33.Last Day of School

1.2K 200 3
                                    

کای با صدای بلند یه زنگ از خواب پرید ولی زنگ، زنگ ساعت نبود، بیشتر شبیه زنگ اعلام یه چیزی بود مثل زنگای مدرسه. اولین چیزی که دید بدن نحیف توی بغلش بود که محکم به پرهنش چنگ زده، هیچی یادش نمی‌امد، اینکه چی شده که اینجاس، چرا سهون اینجوری بهش چسبیده و یا حتی کجاست
آخرین چیزی که یادش بود خودش بود که با دلشوره توی خیابون میدوید ولی دلیلشم یادش نمی‌اومد اما وقتی یکمی سرش رو چرخوند و نگاهش به ملافه های خونی کنار تخت افتاد همه چیز یه دفعه به ذهنش هجوم آورد
نگرانی تمام ذهنش رو پر کرد اما اینبار با نگاه کردن به چهره آروم سهون و شنیدن صدای نفس‌هاش خیلی سریع آروم شد، با آرامشی که ریتم نفس سهون بهش میداد سریعا نگرانیش فروکش کرد از آسودگی خاطر لبخندی به لبش امد، سرش رو سمت سر سهون برد و موهاش رو بوسید کمی سرش رو عقب کشید و وقتی خواست دوباره سهون رو ببوسه با چشمای متعجب سهون روبرو شد
سهون هم با صدای زنگ از خواب پریده بود ولی وقتی متوجه موقعیتش شده بود و اینکه به کی چسبیده نمیخواست چشماش رو باز کنه، یه حس عجیبی داشت، مغزش میگفت توی وضعیت درستی نیست، توی بغل آدم درستی نیست، میگفت ای همون آدمیه که این بلاها رو سرش اورده ولی قلبش نه تنها حس بدی نداشت بلکه بعد از مدت‌ها آرامش فراموش شده اش رو حس میکرد
تصمیمش این بود تا رفتن کای همونجوری بمونه ولی وقتی گرمای نفس‌های یه نفر رو روی سرش حس کرد، شک کرد نکنه کسی که کنارشه کای نیست و زیر چشم بهش نگاه کرد با دیدن چهره آروم کای نتونست خودش رو کنترل کنه
کای با دیدن چشمای متعجب سهون یکم خودشو عقب کشید ولی دیگه نمیخواست فرار کنه، هربار سعی کرده بود از این پسر فرار کنه اون یه قدم به مرگ نزدیکتر میشد. میدونست باید کنارش بمونه و ازش محافظت کنه
آروم روی تخت جا به جا شد ولی سهون رو ول نکرد و صداش رو صاف کرد با تمام وجود سعی کرد صداش آرام بخش باشه، مهربون باشه "بیدار شدی؟ درد داری؟؟"
"..."
"تو همش خودتو تو دردسر میندازی، اینو میدونستی؟"
"چه خبر شده؟"
"نمیدونی؟"
"یادمه کتکم میزدن ولی بعدش..." سهون خواست بین حرف زدن روی تخت بشینه که درد زیاده زیر شکمش نذاشت و باعث شد چهره اش توی هم بره آخ خفه ای بگه
چیزی که برای واکنش کای کافی بود "تو تکون نخور.... میرم چن رو صدا کنم"
در کمتر از یک دقیقه کای با چن برگشت پیش سهون رفتار کای حتی از درد توی شکمش هم برای سهون عجیبتر بود
با صدای چن نگاهش رو از صورت نگران کای گرفت، صورتی که تاحالا اینجوری ندیده بود و به چن نگاه کرد "سهون خوبی؟ میدونی چی شد؟"
"نه یادم نیست انگار از حال رفتم؟"
"یه چیزی تو همین مایه ها، ضربه محکمی به شکمت خورده و این باعث درد و خونریزی زیادی شده"
سهون با شنیدن حرفای چن بی‌اختیار دستش رو سمت شکمش برد، نگران بود، سعی میکرد یادش بیاد ولی فقط تصویرای گنگ یادش بود
سهون با نگرانی به چن نگاه میکرد و منتظر اطلاعات بیشتری بود ولی چن  چیزی نگفت "خب؟... چیزیش شده؟"
"نمیدونم... اینقد حالت بد بود که نمیشد بهت دست زد، صدای قلبش میاد ولی ضعیفه"
"حالش.. خوبه چن؟ مگه نه؟"
"من نمیدونم... تو هم خونریزی کردی هم درد زیادی داشتی، ممکنه..."
