آهنگ قسمت 62 محل اجرای آهنگ مشخص شده:
http://s7.picofile.com/file/8259954118/Ch_62_Emily_Browning_Sweet_Dreams_Are_Made_Of_This.wma.htmlSekyung POV
500 سال زمان زیادی برای درد و رنجه، منم آرامش میخوام، 500 سال صبر کردم تا دنیا دوباره تیکه های پازل مارو کنار هم بذاره، تا سونگمین دوباره به گردونه ما برگرده و بتونم همه چیز رو عوض کنم، 500 سال پیش کاری که با کیونگسو کردم، کاری که با جونگ این کردم، بلایی که سر زندگیم اوردم بنظرم درست ترین بود اما فقط بعد از گذشته چند روز تازه فهمیدم برای ساخت خوشبخیتم دری رو باز کردم که بسته شدنش غیر ممکنه حداقل نه تا 500 سال بعد غیر ممکنه، تا زمانی که تاوانه اشتباهات احمقانمو با عذاب هر روزه پس داده باشم.
شاید اگر انقدر احساساتی نبودم و اون مرد رو تحت هر شرایطی حتی بیعشق برای خودم نمیخواستم، امروز نیاز نبود دوباره همون کارارو رو برای خلاصی از این عذاب تکرار کنم، من یه بار قلب این مرد رو با اشتباه احمقانه ام از سینه اش بیرون کشیدم، برای اون 500 سال زمان برد تا بتونه با نبود اون تیکه از وجودش کنار بیاد و با تیکه دیگه ای جایگزینش کنه و اینبار این باز من بودم که اون تیکه رو جدا کردم.
سونگمین پسر بچه 16 سالهای که جونشو فدای عشقش کرد، عشقی که هیچ وقت درک نشد. شاید به چشم من و امثال من اون یه بچه خام و احمق بود ولی اون از خیلی از ماها عاقلتر بود، برخلاف من که برای بدست اوردن عشقه مردی که فکر میکردم بدون اون نمیتونم زندگی کنم پام رو فراتر از مرز تاریکی گذاشتم اون بخاطر عشق پاکش محکم توی روشنایی موند و بخاطر اون مرد از عشق خودش صرف نظر کرد، اونم عشق میخواست، درست مثل من، اما اون با قربانی کردنه احساساتش به عشقش اجازه زندگی داد و من با نادیده گرفتنه تنها قسمت پاک وجودم تنها دلیل زندگی اون مرد رو ازش گرفتم.
من ضعیف بودم، حتی بعد از فهمیدن اشتباهم نخواستم بخشیده بشم، موندم و رنج کشیدنش رو دیدم و فرصت بخشش رو از دست دادم، حالا تاریخ باید یکبار دیگه تکرار بشه، دوباره باید اون اتفاقات تکرار میشد تا دفتر تاریخ یکبار برای همیشه اشتباهات شرمآور منو پاک کنه.
----------------------------------------
Author POV
خیره به چشمای قرمز روبروش حتی پلک هم نمیزد، یه چیزی فراتر از خودش نمیذاشت جلو این مرد بترسه، مردی که برای همه ارباب بود ولی برای اون هیچی نبود جز یه موجود حقیر که توی لباس دوست بهش نزدیک شد، بر خلاف چیزایی که از لوسیفر یا شیطان شنیده بود اون نه شاخی روی سرش داشت نه دم سیاه رنگی اما کاملا با پسره اشنای چند ماه قبل فرق داشت، یه بدن ورزیده و چهارشونه با قد بلندش ترکیب شده بود، صورت استخونی و چشمای کشیده و لب باریک و آشناش اصلا نشونه ای از ارباب خونخوار دنیای میانی نداشت، بالا تنه عریانش با نقش و نگارهای قرمز رنگ پوشیده شده بود و اگه بخاطر رنگ قرمز چشماش و شعله های آتشی که به شکل تاج ظریفی به فاصله کمی از موهای کوتاهش میسوخت نبود غیر ممکن بود باور کنه کسی که روبروشه همون شیطانه قصههای ترسناک کودکیشه.
