردک را کنار بزند.

یا که نه محرک جز پاهاش روی قلبش هم اثر گذاشته،  خودش را دو دستی تقدیم بتا کرد بوده!

نمی توانست قبول کند که بتا بی گناه ست و ان مردک چیز خورش کرد بوده، ولی با این افکار میخواست خودش را قانع کند  چیزی که تمام مدت در ذهنش ست اتفاق نیفتاده.

بشدت به غرور الفایش بر خورد و می خواست خرخری بتا رو بجود،  ان مردک زورگو برای خودش می برید و می دوزید،  به زور تن تهیونگ می کرد.

داشت به خودش می قبولاند که چندان هم از ان شب ناراضی نبوده،  با خواسته ی خودش باتم شد و نه زورگویی بتا، ان محرک لعنتی.

اما همچنان در تحت هیچ شرایطی تصمیم به قبول کردن بتا آنهم به عنوان جفت را نداشت،  اگر می توانست قطعا به قتل می رساندش؛ فقط میخواست مغزه و قلب خسته ش را التیام ببخشد .

با شنیدن صدای اعلام ورود قطار از روی نیمکت چوبی بلند می شود، چمدان چرخ دار را به دنبال خود می کشد .

میخواست دور شود از آن  ماجراها و کمی به آن ذهن آشفته استراحت بدهد،  به زبان ساده تر داشت از مشکلاتش و حرف های که قرار بوده بشنود فرار می کرد.

با پیدا کردن کوپه ی خود واردش می شود و روی صندلی می نشیند ، قطار به زودی حرکت می کرد و  قرار بوده تا مدت ها دیگر ریخت بتا رو نبینده؛  بی خبر داشت از شهر می رفت.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now