سهون نمیخواست اون احتمال رو بشنوه سمت دست چن رفت و دستش رو روی شکم خودش گذاشت "حالش خوبه؟ بگو که خوبه؟"
چن همه حواسش رو متمرکز کرد ولی استرس باعث شده بود خون توی رگای سهون سریع حرکت کنه و بدنش واکنشای عجیبی نشون بده چن یکم عقب رفت
"کای میشه کنار سهون بشینی؟"
"من؟ نه...... خطرناکه!!"
"کای تو بیشتر از 2 ساعت کنارش خوابیده بودی فک کنم اون زمان خطرناکتر بود"
"ولی"
"کای تو اینجا از همه کمتر براش خطر داری فقط بشین باید آرومش کنی"
"من؟" "اون؟" سهون و کای تقریبا همزمان باهم حرف زدن، سهون باورش نمیشد این هیولا قراره آرومش کنه
"بله تو... و بله اون... فک میکنین الان چطور سهون زنده اس؟"
"..."
"با وضعیتی که سهون داشت حتی منم نتونستم آرومش کنم ولی تو تونستی"
"آخه...."
"الان وقتش نیست فقط بشین"
کای نفس عمیقی کشید و با احتیاط کنار سهون نشست، سهون درک نمیکرد ولی هرچی فاصله کای باهاش کمتر میشد انگار فاصله اش با اضطراب و نگرانیش بیشتر میشد، انگار کای براش منبع آرامش بود و هرچی بهش نزدیکتر میشد فکرای نگران کننده رو پس میزد.
چن بدون توجه به اون دوتا که هنوز حرفاش رو هضم نکرده بودن دوباره دستش رو روی شکم تقریبا تخت سهون گذاشت و تمرکز کرد بعد از چند دقیقه بلاخره دستش رو عقب کشید و لبخند کمرنگی زد
"خب؟" این کای بود که با چشمای پرسش‌گر به چن نگاه میکرد
"خوبه.... نمیدونم چطوری ولی خوبه؟"
"یعنی چی؟"
"با ضربه ای که خورده باید بچه رو از دست میداد اون بچه قانونا از بچه های عادی هم ضعیفتره و اون ضربه نباید زنده میذاشتش ولی زنده اس نمیتونم بگم سالمه یا نه ولی قلبش ضعیف ولی منظم میزنه"
سهون لبخند آرومی زد و خواست باز جابجا شه که دوباره درد سراغش امد اینبار شدید تر از قبل کای خیلی تند به سمت چن برگشت "اگه خوبه پس چرا هنوز درد داره؟"
"چون کتک خورده"
"..."
"ماهیچه هاش منقبضن.... کبودی هم داره اینا درد ایجاد میکنه کای، البته انقباض ماهیچه هاش اونم توی شکم خوب نیست ولی خب دردش عادیه
کای انگار یه آرامش نسبی گرفته باشه از جاش بلند شد
"کمکش کن اماده شه، میریم خونه"
"الان؟ ولی هنوز یه ساعت دیگه از مدرسه ام مونده"
کای خیلی خونسرد برگشت "تو دیگه مدرسه نمیای"
"ولی.."
