07.Truth

1.4K 247 13
                                    

با داد بلندی از کابوسش پرید تمام اتفاقایی که افتاده بود مثه یه فیلم از جلو چشمش رد شد ولی خبری از کای، سوهو یا لوهان نبود 'شاید همش خواب بوده، شاید بخاطر تصادف متوهم شدم، شاید توی بیمارستانم و خانواده ام بیرونن' اینا همه توی ذهنش میچرخید، به خودش نگاه کرد، که یه بلوز بزرگتر از سایزش که تا روی رونش رو میپوشوند تنش بود ولی شلوار پاش نبود هنوز کوفتگی های روی دست و پاش سرجاشون بودن، سریع دستی به گردنش کشید خبری از زخمی که کای ایجاد کرده بود نبود، دنده هاشم دیگه درد نمی‌کردن نفس راحتی کشید با خودش گفت 'احتمالا کوفتگی ها ماله تصادفه' سرش رو چرخوند به اطراف نگاه کرد، مطمئن شد توی بیمارستان نیست، چون نه خبری از دستگاهایی که معمولا توی بیمارستان هست بود و نه حتی اتاق شباهتی به بیمارستان داشت، اونجا یه اتاق معمولی بود، چیز زیادی توش نبود جز یه کمد لباس روبروی تختی که روش بود، یه تخت دونفره متوسط که وسط اتاق واقع شده بود و سهون وسطش خوابیده بود، یه میز تحریر قدیمی هم سمت راست تخت نزدیک در و یه آینه قدی این همه چیزی بود که توی اتاق وجود داشت کنار تخت یه صندلی هم بود که رو به تخت گذاشته شده بود و یه پتو روش بود انگار کسی تمام شب رو روش نشسته بوده باشه، خواست از جاش بلند شه ولی کوفتگی بدنش نذاشت زیاد تکون بخوره، همون لحظه در باز شد و سوهو با قیافه نگران به طرفش امد، لعنتی همه چیز برگشت سر جاش پس خواب ندیده بود واقعا همه اون چیزا اتفاق افتاده بود، کوفتگی هاش اثر تصادف نبود...

"بلاخره بیدار شدی... تو که منو کشتی... بهتری؟" سوهو دستش رو روی پیشونی سهون گذاشت و ادامه داد" خب انگار تبت پایین امده، من داشتم دیوونه میشدم"

سهون بدون توجه به حرفای سوهو با صدای لرزون پرسید "کجاست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟"

سوهو متوجه چهره مضطرب سهون شد با یه صدای آروم جواب داد "اون منظورت کایه؟ بیرون توی نشیمن، کریس پیششه"

رنگ از روی سهون پرید با ترس پرسید "توی خونه اس؟"

"توی خونه اس..... سهون اینجا خونشه"

با چشمایی که حالا پر از اشک بود رو به سوهو کرد و با هق هق گفت "هیونگ... اون دیشب...اون دیشب... میخواست منو بکشه"

"هی هی شششش آروم باش سهون تو حالت خوبه دیگه کسی اذیتت نمیکنه"

"تو نجاتم دادی؟ آخه چرا؟"

سوهو روی تخت نشست و سهون که حالا کاملا داشت گریه میکرد رو توی بغلش گرفت "هییییییی اینجوری نگو... گریه نکن خب؟ چطوری ولت میکردم... هان؟"

"هیو....هیونگ... کای یه حیوونه... دیشب من... من معذرت.... خواستم چند بار ولی... ولی" سهون گریه میکرد و حرف میزد "ولی اون انگار حرفامو نمیشنید... من التماسش کردم.... التماس کردم منو ببخشه...ولی اون...اون فقط منو میزد... میخواست منو بک..." سهون دیگه نتونست ادامه بده فقط گریه میکرد و میلرزید

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now