47.Confidence

1K 179 5
                                    

3 ماهی از اولین تجربه نه چندان جالب زوج جوون ساکن خونه کوچیک پشت تعمیرگاه از روی دیگه داشتن یه تو راهی کوچیک میگذشت توی این 3 ماه خیلی اتفاقات افتاده بود، خیلی چیزا شروع به تغییر کرده بود، کای دیگه کاملا به روزی 2-3 بار حمام کردن، نق زدن‌های وقت و بی‌وقت سهون، نصفه شب بیدار شدن و تا صب بیدار موندش و البته نیمه ب.ر.ه.ن.ه گشتن سهون توی خونه عادت کرده بود.
تقریبا 2 هفته بعد از اون روز سهون دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نمیشد شلوار بپوشه و همین باعث شده بود نصف بیشتر تونیک ها و بلوزای بلند خودش و کای رو دم بذاره تا بتونه راحت تر توی خونه بچرخه ولی همین کار باعث میشد کای با مشکل نداشتن بلوز درست و حسابی مواجه بشه و از طرف دیگه این سبک لباس پوشیدن سهون هر روز داشت بیشتر و بیشتر مخصوصا برای کای مشکل ساز میشد.

(یه همچین چیزی)
نصف بیشتر نق زدنای سهون ختم میشد به هیکلش، خیلی وقت میشد که دیگه خبری از شکم تخت و صافش نبود، شکمش هر روز داشت از قبل بزرگتر میشد و همین باعث میشد سهون هر روز بلوزای گشادتری بپوشه و از آینه قدی خونه بیشتر و بیشتر دور بمونه تا کمتر و کمتر عصبی بشه و سر کای کمتر غر بزنه
این رفتارای سهون بعضی وقتا باعث خنده کای میشد، بعد از مدت ها توی زندگیش به هیچ چیز دیگه جز سهون فکر نمیکرد، غذا خوردن، شکار کردن و در اصل زندگی کردنش یه هدف پیدا کرده بود، اگه قبل از این اون فقط زنده بود تا قراردادی که بخاطر عشق زندگیش بسته تموم بشه، بمیره و بتونه به آرامش برسه ولی حالا زندگی کردن براش آرامش بود، همین که میدونست سهون و البته پسر کوچولوش هر دو سالم و در آرامشن زندگیشو شیرین میکرد
3 ماه پیش سهون بعد از کلی استرس و فشار عصبی و گذروندن اونهمه مشکلات بلاخره با سوهو، بک و کای رفته بود بیمارستان، کای خیلی قاطعانه گفته بود که اونم باید بیاد ولی سوهو گفت کسی که قراره اینکارو بکنه قبلا نگهبان بوده و هنوزم از شکارچی‌ها خوشش نمیاد پس بهتره کای از این موضوع فاصله مطمئنه رو بگیره اما دست اخر کای ثابت کرد لجبازترین فرد بین همه اوناس
فلش بک 3 ماه قبل
"کای تو چرا اینقد لجبازی میکنی هم من هستم هم بک، کریسم که توی همون بیمارستانه پس دیگه نگران چی هستی" ولی چهره بی‌احساس کای هیچ تغییری نکرد
سهون دستش رو روی دوش سوهو گذاشت "هیونگ باور کن کای از همه لجبازتره وقتی میگه میاد پس میاد و الانم اگه جوابت رو نمیده معنیش اینه که خیلی خودتو خسته نکن"
سوهو برای چند لحظه چشماش رو بست تا بتونه تصمیم بگیره و در آخر کسی که کوتاه امد سوهو بود "اوووفففف باشه ولی از پارکینگ جلوتر نمیای، باشه؟"
"..."
"کای!!؟"
"باشه، البته اگه لازم نباشه" سهون خندید، کای هیچ وقت کوتاه نمی‌امد حداقل درباره اون و سهون این رو خیلی دوست داشت
در طول راه توی ماشین سهون مرتب دستاش رو بهم می‌فشرد،فکر اینکه ممکنه همه چیز اونقدی هم که چن گفته خوب نباشه اذیتش میکرد ولی با حس دست کای که خیلی آروم روی انگشتای بهم گره کرده اش قرار گرفت و هر دوتا دستش رو گرفت از اون فکرای آزار دهنده دور شد، با همین کار به نظر ساده کای، سهون خود به خود آروم تر شد.
از عرقی که دست کای کرده بود می‌شد فهمید اونم نگرانه درست مثل خوده سهون، اما کای همون نقاب مردونه و محکم خودش رو بازم به صورتش زده بود تا بک و سوهو اصلا متوجه این مورد نشن و بتونه حداقل به سهون آرامش بده.
با پارک شدن ماشین و پیاده شدن دوتا سرنشین جلو سهون با لبخنده عصبی سمت کای برگشت گوشیش رو سمت کای گرفت "قراره تنها بمونی، حوصله ات سر میره، این گوشی من، رمزشم که میدونی اگه حوصله ات سر رفت فیلم ببین"
کای خنده خفه ای کرد "از کی تا حالا من با دیدن فیلم خودمو سرگرم میکنم؟"
"خب کتاب بخون، اونم که یادت دادم" توی صدای سهون استرس موج میزد و میشد فهمید همه این حرفا بخاطر اینه که میخواد بیشتر توی اون ماشین بمونه