کای بی اختیار صداش رو بالا برد "ولی نداره... این مدرسه دوبار تو رو تا پای مرگ برده، اجازه نمیدم دفعه سومی در کار باشه نمیذارم برگردی اینجا" بعدم سمت چن برگشت "کمکش کن، من میرم ماشین بگیرم" چن در جوابش سرش رو تکون داد
با خارج شدن کای سهون اخماش رو توی هم کشید و با لحن عصبی گفت "من نمیخوام برم... بهت گفتم زندانیم میکنه"
"میشه باهات روراست باشم؟"
"منظورت چیه؟"
"روراست میخوام بهت بگم، حق داره"
"چی؟"
"سهون تو جلو چشماش دوباره تا پای مرگ رفتی هر دوبارم به این مدرسه مربوط بوده بهش حق بده نخواد اینجا باشی تازه الانم از نظر پزشکی بدنت به استراحت نیاز داره"
"این اصلا براش مهم نیست خودت خوب میدونی تو این مدت باید شناخته باشیش"
"اره خوب شناختمتون و فهمیدم شما هردوتاتون دیوونه این"
"هیونگ!!"
"وقتی داشتی از درد ناله میکردی این تو بودی که صداش زدی، این تو بودی که خواستی توی دردناک ترین شرایط پیشت باشه و بهت آرامش بده و اون بدون یه لحظه فکر کردن سمتت امد اینا یعنی چی سهون"
"..."
"یعنی اینکه شما دوتا احمقین که فقط نمیخواین باور کنین همو دوست دارین"
"من دوستش ندارم..."
"داری"
"ندارم هیونگ!!!!"
"باشه باشه... نداری ولی قلب و عقلت یه چیز نمیگن اینو حتی منم میتونم بگم که قلبت باورش داره و با حضور اون آرامش میگیره الانم پاشو تا برنگشته آماده ات کنم"
"هیونگ من نمیخوام برم توی اون خونه، میترسم بلایی سره بچه.."
"سهون تو واقعا خنگی یا خودت رو به خنگی زدی اون بخاطر هردوتون نگران بود، بخاطر دیدن تو توی اون وضعیت شوالیه اش رو آزاد کرد این میفهمی یعنی چی؟ یعنی اوج عصبانیت، اون میخواست اون پسر رو بکشه چون باعث این اتفاق شده بود"
"..." سهون با تعجب به چن نگاه میکرد، حرفی برای گفتن نداشت، حرفایی که چن میزد براش دور از واقعیت بود
"میدونم باورش سخته ولی من چیزایی دیدم که اگه بهت نشون بدم میفهمی چقد داری اشتباه میکنی اما فعلا بدنت تحمل نداره، و برای بار دوم میگم پاشو" و دستش رو سمت سهون دراز کرد تا سهون دستش رو بگیره و بلند شه
سهون با بی‌میلی دست چن رو گرفت و با تمام درد که داشت بلاخره نشست، چن به سختی تونست اونو لبه تخت بیاره و بشونتش بعدم سمت صندلی کنار تخت رفت و بلوز شلوار ورزشی که روش بود رو برداشت
"اینو مینی بهم داد، انگار از کمدت برداشته"
سهون با سختی لباساش رو عوض کرد و منتظر موند ولی خبری از کای نبود
------------------------------------------
همون زمان خارج از اتاق (این قسمته نوشتن بودم فمیدم قبول شدم خواستم بدونین اگه چرت شده ماله ذوق اونه)
کای بعد از گرفتن یه تاکسی برگشت داخل تا سهون رو ببره ولی لی جلوشو گرفت "کای اگه میشه چند لحظه بیا توی دفتر مدیریت"
"من وقتی برای کارای مسخره شما ندارم میخوام سهون رو ببرم خونه"
"کای لطفا."
کای با بی‌میلی دنبال لی به دفتر مدیریت رفت جایی که مدیر، معاون، معلم مسئول کلاس سهون، چندتا نمایندهای اولیا و همینطور یه افسر پلیس جلسه داشتن
با ورود کای و لی بحثی که داشت انجام میشد کاملا قطع شد و همه به سمت اون دو نفر برگشت، لی، کای رو به سمت صندلی خالی سر میز راهنمایی کرد و خودش هم سر جاش نشست
مدیر مدرسه بعد از تبادل چندتا نگاه با افراد توی اتاق گلوش رو صاف کرد و شروع کرد
"عصر بخیر آقای کیم من لی چین-هوا مدیریت مدرسه هستم بابت اتفاق پیش امده واقعا متاسفم" کای کاملا بی تفاوت موند
"آقای کیم ما باید درباره موضوعاتی حرف بزنیم، سهون برای ادامه تحصیل توی این مدرسه..." کای اجازه نداد مدیر لی حرفش رو تموم کنه با لحن یخی گفت "سهون قرار نیست تو این مدرسه بمونه"
"منظورتون رو نمیفهمم"
"شما فک میکنین من اجازه میدم سهون برگرده اینجا"
"اقای کیم..."
"فک کنم بحث تمومه" کای خواست از جاش بلند شه که لی به حرف امد
"کای لطفا بشین"
"لی خودت جواب منو میدونی"
"امممم... معاون جانگ شما با آقای کیم آشنایید"
"بله ایشون از آشناهای قدیمی من هستن" و بعد دوباره ادامه حرفش رو داد "ببین کای تو نمیتونی همینطور سهون رو با خودت ببری"
کای پوزخندی زد "شما بهتره بجای بحث با من برین دنبال کسی که باعث همه این اتفاقاس سهون دوبار تا پای مرگ رفته"
افسر پلیسی که توی دفتر بود بلاخره سکوتش رو شکست "آقای کیم ما دنبال اون قضیه هستیم ولی هیچ مدرکی وجود نداره، الانم من بخاطر سهون اینجام"
"...."
"آقای کیم ما زمانی که اعلام کردین سهون توی بیمارستانه چندین بار با بیمارستان تماس گرفتیم ولی اونا گفتن همچین مریضی ندارن"
کای توجهش جلب شد ولی توی ذهنش سریع به داستان ساخت نمیذاشت همه چیز بهم بریزه "درسته من دروغ گفتم"
"پس قبول میکنین که به قانون دروغ گفتین؟"
"من با قانون حرف نزدم"
"آقای کیم این فقط بازی با کلماته"
"من فقط به یه پرستار گفتم سهون توی بیمارستانه ولی نبود"
"خب سهون توی اون زمان کجا بود"
کای خنده عصبی کرد و بجای جواب دادن به افسر پلیس رو به لی کرد "تو منو آوردی اینجا بازجویی بشم؟ من باید سهون رو ببرم.."
"کای لطفا... بهتره همینجا تموم شه تا کشیده بشه به اداره پلیس"
"من چیزی برای قایم کردن ندارم، اگه دروغ گفتم برای حفاظت از سهون بود، تمام اون مدت سهون خونه بود"
زنی که انگار جز نماینده های اولیا بود با حالت بی ادبانه و حق به جانبی گفت "پسری که خودکشی کرده بوده رو بردی خونه؟ تو دیگه چطور ادمی هستی؟"
کای هم با لحن خوده زن خیلی رک جوابش رو داد "به تو مربوط نمیشه"
"خدای من، این بچه چطور توی خونه ادم بی ادبی مثل تو زندگی میکنه، پس حق با پسر من بود که اون بچه مشکلات رفتاری داره"
"تو به خودت اجازه میدی به کسی که اولین باره میبینی توهین کنی فک نمیکنم لیاقتت بیشتر باشه"
لی خنده خفه ای کرد توی این چند روز کلی با این زن و چند نفر دیگه سر و کله زده بود ادمایی که فک میکردن از کله دنیا بهترن و الان کای با چندتا جمله اینجوری تحقیرش کرده بود
"تو اصلا میدونی داری با کی حرف میزنی؟" کای یه قیافه بی علاقه به خودش گرفت جوری که انگار اصلا براش مهم نیست مدتها بود با اینهمه ادم حرف نزده بود ولی اون هنوز پسر وزیر کیم بزرگ بود کسی که استاد مسلم سیاست بود و پسرشم دست کم از خودش نداشت، کای تقریبا از هیچ گونه تهدید کلامی نمیترسید مگه جون عزیزاش در خطر باشه
افسر پلیسی که اونجا بود گلوش رو صاف کرد "ببینیند من کاری با بحثای شما ندارم ولی اگه اینجوری باشه شما در قبال یه شهروند زیر سن قانونی که قیمومیتش بهتون واگذار شده بوده کوتاهی کردین و ما میتونیم مسئله قیمومیت رو زیر سوال ببریم"
"من اینجا قربانی ام یا مجرم؟"
"ببنیند با شرایطی که برای سهون پیش امده ما میخوایم اون توی بهترین شرایط باشه چندتا شاهد داریم که میگن شما ثبات عصبی ندارین و مشکل عصبانی شدن خیلی خیلی زیاد دارید من امدم که همه چیز رو همینجا جمع کنیم"
لی از جانب کای که معلوم بود داره عصبانی میشه حرف زد تا بحث رو جمع کنه "من میتونم شهادت بدم که سهون توی شرایطی بهتر از بیمارستان درمان شده چندین پزشک متخصص بالای سرش بودن و توی تمام این مدت بهترین پرستاری ازش به عمل امده"
"اقای جانگ شما دارید از جانب یکی از مسئولین حرف میزنین یا دوست آقای کیم"
"من گفتم ایشون آشنای من هستن و الان دارم از جانب کسی صحبت میکنم که بهترین رو برای اون بچه میخواد"
"منظورتون؟"
"اولا که کای از نظر سلامت روحی و روانی بهترین قَیم برای سهونه چون سهون بعد از مرگ والدینش خیلی بهش وابسته اس، دومین مورد از نظر سلامت جسمی کای با 2 تا از برترین پزشکای این کشور صمیمیه و نیاز نیست نگران این مورد باشین اون بهترین خدمات رو برای سهون فراهم میکنه، اگه مشکلتون از نظر مشکل عصبانیت کای میتونم بهتون اطمینان بدم که کای دیگه مثل گذشته نیست و بخاطر اینکه سهون توی بهترین شرایط باشه مشاوره گرفته"
"اگه حرفتون درست باشه و مدارک مشاور رو بهمون ارائه بدن، ما میتونیم از این مشکل سریع بگذریم"
"حتما ارائه میدن مگه نه کای؟"
"..." کای فقط یه نفس عمیق تحویل همه داد
"کای؟"
"بله مدارک رو به هرجا خواستین ارائه میدم" مدارکی که هنوز وجودم نداشتن بازیگری انگار یکی از فاکتورای اساسی خدمتگذاران آرکیدیا بود چون همیشه یه دروغ باور پذیر توی آستین داشتن
"حالا هم باید سهون رو ببرم خونه" و سمت لی برگشت "خودت کارای اداری رو انجام بده"
مدیر مدرسه که بخاطر اتفاق چند هفته قبل هنوز تحت فشار بود نگران بود اگه شاگردی که قربانی حادثه بوده با این وضعیت بره چی میشه سریع خودشو جمع کرد و سمت کای رفت "آقای کیم واقعا لازمه که سهون رو ببرید؟"
"فک میکنید میذارم توی این مدرسه کشته بشه؟"
"آقای کیم این دیگه زیاده رویه، ما میتونیم دانش اموز خاطی رو اخراج کنیم نیازی نیست...."
"اون به خودتون مربوطه ولی سهون دیگه به این مدرسه نمیاد" کای سمت افسر مسئولی که توی دفتر بود برگشت "اگه دوست دارید منو متهم کنید که در نگهداری از سهون احمال(؟) میکنم ولی بدونین چیزی رو عوض نمیکنه"
"..." افسر میدونست کای حق داره نگران باشه پس تصمیم گرفت فعلا بحث رو ادامه نده
کای بدون هیچ حرف دیگه ای از دفتر بیرون رفت و خودش رو به درمانگاه توی طبقه اول رسوند وقتی در رو باز کرد سهون خیلی وقت بود که آماده نشسته بود تا برن خونه
سمت سهون رفت و اونو روی دستاش بلند کرد
"اوی چیکار میکنی؟ دیوونه منو بذار پایین خودم پا دارم "
"سهون.... درباره حرف زدن چی بهت گفتم" از لحن کای معلوم بود این یه مورد رو کوتاه نمیاد
"خب.. خودم میتونم راه برم منو بذار پایین"
"نه"
"نه؟"
"نه."
