01.Death

5.8K 453 50
                                    

"امروز قرار نبود اینجوری باشه"
این اولین جمله ای بود که سهون توی بیمارستان بعد از تصادف به خودش گفت. امروز قرار بود یه روز معمولی باشه سهون مثل همیشه بره مدرسه و کل روز رو مثه یه دانش آموز معمولیِ متوسط با بی‌حوصلگی توی کلاسایی بگذرونه که علاقه ای به نصفشون نداره ولی خب توی این دنیا حتی با مدرک دانشگاهی زندگی سخته حالا اگه دبیرستانت رو هم تموم نکرده باشی که... بهتره دربارش حرف نزنیم...
امروز صب قرار بود سهون مثه همیشه و از مسیر همیشگی بره مدرسه و دقیقا 20 دقیقه بعد از خروجش از خونه برسه مدرسه ولی اون حساب چندتا دیوونه رو نکرده بود که تصمیم میگیرن توی صبح و روز روشن با پلیس درگیر بشن حالا هم از مسیر اون درحال فرار باشن در اخرم کنترل ماشین رو از دست بدن و
'بــــــــــــوم' صدای وحشتناک تصادف همه نگاه‌ها رو به اون سمت چرخوند، سهون روی زمین بود، میدید که داره ازش خون میره و مطمئن بود باید درد داشته باشه ولی نه، در کمال تعجب هیچ دردی حس نمیکرد.
"این یکم عجیبه معمولا آدما وقتی زخمی میشن درد دارن نه؟؟" سهون به خودش اینو گفت که یهو متوجه یه چیز عجیب شد اون چطور میتونه کنار خیابون توی خون افتاده باشه و همزمان از 10 قدم اونطرف تر خودش رو ببینه!! او او... یه چیزی جور در نمیاد
اینجوری بود که سهون با دنیای کوچیک اونور آشنا شد دنیایی که آنچنان به دنیای خودش شبیه نبود
سهون اون روز به بیمارستان برده شد وقتی به بیمارستان رسیدن میدید که دکترا دارن سعی میکنن اونو یا بهتر بگم پسری که شکل خودش میدید رو زنده نگه دارن
'اوه فک کنم وقتی زمین خوردم بدجوری سرم ضربه خورده و توهمی شدم' این فکری بود که سهون با خودش میکرد
اون موقع بود که برای اولین بار اون مرد رو دید مردی که اونطرف راهرو توی یه کت و شلوار مشکی رسمی ایستاده بود و مستقیم به اون زل زده بود و بعد از چند ثانیه اون مرد یهو جلوش بود و با قیافه ای که انگار امروز امتحان داشته و به کلی فراموش کرده رو به سهون گفت
"تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟"
"ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟؟اصلا ما هم دیگه رو میشناسیم؟؟"
"تو دقیقا 45 سال و 3 ماه و 12 روز و 2 ساعت از وقتت باقی مونده پس میشه دقیقا بهم بگی اینجا چه غلطی میکنی"
واقعا نمیدونست چی باید جواب بده کم کم داشت میترسید ناخوداگاه به بدنش که روی تخت زیر دست دکترا بود اشاره کرد، اون مرد سمت در برگشت
بعد از دیدن پسر روی تخت با حالت کلافه گفت "هوففففف انگار بازم یه ادم احمق تصمیم گرفته خراب کاری کنه... در هر صورت من سوهو هستم"
"خب الان این یعنی چی؟من هنوزم نمیفهمم. میشه بگی من چمه سرم به جایی خورده و منگم؟ اخه دارم خودمو میبینم. میدونی این خیلی هم عادی نیست آدم از بیرون اتاق ببینه روی یه تخته"
"این یعنی تو یه کوچولو زودتر از زمان مورد نظر مُردی... کاملا واضح بودم؟" سوهو با لحن خونسردی اینو گفت
"مُردَم؟ بهتره مسخره بازی رو تموم کنی خب؟ من 18 سالمه برای این شوخی های مسخره یکم زیادی بزرگ شدم، من فقط داشتم میرفتم مدرسه که یهو منو مجبورم کردن با اون آمبولانس بیام اینجا فک کنم بخاطر اینکه خوردم زمین و یکم خونریزی کردم فک کردن چیز مهمیه و منو با اون پسره جوون اوردن اینجا" لحن سهون دقیقا کپی شده لحن سوهو بود یه جورایی داشت سعی میکرد سوهو رو مسخره کنه...
"پسر جون تو توهم نزدی سرتم به جایی نخورده البته راستشو بخوای خورده ولی سر جسمت، روحت هنوز براش توهمی شدن زوده، فک کنم تو تصادف کردی دقیق فک کن ببین آخرین چیزی که یادت میاد چیه چون من هیچ اطلاعاتی ندارم که چی شده. میدونی بدی مرگای یهویی همینه، ما بیچاره ها باید کلی زمان بذاریم به شما بفهمونیم بابا جون شما مردین"
"آخرین چیزی که یادم میاد؟؟ خب امدم از خونه بیرون داشتم از مسیر همیشگی میرفتم که صدای آژیر شنیدم ولی بعدش یادم نمیاد فقط یادمه اون پسر رو زمین بود منم بالای سرش و بعدم جفتمونو آوردن اینجا"
"اوکی فک کنم هنوزم قبول نداری خودتی حتی با اینکه داری چهرشو میبینی، میشه یکم دقیق تر بشی؟ موقعی که خواستن بیارنت بیمارستان مسئول آمبولانس تو رو برد تو ماشین یا خودت رفتی مثل اینکه کشیده میشدی؟"
"خب معلومه که مسئول آمب... صب کن ببینم... وای خدا درسته خوده احمقم سوار شدم فک کنم یکم زیادی ترسیده بودم اونام متوجه شدن گذاشتن بیام باهاشون" سهون حس کرد یه احمق به تمام معناس که اونقد ترسیده
"نه پسر جون اون بند زندگیت بود نه حماقت تو هنوز تا وقتی بری توی دروازه با بند زندگیت به بدنت وصلی که این یعنی اگه یکی مثه من باهات نباشه مجبوری همه جا دنباله بدنت بری" سوهو با لحنی که انگار داره به یه بچه 2 ساله توضیح میده که قاشق و چنگال و روش دقیق استفاده اش چیه برای سهون توضیح میداد.
"میشه این مسخره بازی رو تموم کنی من به اندازه کافی وقت تلف کردم باید برم همین الانم زنگ اول مدرسه رو از دست دادم" و به سمت در دوید
سوهو پشت سرش صدا زد "من جای تو باشم خیلی تند نمیرم ممکنه یکم درد داشته... باشه" ولی یکم دیر شده بود چون سهون با درد روی زمین افتاد انگار یکی یه بند به کمرش بسته بوده باشه و حالا محکم اونو کشیده باشه تا نذاره جایی بره، به سختی از جاش بلند شد از قیافه اش معلوم بود گیج شده و یکمی هم درد داره
"بهت گفتم آروم برو بند زندگی همیچینم راحت پاره نمیشه!!"
"اوکی اوکی اصلا تو راست میگی ولی اگه من روحم نباید بتونم از در و دیوار رد شم یا تصویرم تو آینه نیوفته؟"
"خب درباره مورد اول تا وقتی که وصلی نمیتونی جای دوری بری ولــــــــــــــــــــــی کی گفته نمیتونی از در و دیوار رد شی کافیه امتحان کنی کسی جلوتو نگرفته درباره تصویرتم تو آینه، شیشه ماشین غذا هم قبوله چون اینجا آینه نداریم" سوهو اونو به سمت ماشین فروش غذای پایین راهرو هل داد، سهون بی‌تفاوت سرش رو بالا آورد ولی متوجه شد چیزی نمیبینه از ترس عقب عقب رفت یهو حس کرد بدنش یخ شد وقتی برگشت دید داره از دیوار سرد پشت سرش به سمت اتاق پشتی میره از ترس محکم زمین خورد و اینکه هیچ دردی حس نکرد بیشتر ترسوندش سوهو از همون دیوار وارد اتاق شد خواست بهش کمک کنه ولی سهون خودش از جاش بلند شد عقب عقب رفت، سعی کرد یه صندلی که گوشه اتاق بود رو سپر خودش کنه ولی متوجه نمیتونه صندلی رو تکون بده
  WTF" شما با من چیکا کردین بگو که خوابم لطفا بیدارم کن چون ممکنه همین الان تو خواب سکته کنم اگه این یکی از اون دوربین مخفی های مسخره اس که ادما رو سر کار میذارن بهتره همین الان تمومش کنین قلبم داره وایمیسته" سهون با صدای لرزون سر سوهو داد میزد
سوهو کم کم داشت از دست این پسر خسته میشد با لحن رئیسانه‌ای به سهون دستور داد "نترس قلبت واینمیسته قبلا یه بار مردی!! البته تقریبا مردی. یادته؟... بعدم اینقد داد نزن من الان آدم نیستم ولی کم کم دارم سر درد میگیرم واقعا مشکلت چیه؟؟ حالا هم از اون گوشه بیا اینجا"
"با من چیکار کردی هان؟؟ چه بلایی سرم ارودی؟؟ واقعا میخوای باور کنم مردم؟"سهون با قیافه بهت زده و رنگ پریده به سوهو خیره شد، سوهو سعی کرد یه چیزی بگه ولی سهون پیش دستی کرد  "خفه شو حتی یه کلمه هم نگو اصلا مگه خوده لعنتیت نمیگی من 40 سال دیگه وقت دارم همین الان منو برگردون توی بدنم آقای فرشته مرگ یا هر کوفت دیگه که هستی" بدون اینکه بفهمه داشت داد میزد و اینا رو به سوهو میگفت و صبرشو رو سر می آور
سوهو با لحن عصبی و خسته سعی کرد جواب همه سوالات پسر بچه ترسیده جلوش رو بده "اولا بهتره آرامشتو حفظ کنی ما نمیخوایم تو یه روح سرگردان بشی اونم یکی از اون روح های دیوونه که اینور اونور میچرخن و خرابکاری میکنن میخوایم؟؟؟... دوما من فرشته مرگ نیستم من فقط یه همسفرم کسی که آدما رو تا دروازه همراهی میکنه بعدشم نمیدونم به خودشون ربط داره... سوما با شرمندگی باید بگم ببخشید ولی من اجازه اینکارو ندارم پس بهتره راه بیوفتی"
"ووو ووو ووو هییی من با تو هیچ جا نمیام"
"میل خودته ولی اگه تا اخر امشب که فقط 15 ساعت بهش مونده تو رو نبرم سمت دروازه وارد لیست شکارچی ها میشی به عنوان یه روح دیوونه و مطمئن باش دوست نداری توسط شکارچی ها به دروازه برده بشی هیچکی دوست نداره"
با لحن تمسخرآمیزی به سوهو رو به سوهو گفت "اممم من الان باید بترسم؟؟ بذا یکم فک کنـــــــــم!! امممم........ نه.ببخشید.نترسیدم"
"پس فک کنم باید بذاری یه چیزی رو نشونت بدم" سوهو بدون هیچ اخطاری دستش رو روی شونه سهون گذاشت و تادا اونا یه جایی وسط شهر با کلی آسمون خراش بودن سهون یکم که دقت کرد متوجه شد اینجا رو میشناسه و فهمید توی منطقه اداری شهر هستن ولی چرا؟؟
"هــــــــــــــــــــی عوضی تو منو به زور به اون در یا دروازه مسخره اتون آوردی؟؟"
"نوچ کاش میتونستم ولی رفتن به دروازه با میل خوده طرف انجام میشه مخصوصا توی کِیس هایی مثه ماله تو همسفرا نمیتونن کسی رو به زور ببرن ما که مثل شکارچی‌ها وحشی و خشن نیستیم"
"پس اینجا کجاس؟؟"
"من درباره یه روح دیوونه شنیدم که یکی از شکارچی ها برنامه داره امروز شکارش کنه البته برنامه اینه امیدوارم همه چی خوب پیش بره، دوست دارم بدونی اگه با من نیای چی در انتظارته... البته نمیتونم همشو نشونت بدم ولی یه تیکه خیلی کوچیکش شاید بتونه کمکت کنه عاقلانه تصمیم بگیری"
همون لحظه صدای افتادن و بعد برخورد شدید یه چیزی با زمین شنیده شد وقتی سهون روش رو برگردوند یه دختر جوون رو دید، حدودای 28-29 ساله با چشمایی که کاملا به رنگ هاله ماه بود مثه آدم های کور، قبل از اینکه سهون بتونه پلک بزنه مرد بلند قد و چهار شونه ای رو بالای سر دختر دید که هم قدای خودش بود حالا شاید یکم بلندتر اون مرد مچ پای دختره بیچاره رو که هنوز روی زمین افتاده بود و از درد داشت ناله میکرد گرفت و اونو دنبال خودش کشید، اونجا بود که دختره سعی کرد با چنگ زدن دست مرد خودشو آزاد کنه. اشتباه بزرگی بود چون اون مرد دست دختر رو گرفت و مثه یه خلال دندون شکستش صدای جیغ دختره خیلی دردناک بود ولی انگار اصلا برای مرد یا حتی سوهو مهم نبود، چون بدون حتی ناراحت شدن ایستاد و کشیده شدن اون دختر پشت سر مرد تماشا کرد.
سهون دست سوهو رو روی دوشش حس کرد و بعد دوباره اونا توی بیمارستان بودن "هی حالت خوبه حس میکنم اگه میتونستی از ترس همین الان دوباره میمردی؟"
"این دیگه چه کوفتی بود؟"
"به اونا میگن شوالیه - شکارچی - بعضیام میگن سگ جهنم نمیدونم تو چی بهشون میگی ولی وظیفه اونا اینه که فراری ها رو برگردونن لازم به ذکره هرچقدرم توی زندگی آدم خوبی بوده باشی همین اشتباه فرار کردن کافیه که جات برای حداقل 100 سال آینده توی دخمه های دنیای زیرین باشه تازه اگه شانس بیاری و اونقد خوب بوده باشی که بعدش بخشیده شی و بری به زندگی بعدی"
"خب الان یعنی اون دختر 100 سال آینده رو باید تو جهنم بمونه"
1000-200-100" بستگی به خودش داره ولی قبلش من که دوست ندارم تصور کنم چیا رو تجربه میکنه"
"منظورت رو نمیفهمم"
"چطوری توضیح بدم؟؟؟ بذا اینجوری بگم بیشتر شکارچی ها معمولا همه وقتشون به شکار و کار میگذره و تفریح خاصی هم ندارن پس اجازه دارن فراری ها رو تا 1 هفته بعد از شکار شدن نگه دارن و هرکاری خواستن باهاشون بکنن، چون امیدی به مردن نیست اون 1 هفته برای اون فراری های بیچاره یکمی طولانی میشه"
"اوکی اوکی بهتره دیگه توضیح ندی تا بالا نیاوردم. ولی اون دختر انگار درد داشت این عادیه؟ چون من که مردم دردی نداشتم، مگه روح ها هم درد حس میکنن"
"درد جسمی نه قرار نیست چیزی حس کنن ولی شکارچی ها هم ادم نیستن اونا میتونن روح رو شکنجه کنن و اینکه تازه شکارچی که دیدی چانیول بود یکی از بهترین ها از نظر رفتارش با فراری ها اگه بقیه رو ببینی چی میگی چانیول معمولا به فراری ها سخت نمیگیره نمیدونمم چرا شاید به هیلرش ربط داره چون قاعدتا باید خیلی سخت بگیره مثه بقیه شکارچی‌ها"
"تو به این میگی سخت نگرفتن دختر بیچاره رو از طبقه نمیدونم چندم اون ساختمون پرت کرد، دستش رو شکست و اونو عین یه تیکه چوب کشید برد، اگه اشتباه نکنم قبلشم دختره بیچاره کتک خورده بود"
"خب فک کنم دیگه نیاز به توضیح نباشه و خودت بتونی تصور کنی بقیه چقد میتونن خشن باشن"
"خیلی خب خیلی خب بسته... ولی مادرم چی؟ پدرم؟ اونا فقط منو دارن قبلا یه بار بچه‌اشونو از دست دادن بدون من میمیرن"
"متاسفم خب اینم یه بخششه خانواده ادم تنها میمونن ولی میتونم بهت امید بدم اونا حداقل تا 14 سال دیگه زنده میمونن اگه یه دیوونه مثه مورد تو جلوشون سبز نشه"
سهون با چشمایی که حالا نه اثری از خشم توش بود نه ترس فقط و فقط ناراحتی و اشک توشون دیده میشد سعی کرد سوهو رو راضی کنه "میتونم قبل از رفتن ببینمشون اونا حتما تو راهن"
"هرچه زودتر بریم برای خودت راحت تره"
"خواهش میکنم من باید ببینمشون"
"اوکی اونا توی راه هستن ولی فقط چند دقیقه، بعد باید بریم"
"باشه" در همون لحظه در باز شد و سهون صدای گریه مادرش رو کاملا تشخیص داد و به سمت صدا برگشت
"نه، دوباره نه خواهش میکنم بگین که پسرم حالش خوبه خواهش میکنم" مادر سهون وسط گریه هاش اینو از اولین پرستاری که دید پرسید.
"خانم Oh اگه اشتباه نکنم درسته؟؟" پرستار اینو از مادر سهون پرسید و بجای مادر سهون پدرش سر تکون داد
"باید بگم دکترا هنوز دارن درمانش میکنن و من نمیدونم الان وضعیت پسرتون چطوریه ولی مطمئن باشین بهترین دکترا بالای سرشن"
5"  سال پیشم همینو گفتین ولی دخترم از اون اتاق لعنتی زنده بیرون نیومد... چرا باید این اتفاق برای ما بیوفته اونم نه یک بار بلکه دوباره" مادر سهون با عصبانیت در حالی که گریه میکرد سر پرستار داد زد انگار که باعث همه این اتفاقا اون دختر بیچاره اس.
"عزیزم آروم باش سهون پسر قویه اون از پسش بر میاد" پدر سهون با قیافه ای که معلوم بود لحظه شنیدن خبر شکسته اینو به همسرش گفت
سهون میخواست بره جلو مادرشو بغل کنه و آرومش کنه میخواست به پدرش بگه همه چی درست میشه ولی میدونست نمیتونه
"خب سهون فک کنم وقته رفتنه"
"قول میدی که اونا حالشون خوبه؟؟"
"سهون اونا دارن دومین بچشون رو از دست میدن کلمه خوب یکم زیادیه ولی بهت قول میدم خودکشی نمیکنن، بلاخره با دردشون کنار میان و از پس تحملش بر میان. مطمئنا این اتفاق خیلی چیزای زندگشونو عوض میکنه"
"خیله خب باشه بهتره قبل از اینکه نتونم جلو خودمو بگیرم بریم" این حرفی بود که سهون با اینکه دوست نداشت گفت و بعد پشت سر سوهو به راه افتاد. سهون تمام مدت روشو برگردونده بود به پدر و مادرش که میدونست اخرین باره میبینتشون نگاه میکرد حتی تصور اینکه این اخرین باریه که اونا رو میبینه خیلی اذیتش میکرد.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now