یه زمانی این چهره یکی از مظاهر آرامشش بود و حالا میدونست لحظه لحظه باهم بودنشون برنامه ریزی شده بوده، تک تک جملات محبتآمیز این به ظاهر دوست به دلیلی غیر از دوستی بود. لوسیفر نگاه تمسخرآمیزی به چهره در هم و شکسته سهون انداخت و با لحن دوستانه ای گفت "هی هونی... اونجوری نگام نکن، فک میکردم از خونه ام خوشت بیاد، نگو از اون همکلاسی ترسو و بی خاصیت بیشتر از من خوشت میاد که دلم بدجور میشکنه، اوه راستی من هیچ وقت خودمو درست و حسابی معرفی نکردم رفیق، من لوسیفر ارباب دنیای میانی هستم و البته یه زمانی برادر کوچکتر اون هیونگ دوست داشتنیت شیومین بودم" بعد با حالت شادابی لبخند زد، دستاش رو محکم و با حالت شادی جلو صورتش بهم زد "که خوشبختانه اون رابطه هم خیلی وقته از بین رفته در هر صورت اگه دوست داشته باشی هنوزم میتونی منو تاعو صدا کنی، خودمم به این اسم یکم عادت کردم"
"قاتل..." تنها کلمه ای بود که بعد از چند ساعت از بین لبای باریک پسر مو نقره ای که انگار مهر سکوت بهشون خورده بود شنیده شد
لبخند پر از شیطنتی روی لب تاعو نشست "هی هی... ما بعد از 5 ماه دوباره داریم همدیگه رو درست و حسابی میبینیم... اونوقت این تنها چیزیه که میتونی به دوست عزیزت بگی؟ قاتل؟ خب از نظر تئوری این درسته که من قاتلم... قاتل خیلیا... ولی... مطمئنا قاتل اونی که توی ذهنته من نیستم، امیدوارم حافظهات خراب نشده باشه عزیزم... فکر میکنم به وضوح قاتل شکارچیتو دیدی هان؟"
سهون با یاداوری لحظه لحظه اتفاق چند ساعت قبل دندوناشو روی هم سایید "اون هرزه به دستوره تو کصافت...." سیلی محکمی توی صورتش خورد، ضربِ سیلی به حدی بود که سرش به چپ چرخید و فقط با شنیدن صدای کسی که روبروش بود فهمید کی اون سیلی رو بهش زده "اوه سهون... بهتره حرفه دهنتو اول مزه کنی قبل از اینکه مجبورت کنم که..."
دست تاعو بالا امد "هی عزیزم.... مهم نیست، دوستا گاهی از همدیگه میرنجن و با هم بد حرف میزنن من از سهون ناراحت نیستم نیاز نیست با برادرت اینجوری رفتار کنی" بعد با آرامش سمت سهون چرخید و نفسش رو عمیق بیرون داد "ببین سهون، ما با هم دوستیم، خودت اینو گفتی، بخاطر همین بذار یه رازی رو بهت بگم، راستش اره من از اون شکارچی دردسر سازت بخاطر دزدیدن یکی از بچههای بحقم بدم میومد، بخاطر کشتن خیلی دیگه اشون ازش متنفر بودم، بماند که بخاطر اینکه پدر وارث بعدی آرک بود میخواستم سر به تنش نباشه ولی... ولــــــی این من نبودم که خواستم اون بمیره" سرش رو با حالت بلاتصمیم به اطراف تکون داد و چشماش رو کمی چرخوند "احتمالا وقتی میامد اینجا دنبال تو و پسرش میدادم گلوشو ببرن، پوستشو بکنن و پر از کاه کنن، گوشتشو بدن به سگا بخوره و خیلی بلاهای دیگه ولی خب یکی از فرزندان مورد اعتمادم 500 سال برای انتقامش صبر کرده بود" لوسیفر کمی روی تخت سلطنتیش جابجا شد و لبخند کوچیکی زد "به چهرهام نمیاد ولی منم پدرم، پدر تک تک کسایی که به این دنیا پناه میارن، کسایی که جایی جز اینجا برای رفتن ندارن نتونستم دل دختر کوچولومو بشکنم، دختری که خیلی خوب خودشو بهم ثابت کرده بود" از جاش بلند شد و 7 پله مرمری سیاه رنگ جلو تختش رو پایین امد، جلو سهون ایستاد، دستاش رو محکم بهم زد و بهم گرهشون کرد، با حالت حق به جانبی گفت "میبینی، من اونقدری هم که فکر میکنی آدم... ببخشید امممم شما میگید چی؟ موجود؟ موجود رو دوست ندارم، فرشته هم که نیستم.... امممم وایسا ببینم من دیگه محافظم نیستم چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم، خب بذار فعلا بگم همون آدم، من اونقدرام ادم بدی نیستم سهون"
---------------------------------------------
پسر ریز نقش همراه لوکا بلاخره جرات شکستن سکوت سنگین توی سرسرا رو بشکنه "پدر... تا کی میخواید منتظر بمونید، من بهتون اطمینان دارم ولی زمان زیادی نمونده، اگه دیر بجنبیم نه تنها وارثمون رو از دست میدیم بلکه یکی دیگه از اعضای خانوادمون هم از دستمون میره، از دست دادن کای برای همه شک بزرگی بوده"
پلکای سنگین شیومین بلاخره روی هم امد و قطره اشکی از بینشون پایین ریخت اشکی که تمام مدت با لجبازی توی خودش نگه داشته بود "میدونم کیونگسو... اگه تماشای اون صحنه برای شما شکه کننده بوده برای من کشنده بود، اون پسر درست مثل تو جزئی از منه... ولی هنوز وقتش نشده، اون کلاغ سفید بلاخره از لونه اش بیرون میاد، سهون تا اون لحظه دووم میاره، باید دووم بیاره" کیونگسو با دو دلی نگاهشو بین پدرش، استادش و لوهان جابجا میکرد تا بفهمه چطور باید با این حس عجیب که وجودشو میخورد کنار بیاد، اون به پدرش اعتماد داشت، با همین اعتماد درخواستشو قبول کرد و اون زن رو بخشید، با همین اعتماد پیشنهاد محافظ شدن توی آرکیدیا رو پذیرفت و عضوی از این خانواده شد و طعم بخشی از یه گروه منسجم به اسم خانواده بودن رو چشید، چیزی که هیچ وقت توی عمرش به این وضوح لمس نکرده بود ولی این رفتار پدرش نه تنها اونو بلکه همه خانواده رو گیج کرده بود.
کیونگسو به حدی توی افکارش فرو رفته بود که متوجه سفید شدن عجیب چشمای پدرش نشد، لوهان کنار تخت سلطنتی زانو زد و هر دو دست شیومین رو توی دستاش فشرد، خوب میدونست این لحظهها چقدر برای شیومین دردناک خواهد بود، رابطه بین وارثان آرک قویترین نوع رابطه توی کله هستی بود ولی وقتی یکی از وُراث هنوز متولد نشده باشه و روح مقدسش توی پاکترین حالت خودش باشه برقراری این ارتباط کار آسونی نخواهد بود، حداقل نه برای وارث فعلی.
اخم بزرگی روی پیشونی شیومین نشسته بود و سرش با حالت عجیبی به اطراف تکون میخورد، این اولین باری بود که کسی جز لوهان شاهد این حالت عجیب بود، 6 ماه گذشته دقیقا از اولین تپش قلب جونگهو این لوهان بود که باید هر لحظه آمادگی آروم کردن عشقش رو توی این حالات عجیب و دردناک رو داشت.
