part46

847 178 91
                                    

آرامش آلفا این کلمه را دوست داشت ، برایش معنی سکوت ، نور آفتاب تابستونی و خوابیدن روی چمن های خیس خورده ؛ نسیم ملایمی که خزه هایش را لمس می کرده می داده .

جونگ کوک آن زلزله ی بود که نمی توانست از آمدنش جلوگیری کند، حتی قادر به پیش بینی آمدن اش هم نبوده .

بتا آمده و به آن آرامش دوست داشتنیش گند زده ، گسل بزرگی میان آرامش و تهیونگ انداخته بود .

آلفا این چند ماه می خواست بی توجه به آن گسل پل بسازده و دوباره به آرامش دوست داشتنیش برسد ، انگار نه انگار که آن خراش بزرگ و عمیق دیگر قابل پر شدن نیست؛ تنها با یک پل می خواست مشکلش را حل کند و این آسان تر از پر کردن گسل بوده .

اما هرچه چوب درختان را تراش می داده و آنها را با طناب های کنفی بهم می بست ، باز پل چوبی اش زیادی کوچک بود و دست اش به آن سوی پل نمی رسیده .

تهیونگ اهل قبول کردن شکست و تسلیم شدن در برابر مشکلات نبوده ، اما این بار را انگار باید کوتاه می آمد و بجای پل ساختن ، زره زره آن گسل را پر می کرده و تنها با پر شدن آن خراش بزرگ و عمیق می توانست به آرامش برسد .

مهربانی چیزی بوده که تهیونگ  می توانست این ترک بزرگ را باهاش پر کند و این فاصله ی میانشان را از بین می برده ، آسان نبود گاهی خسته می شده و دلش می خواست ادامه ی آن پل چوبی را بسازده؛ یادش می آمده که چوبی برای ساختن باقی نمانده و اینبار راه دیگری برای انتخاب نداشت .

«بام »
با صدای برخورد تشک با زمین ترسیده روی تخت تکان می خورده  سرش را به سمت صدا می چرخانده ، بتا با چشم های گرده شده داشت به تشک نگاه می کرده ؛ انگار که خودش هم انتظار نداشت بعد برخورد تشک با زمین چنین صدایی ایجاد کنده .

ابرو های بتا بالا پرید :اوه ...!

قیافه شوکه و ترسیده ی بتا تهیونگ را به خنده می انداخت ، ناخواسته لبخند کوچکی روی لب هایش شکل می گیرده و لپ هایش برای خندیدن لرز می خوردند و با فشردن لب هایش بهم مانع خندیدن اش می شود؛ دلدرد بعد از خنده های ناتمامش زیادی وحشتانک بوده .

بتا آب دهان اش را قورت می دهد و خوشبختانه تهیونگ را عصبی نکرده بود : متاسفم .

آلفا تنها فقط سری تکان می دهد و دوباره روی تخت صاف می خوابد ، به لطف شکم گردالو ش حتی نمی توانست مدلی که دوست داشت بخوابد، هرشب مانند مومیایی های مصر باستان صاف می خوابیده و ذره ی کج نمی شده .

پلکه های خسته اش داشت روی هم می افتاده و فکر اینکه فردا صبح زود باید برای سونو می رفت ، کمی داشت آزارش می داده و دل کندن از تخت عزیزش سخت بنظر می رسیده؛ بخاطر همین بود که چندان بابت اخراج شدن اش ناراحت نبوده .

با فرو رفتن تشکچه تخت پلک هایش را باز می کند ، با دیدن جونگ کوک با دستانی پر از قوطی های روغن ، به سرعت لبه های پتو را می چسبده و خوابش می آمده و چیزی نباید مزاحم خواب عزیزش می شده .

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now