part50

841 184 135
                                    

قطره های  داروی درون سرم زره زره به درون رگ هایش جاری می شده ، احساس سوزش رگ هایش آزارش می داده و این  درد های آزار دهنده بتارا به سال های کودکی اش می برد ؛ که خودش مدام در تلاش بوده از آن فرار کند و تنها کسی که گول نقش بازی کردن هایش را گاهی نمی خورد مادرش بوده .

مادرش  قبلا موفق به درمانش شده ، وقتی که داروها به اتمام رسیده ؛ عروسک خرسی قرمز رنگ اش از همان روز گمو گور شده بوده .

جونگ کوک می ترسید بعد از مصرف آن دارو ها تهیونگ هم غیب اش بزند ، دیگر هیچ وقت نتواند الفا رو ببیند .

چند ساعت پیش وقتی که به خانه برگشتند ، جونگ کوک با پدر و مادرش روبه روی درب خانه مواجه شده ؛ اول ساکت و آرام بوده .

منتظر بوده تا ببیند تهیونگ چه واکنشی نشان می دهد ، جونگ کوک برده ی حلقه به گوش آلفا  ست و اگر او می گفت که آنها اجازه ی داخل شدن را ندارند ؛ جونگ کوک هم همان را می گفت  .

اما بلعکس انتظارش  تهیونگ ملایم تر از همیشه رفتار کرده ، این  خودش بوده که بعد از فهمیدن ماجرا دلش میخواست تک تک آن سرم  و داروها رو تیکه تیکه کند ؛ پدر و مادرش را از خونه بیرون بیندازد .

اما فرومون های الفا از پا درش آورده ، به زور آن سرم را به دست اش وصل کرده ، تهیونگ آن قرص های رنگا وارنگ به زور درون دهانش ریخته مجبورش کرد تا آنها را قورت بدهد ؛تهیونگ برای لحظه ی از کنارش جم نمی خورد و دست اش را محکم چسبیده بوده  تا بتا سرم را بیرون نکشد .

جونگ کوک بی شک اگر می خواست به راحتی می توانست تهیونگ را زمین بزند  با مارک اش آلفا را کاملا  خلع سلاح می کرد ،  اما بخاطر دوقلو ها و فشاری بخاطر آن موجودات فسقلی روی  تنش بوده ؛ کوتاه آمده و یکبار مصرف آن داروها بلایی به سرش نمی آورد .

از فردا می توانست  جنگ و جدال به پا کند و آن داروهای بدرد نخور را سر به نیست کند ، پدر و مادرش را بیرون بیندازد ؛ فقط باید تهیونگ می خوابید و از این ماجرا ها دور می شده و نمی‌خواست هیچگونه آسیبی به جفت باردارش وارد کند .

جونگ کوک فرومون های ملایم اش را آزاد می کند : تهیونگ ...

با نگاه تند الفا حرف اش را می خورد ، انگار که هیچیزی روی تهیونگ  تاثیر  نداشت ؛ مثل همیشه حرف حرفه خودش بوده .

جونگ کوک حرف اش را عوض می کند : فقط میخواستم بگم گشنمه .

تهیونگ ابرو های درهم اش را باز می کند و آهی از سر غصه می کشد، جوری که انگار جوجه طلایی هایش را از دست داد باشد غم دلش را فرا می گیرد
: وایی منم خیلی گشنمه ...

نگاهی  به سرم می اندازد و با دیدن اینکه تقریبا به پایان رسیده : یه چند دقیقه ی دیگه تموم .

چند دقیقه ی بعد جونگ کوک با دست  پارچه پیچیده شده ، چونکه تهیونگ دلش میخواست سرم را بیرون بکشد ؛ جونگ کوک کافی بوده تا جواب رد بدهد و تهیونگ با اشک هایش سیل به راه می انداخت .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now