حالت عجیب شیومین با همون سرعتی که شروع شده بود از بین رفت و شیومین نفس عمیق و لرزونی کشید و با چشمای قرمز شده به لوکا نگاهی انداخت، با نگرانی و عجله از جاش بلند شد، از پله های مرمری پایین امد "لوک اماده باش، هر وقت موقعش بشه خودت میفهمی باید بری پایین، کیونگسو، کریس و چانیول رو با خودت ببر جونگهیون اینجا میمونه" لوکا با نگرانی به شیومین نگاه کرد، میفهمید شیومین بهتر از همه اونا میدونه چی درسته ولی بعضی چیزا باید در نظر گرفته میشد "شیو... نمیدونم چه خبره... ولی خوب میدونم این بچه هنوز امادگی پایین رفتن رو نداره، بهتر نیست جونگهیون با من..."
شیومین با عجله سمت خروجی سرسرا رفت و اصلا توجهی به حرف لوکا نشون نداد فقط دستش رو بالا اورد و با حالت عصبی گفت "کاری که ازت خواستم انجام بده لوک... بهت اطمینان دارم"
--------------------------------------
یک ساعتی بود که روی صندلی مخملی سرخ رنگی نشسته بود و حالا با افتخار به قطرات سیاه رنگ مایعی که از زخم ابروی شکسته تاعو پایین می امد نگاه میکرد، هرچقدرم که ضعیف بود اجازه نمیداد این موجود بی ارزش تحقیرش کنه و به عشق زندگیش، مردی که هنوز چند ساعت از مرگش نمیگذشت توهین کنه.
ضربه محکم سر سهون تنها جوابی بود که تاعو دربرابر سگ خطاب کردن کای گرفته بود، تاعو با حالت تمسخرآمیزی به سمت سه یون برگشت "گستاخی توی خونِ خانوده اتون موج میزنه عزیزم" نیشخندی گوشه لبه تاعو نشست، کمرشو صاف کرد و ایستاد، با پشت دست ابرو و چشمش رو از مایع سیاه رنگ که از شکاف ابروش جاری شده بود پاک کرد، بی اعتنا به پسری که یکساعتی میشد به دستور خودش با بالا تنه برهنه روبروی تخت سلطنتیش نشونده شده بود و حالا با گستاخی عجیبی زخمیش کرده بود سمت تخت سلطنیتیه بزرگش رفت، با بیخالی روی تخت نشست و بدنه ورزیده اش رو به تخت تکیه داد "سهون... این آخرین باره که بخاطر دوستیمون از رفتار گستاخت میگذرم اینبارم فقط و فقط بخاطره خواهرت که اینجاست"
سه یون با حالت بی روحی به پسری که زمانی نونا صداش میکرد نگاه کرد "اینو با من مقایسه نکن لطفا... اون یه موجود نفرت انگیزه که از ترس روحشو به آرک فروخته... من رو با یادآوری اینکه هر دو از یه مادر متولد شدیم تحقیر نکن" تکخندی روی لب لوسیفر نشست و سرشو با حالت خاصی تکون داد "حق با توعه الهه من، تو هیچ ربطی به یه موجود پست مثل این نداری ولی یادت که نرفته، این موجود پست مثل دو کفه بی ارزش صدف داره مروارید با ارزشی رو با خودش حمل میکنه" سمت سهون برگشت و نگاهشو روی سهون ثابت نگه داشت "مرواریدی که به زودی ماله من میشه..."
توی اون لحظه این فقط دندونای سهون نبود که بهم فشرده شد، یه گوشه تالار مشتای یه نفر هم محکم شد، خوب میدونست نه اون و نه دو نفری که تصمیم به نجات دادنشون گرفته وقت زیادی ندارن، به ارومی از جمعیتی که مثل گرگای گرسنه دور طعمه زخمیشون جمع شده بودن دور شد، باید هرچه زودتر همه چیز رو تموم میکرد، خوب میدونست با ورود کلاغ سفید به تالار سیاه سهون وقت زیادی برای تصمیم گیری نخواهد داشت.
-------------------------------------------
تاشا با نگرانی و قدمای تند سمت اتاق مشترک شیومین و لوهان میرفت، هیچ وقت از اون پسره کای خوشش نمیامد ولی هیچ وقت فکر نمیکرد دیدن صحنه مرگش انقدر قلبش رو به درد بیاره، لحظه مرگ شکارچی مورد علاقه شیومین توی ذهن تک تک اعضای آرک مثل صحنههای یه فیلم پخش شده بود، همه باور داشتن درد از دست دادن این پسر برای شیومین انقدر سنگین بوده که نتونسته قدرتش رو کنترل کنه و باعث شده همه اعضای این خانواده شاهد اتفاقی که خوده شیومین داشت تجربهاش میکرد باشن.
با حالت عصبی سه ضربه ضعیف به در بلوطی اتاق زد و منتظر اجازه ورود شد اما بجای اجازه این لوهان بود که شخصا در رو براش باز کرد، با دیدن دختر آشفته پشت در لبخند تلخی زد و از جلو در کنار رفت "چند ساعتیه که منتظر خبرای تو..." و به ارومی به تخت اشاره کرد
شیومین کاملا خسته و بیحال روی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس میکشید، برخلاف چیزی که همه از اون توی ذهنشون داشتن، اون میتونست خیلی شکننده باشه و با وجود درد بی وقفه ای که برای محافظت از جونگهو به تن خودش منتقل کرده بود زمان زیادی رو نمیتونست نقش بازی کنه
تاشا کنار تخت ایستاد، لباسای چرمی مشکیش زیر یه لایه نازک از خاک خاکستری شده بود، با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت، شیومین با لبخند پیروزمندانه ای و با فشار آرنجاش خودش رو به سختی بلند کرد و سعی کرد بشینه "اون نگاه بهم میگه خبرا درست بوده نه تاش؟"
تاش با خجالت سرش رو تکون داد و همزمان با تلاش مصرانه برای فرار از نگاه نافذ روی خودش سعی کرد دلیل قانع کننده ای برای شَکِش به اطلاعات پیدا کنه "قربان... منظورم اینه اوپا... این خیلی عجیبه من هنوز نمیتونم قبول کنم... این غیر..." صدای خنده بیصدا و پر از خشم شیومین حرفش رو قطع کرد "غیره ممکنه؟ تاشا فکر میکردم برای تو یکی این غیر ممکن جلوه نکنه، دلیل انتخاب تو برای این ماموریت این بود که پدرت قربانی همچین اتفاقیه پس فکر نمیکردم کلمه غیرممکن برای تو هم همون معنی رو بده که برای بقیه میده"
دست تاشا با یادآوری مرگ پر از زجر پدرش درست جلو چشمای خودش به مشت تبدیل شد، درسته پدر اون قربانی خیانت بود، خیانت لوسیفر، خیانت کسی که جنگ رو به راه انداخت، جنگی که اولین قربانیش پدر اون بود، پدرش فقط و فقط سعی کرد از وارث بحق آرک دفاع کنه و تنها چیزی که نصیب خودش و خانواده اش شد درد بود، دردی که بعد از سالها هنوز باعث کابوسای شبانه تاشا بود.
چشماش از شدت خشم تنگ شدن، مشتش محکمتر شد و سرش رو تکون داد "درسته خیانت غیرممکن نیست ولی، ولی مشاور کیم، ایشون همیشه جز وفادارترین اعضای آرکیدیا بودن اینکه بخوان به ما خیانت کنن برام قابل هضم نیست، ممکنه برنامه..."
شیومین دستش رو به نشانه دستور به سکوت بالا اورد و به روشو سمت امینترین فرد زندگیش دراز کرد تا ازش کمک بگیره، لوهان به سرعت سمتش امد و بی معطلی به شیومین توی پایین امدن از تخت کمک کرد، شیومین به محض آروم گرفتنه تنش روی مبل بزرگ سفید رنگ و نشوندن لوهان کنار خودش به مبل روبروش اشاره کرد و از تاشا خواست که بشینه "تاشا میدونم دلیل این دو دلیت چیه، تو بیگناه تبعید شدی و الان میترسی اینم یه تهمت باشه اما... (نفس عمیقی کشید) من فقط بر پایه الهامات خودم اینو نمیگم، هر دومون میدونیم الهامات من هیچکدوم اشتباه نیستن ولی... ولی اینبار بخاطر حساسیت شدید موضوع همه چیز رو با یه منبع موثق چک کردم" چشمای تاشا و حتی لوهان از تعجب باز موند و هر دو پلک زدن رو فراموش کردن، ماهیچههای گردن تاشا شروع به شل شدن کرن و لب لوهان ناخودآگاه و از تعجب زیاد کمی از هم فاصله گرفت
گوشه لب شیومین کمی بالا رفت "چیزی که بهش فکر میکنید درسته، من یه جاسوس دارم، میدونم براتون خیلی عجیبه ولی یه نفر از دنیای میانی داره به ما کمک میکنه، نپرسید کی یا چرا ولی مطمئن باشید دلیلش قانع کننده اس و من بهش اعتماد کردم"
"اما اوپ.." دست شیومین به سرعت بالا امد "تاشا... من اونو امتحان کردم، اگر انقدر به من بی اعتمادی همین الان میتونی بری و به کله آرک بگی وارث دیوونه شده و به یه فراری، به یکی از فرزندان لوسیفر اعتماد کرده ولی اینو یادت باشه توی کثیفترین و قدیمیترین معادن هم هنوز میشه جواهرات قیمتی هرچند کثیف و شکسته ولی همچنان با ارزش پیدا کرد جواهراتی که اگه پیداشون کنی، تمیزشون کنی و صیقلشون بدی میتونن با گرونترین جواهرات دنیا رقابت کنن، حالا که کلاغ سفیدمون تصمیم گرفته از مخفیگاهش بیرون بیاد و پاشو توی دنیای اونا بذاره وقتشه که بریم سراغشو بال و پرشو برای همیشه بچینیم" تاشا سرشو به نشانه تایید تکون داد "پس من... من... میرم به لوکا اوپا بگم که..."
شیومین لبخند بزرگی زد و دستش رو کمی بالا اورد "اگه میخواستم لوکا وارد این موضوع بشه حتما اونو دنبال اطلاعات میفرستادم، تاشا تو مسئول این قضیه ای با جونگهیون و لی برید سراغش" صورت نگران دختر جوون کمی باز و حالتش کمی بهتر از چند دقیقه قبل شد، این ماموریت نشونه ای بود که شیومین برخلاف بقیه که هنوز بهش اعتماد نکرده بودن، کاملا باور داره اون هیچ وقت نافرمانی نکرده و بخاطر یه اشتباه تبعید شده.
با غرور خاصی از جاش بلند شد و جلوی شیومین ایستاد، کمی کمرش رو خم کرد و بعد از راست شدن دوباره کمرش با قاطعیت گفت "سرافکنده اتون نمیکنم اوپا" شیومین لبخند خسته ای زد "میدونم"
همین که تاشا پشتش رو به دو نفر دیگه توی اتاق کرد تا سریع دنبال ماموریت مهمش بره با حرف شیومین سر جاش میخ شد "ترجیحا زنده میخوامش ولی اگه تشخیص دادی برگردوندنش به آرک باعث تشفیش و مشکلات بزرگتری میشه تصمیمه اینکه چیکار کنی با خودته"
---------------------------------------------
لطفا اهنگ قسمت 62 رو پلی کنید
تاعو به پشتی تخت مجللش تکیه زد و انگشتاش رو به آرومی توی هم فرو برد "خب سهون نظرت چیه؟ بهتره یادت باشه که من دارم فقط بخاطر علاقه خودم بهت یه فرصت جلو پات میذارم و بس، پس بهتره خوب فکر کنی"
سهون خنده سردی کرد، نمیفهمید چطور تمام ترسش از مرگ، از اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته، تمام وحشتش از لوسیفر انقدر بی مقدمه و راحت محو شده بود، انگار هیچ وقت ترسی از هیچکدوم از اون چیزا نداشته "پیشنهاده جالبیه، بذار دقیق برسیش کنم، تو داری ازم میخوای به آرک، به شیومین هیونگ، به برادرام توی آرکیدیا و البته به همه ادما خیانت کنم، در ازاش شما میذارید من زنده بمونم و اینجا با شما زندگی کنم؟" نیشخندی گوشه لبش نشست "چی باعث شده فکر کنی من پسرمو، تنها یادگار کای و به قول خودت یکی از پایه های حکومت آرک رو فقط در ازای زندگیم به تو حرومزاده میفروشم؟" با تموم شدن جمله اش سیلی محکمی توی صورتش خورد، این چندمین سیلی امروز بود، تقریبا دیگه دردی رو حس نمیکرد، فقط باز شدن زخم توی دهنش و خونریزی دوباره اش کمی اذیتش کرد ولی این باعث نشد لبخندش محو بشه.
"تو.... تــــــــــو بچه زبون نفهم به چه حقی..."
"کافیه سه یون" دست تاعو به نشونه سکوت بالا رفت و سه یون با تمام تنفری که توی صورتش مشهود بود دستش رو که یه بار دیگه برای پایین امدن توی صورت برادر خودش بالا رفته بود به ارومی کنار تنش پایین اورد، تاعو با چهره آرومی که میشد فهمید فقط و فقط یه ماسک از آرامشه و با لحنی که کم کم میشد عصبانیت رو توش دید رو به سهون کرد "چی میخوای؟"
لبای سهون با لبخند پیروزمندانه ای باز شد "تو چی میتونی بهم بدی تاعو؟" چشمای تاعو کمی تنگ شد و به پسر رنگ پریده روبروش نگاه کرد، توی وجود اون ذره ای ترس حس نمیکرد، کسی که جلوش بود ابدا شکننده بنظر نمیرسید، خوب میدونست بدون سهون به خدمت گرفتن وارث خیلی سخت خواهد بود پس بهتر بود با سهون کنار میومد تا همه چیز راحتتر حل بشه "هرچی که تو بخوای سهون، هرچی که تو بخوای"
چشمای سهون حالت سردی به خودش گرفت "یعنی میتونی کای رو بهم برگردونی؟ میتونی تیکهیِ پاره شده وجودمو برگردونی و مثل قبل دست نخورده اش کنی؟" دندونای سهون روی هم فشرده شد "نه نمیتونی، تو قدرت این کارو نداری، تو ضعیفتر از این حرفایی، پس ابدا فکر نکن من با موجود بی ارزشی مثل تو هم پیمان بشم"
