پزشک انتظار داشت بخاطر این تصمیم آلفا ، جونگ کوک ناراحت باشد و تهیونگ خوشحال ، ولی همچیز داشت برعکس پیش می رفت و آلفا نمی خواست برگه ی رضایت سقط را امضا کند؛ بتا بی حرف به سرعت امضایش کرده و براش چیزی مهمتر از سلامت جفت اش نبود .
از دست دادن لیمو قلب اش را به درد می آورد ، اگر می توانست لیمو را نگه می داشت ، اما حال و شرایط تهیونگ نگران اش می کرد و نمیخواست بخاطر خودخواهی خودش تهیونگ را از دست بدهد .
اگر تا ابد هم بچه دار نمی شدند چندان مهم نبود ، ولی بتا نمی توانست بدون جفت اش زندگی کند .
پزشک با گفتن اینکه تا عصر وقت دارند تا آن برگه را تحویل دهند ، تنهایشان می گذارد و به الفا زمان می دهد تا به خوبی درمورد تصمیم اش فکر کند .
آلفا بی فکر آن حرف زده بود و فکرش را نمیکرد که به این سرعت جدی اش بگیرند ، فورا برگه ی رضایت سقط را برایش بیاورند .
تا به حال به اینکه قرار ست آن بچه یا بچه هارا چگونه بزرگ کند ، زایمان یک نوزاد چگونه ست فکر نکرد بود .
اگر می خواست آن جنین را از بین ببرد که همان روزی که فهمید بود این کار را می کرد ، حال که تا به اینجا آمده بود نباید ترس از بزرگ کردن بچه باعث می شد تا از تصمیم اش پشیمان شود .
او یک آلفا بود و بی شک نمی توانست به توله گرگ هایش شیر بدهد ، هیچ آلفایی حتی قادر به بارداری نبودند که شیر دهی هم جزو همان حساب می شد .
به دیوار سرد بیمارستان تکیه می دهد، دست اش را جوری قرار می دهد که به سرم فشاری وارد نشود و خون بیرون نزند .
بزرگ کردن یک یا دو بچه نباید کار سختی می بود ، چندان هم بد بنظر نمی رسید ، اگر طرز فکرش را درمورد آن خواب عوض می کرد .
آن خواب بجای کابوس بیشتر شبیه رویا بنظر می رسید ، ولی با ندیده گرفتن آن تابلوی عکسی که خودش درونش لباس عروس پف دار تنش بود .
با حس غم زیادی درون دلش که می توانست به خوبی بفهمد این غم مال خودش نیست ، بخاطر مارک از جونگ کوک به او انتقال میابد ، نگاهش را از برگه می گیرد و به بتا می دوزد .
جونگ کوک با خم کردن سرش میخواست چشم هایش را مخفی کند و نگذارد تا آلفا متوجه ی چشمان خیس اش شود ، یادش نبود که بخاطر وجود مارک احساسات آنها بهم وصل شده .
انگار بتاهم نمی خواست که لیمو را از دست بدهد ، مانند آلفا داشت از آن تصمیم پشیمان می شد .
:جونگ کوک .... ایـــی ....
میخواست با بتا حرف بزند ، بگوید که پشیمان شده .
اما با پیچیدن درد زیادی درون شکمش ناله ی می کند، کاغذ و قلم از دستش می افتد ، شکمش را به آرامی می فشارد و نمیخواست به لیمو فشاری وارد کند .
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی