part21

1.1K 199 88
                                    

اون دیشب  توی خواب راه رفته بوده ؟ اتاقی که درش  بیدار شد  اتاق خودش نبوده،  چشم های تارش را می مالد و بار دیگر نگاهی به اطراف می اندازد؛  چطور تا خانه ی جئون امد بوده!

با صدای بلندی  اسم بتا رو فریاد می زند،   بتا دوان دوان خودش را به اتاق می رساند؛  پیشبند سیاه رنگی بسته و چاقو به دست داشت.

: اوه ! چیزی شد؟

لبخند و چشم های براق بتا ترس به دلش می نشاند،  باز گیرش انداخته بوده؟  می خواست ترسش را پنهان کند و ولی قلبش تند تند خودش را به دیوار های اطرافش می کوبید؛  ان روی لجباز و زورگوی الفا غیبش زد.

: میخوام برم خونه.

کم و بیش می توانست به یاد بیاورد که چرا انجاست،  ولی یادش نمی امد که به جئون گفته باشد او را به اینجا بیاورد؛  فقط بستنی خواسته بوده!

: برات بستنی خریدم .

:نمی‌خوام ،  میرم خونه .

از تخت پایین میاید و نگاهی به سر تا پایش می اندازد،  تمامی لباس هایش را به تن داشت و چیزی ازش کم نشد بوده.

با دیدن بدن سالم و لباس های تنش  نفس آسوده ی می کشد ، هیچ دردی هم اطراف سینه ها  و پایین تنه ش احساس نمی کرد؛ خوشبختانه باز خودش را به فنا نداد  و پاهاش رو برای بتا باز نکرد بوده.

بتا سد راهش شد و اجازه ی رفتن را به او نمی دهد،  الفا اخم کرد و با دست بتا رو هول  می دهد.

: برو کنار

بتا سری به نشانه منفی تکان میدهد ، کمر الفا رو گرفته و به سمت اشپزخانه هدایتش می کند؛  تهیونگ محکم پاهاش رو به زمین چسباند و قدم از قدم بر نمی داشت،  با دست بتا در جنگ بوده.

:اول صبحانه بخور و بعد برو.

: ن. م. ی. خ. و. ا. م.

یکی یکی کلمات  رو  برای بتا هیجی می کند ، نیشگونی از بازوی جونگ کوک می گیرد تا رهایش کند؛ باید گازش می گرفت؟

: ولی فکنم لیمو گشنش باشه ، بعد دلش بستنی می خواد .

سرش را خم می کند و گوشش را به روی شکم تهیونگ می گذارد.

: مگه نه دختربابا ؟

با شنیدن کلمه «دختر بابا» دست از نیشگون گرفتن بتا بر می دارد ،به سمت جونگ کوک می چرخد و  ابرو هایش را درهم می کشد .

: کی گفته دختر ؟

سر بلند می کند و به چشم های ریز شدی تهیونگ نگاه می کند ، لبخند بزرگ تری به روی لب هایش می نشاند .

: بی شک دختر.

تهیونگ برای حرفش دلیلی داشت،
: با اون راحیه ی که دار صد در صد پسر .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now