دست پادشاه دنیای میانی با خشم زیادی تبدیل به مشت شد "یعنی تو حاضری بخاطر همه اونا بمیری؟ برای دنیایی که تو رو محکوم به بردگی کرد؟ یا برای مردی که دردناکترین روزای عمرتو ساخت؟ یا شایدم برای شیومین، وارثی که با وجود دونستن وضعیت فعلی تو بازم دنبالت نیومد، از خودت نمیپرسی چرا؟ من جوابشو بهت میدم، چون تا زمانی که پسره تو وارد آرک نشه شیومین میتونه به پادشاهیش بر 3 دنیا ادامه بده، آرکیدیا، دنیای زیرین و البته دنیای انسان ها، هر سه تا روزی که جونگهویِ تو پاشو توی آرک نذاره ماله اونه، اون خودخواهه، غیرممکنه اجازه بده بچه دو رگه تو جانشینش بشه، بر خلاف شما من شیومین رو خوب میشناسم، برادر بزرگتر من چیزی جز از بین رفتن تو و بچهات نمیخواد، من فکر میکردم حداقل ذره ای از هوش خواهرت رو به ارث برده باشی و بتونی خودت جوانب رو در نظر بگیری"
سهون با تمام تنفرش مقداری از خونی که حالا از زخم سرباز لبش توی دهنش جمع شده بود رو به بیرون تف کرد و بعد با خنده عصبی گفت "من اوه سه یون نیستم که خودمو به هر دلیلی به تو بفرشم، شاید چند ساعت پیش برای چند لحظه بیشتر نفس کشیدن حاضر بودم خیلی کارا بکنم ولی الان... تنها دلیل نفس کشیدنم اینه که جونگهو سالم بمونه، باور کن بعد از به دنیا امدن جونگهو هیچ علاقه ای به موندن توی این دنیا ندارم، میخوای بدونی چرا؟ چون شما تنها بهانه زندگیم رو ازم گرفتین..." خنده عصبی کرد "یه خائن، کسی که خودش از بهشت رانده شده، کسی که لرد، دنیای میانی رو فقط و فقط برای تبعید اون بنا کرد داره برای من از خودخواهی میگه؟" سهون با همون لبخند اعصاب خردکنش سرش رو کمی خم کرد "میبینی که درسم رو خوب بلدم، تو برای رسیدن به پادشاهی آرک جنگ داخلی به پا کردی و تاوانشو با تبعید به اینجا پس میدی، تمام همراهات توی اون خیانت بزرگ هم تبعید شدن ولی به جایی که دیگه خطری نداشته باشن، هر 101 محافظی که به تو برای خیانتت کمک کردن به زمین تبعید شدن، بالهای* هر 101 نفرشون بریده شد و اونا اولین نسل انسان رو به وجود اوردن، من درسام رو خوب خوندم تاعو خیلی خوب، حتی اگه شیومین هیونگ منو اینجا رها کنه بهش خیانت نمیکنم، هرگز مثل تو زندگی توی این جای کثیف رو در ازای خیانت به کسایی که بهم زندگی دادن قبول نمیکنم، اگر نفس کشیدن من و جونگهو تهدیدی برای آینده آرکیدیا و شیومین هیونگ باشه جلو این نفس کشیدن رو هم میگیرم"
اخمای تاعو بدجور توی هم فرو رفته بود، دیگه از اون چهره به ظاهر دوستانه خبری نبود، با خشم از جاش بلند شد، از پلههای سیاه رنگ پایین امد و جلو سهون ایستاد "یادت نره فرصت داشتی، من بهت اجازه دادم انتخاب کنی و تو دوباره اشتباه کردی..." روشو از سهون برگردوند و به سه یون نگاه کرد "هرجور دوست داری ازش لذت ببر فقط وارث رو میخوام... من باید بدهیمو به دوست جدیدمون بپردازم" با خشم زیاد سمت خروجی تالار به سمت مردی که سرتا پا سفید پوشیده بود و کلاه شنلش رو تا وسط صورتش پایین کشیده بود رفتادامه دارد....
نکته شماره 1: چون کیونگسو بخشی از وجود شیومین رو داشته پس از نظر تئوری میتونه محافظ بشه، محافظا یا بچه یه محافظ دیگه هستن که اصیل زاده محسوب میشن یا مثل جونگهو و کریس دورگه هستن و کیونگسو از نوع اوله چون شیومین پدرش محسوب میشه و خون اصیل زاده تو رگاشه
نکته شماره 2: با اینکه اصلااااااا نیاز نیست ولی بازم تکرار میکنم تاعو همون لوسیفر بوده از اول داستان هم لوسیفر بوده شما الان فمیدین.
نکته شماره 3: توی قسمت تاریخ خیانت تاعو بالهای محافظا کنایه از قدرتاشونه که ازشون گرفته شد وگرنه محافظا بال ندارن، اونا فرشته نیستن
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...