"آخه..."
"اخه نداره" کای بدون توجه به صورت عصبانی سهون در درمانگاه رو باز کرد و خواست بره که با صدای زنگ و خروج بچه ها از کلاسا غافلگیر شد این زنگ نشونه تعطیلی مدرسه بود
تاعو با صورت زخمی که مینی زخماش رو شسته بود و چسب زده بود سریع سمت درمانگاه میدوید و با دیدن سهون روی دست کای، ایستاد
"س..سلام"
"..."
"حالت خوبه سهون؟ داشتم سکته میکردم" کای میخواست بی توجه به پسری که داشت با سهون حرف میزد بره که سهون سر شونه اش رو فشار داد
"این کسیه که منو نجات داد میشه باهاش حرف بزنم؟"
"جونگ آپ و چن تو رو...."
"کای من قرار نیست دیگه مدرسه بیام بذار با دوستم خدافظی کنم" کای با بی میلی و جلو چشمای کنجکاوی که به سهون توی بغلش نگاه میکردن سهون رو آروم روی پله های طبقه دوم نشوند
"دیگه مدرسه.... نمیای؟"
"نه... حالم زیاد خوب نیست"
"اما...."
"ببخشید بخاطر من خیلی اذیت شدی"
یکی دیگه از دوستای سهون که به جمعشون اضافه شده بود با ناراحتی گفت "سهون واقعا میخوای بری؟"
"مجبورم دلم براتون تنگ میشه"
"میشه بیایم ببینیمت؟"
سهون از خداش بود بگه اره حتما ولی میدونست تا چند ماه اینده وضعش اصلا قابل قبول نخواهد بود برای همین تمام قدرتش رو جمع کرد و گفت "ببخشید ولی کای میخواد برگردیم پوسان میگه نباید منو میاورد سئول"
"ولی..."
"با اینکه دلم براتون تنگ میشه ولی اینجوری بهتره برای همه مون"
کای وسط حرفشون پرید میدونست تاکسی قبلی رفته و حالا باید دوباره ماشین بگیره "تا من ماشین میگیرم خداحافظی هات رو تموم کن"
"سهون حتما بهت زنگ میزنم جوابم رو بدیا"
"حتما، راستی همه تون باید قول بدین دفعه بعد که میبینمتون توی انتخابی تیم ملی نوجوانان قبول شده باشینا"
"حتما قول میدم"
"منم قول میدم" با دیدن کای که داشت برمیگشت تاعو سریع سهون رو بغل کرد "مواظب خودت باش، باشه؟ نذار اذیتت کنه"
چن که کنار سهون ایستاده بود سری تکون داد و رو به سهون گفت "کای ادم خیلی خوبیه خیالتون راحت"
سهون با حالت تو همی زیر لب حرف چن رو تکرار کرد وقتی کای کنارش رسید و اونو توی بغل تاعو دید چشم غره ای بهش رفت ولی سهون تاعو رو بیشتر به خودش فشار داد
"خداحافظ رفیق، مواظب خودت باش" کای سریع سهون رو بلند کرد و از مدرسه بیرون برد مدرسه ای که با وجود زمان کم حضور سهون توش با تمام سختیاش هنوز خاطره های قشنگی براش ساخته بود
دوست شدنش با تاعو، خاطره اولین بار دیدن اعضای تیم، شوخی و مسخره بازیاشون، دیدن مینی و برنده شدن تاعو اون مدرسه برای سهون فقط درد و رنج نبود توی سخت ترین زمان زندگیش یه جایی بود که سهون بتونه از خونه و افکار آزار دهنده اش دور باشه

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now