کای با صدای خیلی آرومی که فقط به گوشای سهون آشنا بود گفت "باشه، حالا دیگه برو، منتظرتن" و گوشی رو از دست سهون گرفت
سهون کوله سبکش رو برداشت و خواست پیاده بشه که باز برگشت و به کای نگاه کرد انگار مردد بود و کای میدونست سهون اون لحظه به چی احتیاج داره، خودش رو سمت سهون کشید دستش رو کنار صورتش گذاشت و یه بوسه خیلی سبک به لبش زد، یه بوسه اطمینان بخش
"برو، خیالتم راحت باشه" صدا و لحن کای خیلی آروم بود
ولی سهون تصمیم گرفت حرفشو بزنه "تنهایی نمیتونم" دلش میخواست همون سهون بی‌تفاوت و قوی چند هفته قبل باشه ولی نمیتونست
"تنها نیستی سهون، برو سوهو و بک منتظرن"
سهون با چشمی که دیگه توش خبری از اعتماد به نفس نبود به کای نگاه کرد یه بار دیگه دهنش رو باز کرد با یه لحن که فقط توش خواهش میکنم موج میزد گفت "تو هم بیا"
"سهون خودت شنیدی سوهو چی گفت"
"برام مهم نیست اون یارو از چی خوشش میاد، اگه تو نیای نمیرم"
کای لبخندی زد، دست سهون رو فشار داد، سرش رو آروم به نشانه قبول کردن درخواست سهون تکون داد و بدون یه کلمه حرف همراه سهون از ماشین پیاده شد، اینکه میخواست با سهون باشه واضح بود ولی جدا از اون کی بود که بتونه به همچین لحن و نگاهی نه بگه
"هوف کای گفتم که..." سوهو خواست بازم با کای بحث کنه ولی با دیدن قیافه نگران سهون کاملا منصرف شد
"خب دیگه بریم، خیلی دیگه به 11 نمونده" بک که اون روز به طرز خیلی عجیبی ساکت بود و حرفی نمیزد بلاخره به حرف امد و یادآوری کرد مدت زیادی اونجا ایستادن و همین میتونه شک برانگیز باشه
سهون هرچی به ورودی بیمارستان نزدیکتر میشدن ترسش بیشتر میشد و وقتی چشمش به زن جوونی توی لباس آبی بیمارستان افتاد که دقیقا توی محل قرار ایستاده دیگه رسما قلبش داشت از سینه اش بیرون میزد با چشمایی که مردمکش از استرس میلرزید به زن خیره شده بود و همزمان دست کای رو توی دستش فشار میداد اصلا چهره زن رو نمیتونست بفهمه فقط اون نگاه سردش رو میتونست ببینه
زن اول خیلی بی‌تفاوت دست به سینه کنار در ورودی بیمارستان ایستاده بود ولی همین که متوجه کای شد سریع تکیه اش رو از دیوار گرفت و به حالت تهاجمی ایستاد و خیلی محکم گفت "قرارمون این نبود"
سوهو توی فاصله ‌چند قدمی زن ایستاد و با لحن خیلی آرومی گفت "اون پدرشه! نمی‌تونستم جلوشو بگیرم که..."
زن با حرص نفسش رو بیرون داد و با لحن خیلی ناخوشایندی گفت "تقصیر خودمه که در خواست معشوقه یه محافظه نچندان خوشنام قبول میکنم" منظور زن دقیقا سوهو بود و میخواست حالا که میدونست از پس کای برنمیاد زهرشو به بی‌دفاع‌ترین آدم اونجا بریزه چون مطمئنا توهین به هیچ هیلری برای یه فردی که بخاطر اشتباهش از آرک بیرون انداخته بودنش و هر لحظه ممکن بود محکوم به هبوط بشه خوب تموم نمیشد پس سوهو بهترین گزینه بود
سوهو هیچ حرفی نزد توی این 80 سال دیگه کاملا به این عنوان عادت کرده بود. زن یه بار دیگه با حرص به کای که انگار اصلا براش مهم نبود نگاه کرد و سمت در بیمارستان راه افتاد ولی تمام مدت زیر لب غرغر میکرد "اگه بخاطر تاثیر مثبتش نبود..../ فقط همین یه کارم مونده بود.../ اه کارم به جایی رسیده که باید ببینم سگ‌توله یه شکارچی سالمه یا نه!" ولی زیاد نتونست ادامه بده چون بعد از اون کلمه نچندان مودبانه که برای بچه عزیز سهون بکار برده بود میتونست جو خیلی خطرناک اطرافش رو حس کنه حتی سهون که از همه بی‌آزارتر به نظر میرسید الان اصلا نگاه دوستانه ای نداشت
برای همین زن قدماشو بلندتر کرد و خودشو از توی راهرو های تقریبا خالی به بخش زنان و زایمان بیمارستان رسوند و بعد جلو یه در بزرگ ایستاد
"شما همینجا بمونین تا من برم ببینم پرستارا داخل نباشن" بعد بدون هیچ حرفی از در بزرگ رد شد و  داخل رفت
کای سهون رو سمت صندلی های کنار دیوار کشید تا بتونه راحت بشینه ولی سوهو و بک هر دو همونجا سرپا ایستادن
با نشستن روی صندلی کنار راهرو سهون باز توی خودش رفت و شروع کرد به کندن پوست کنار ناخنهاش، کای وقتی متوجه شد، دست سهون رو گرفت و آروم در گوشش گفت "واسه چی اینقد استرس داری؟"
"اگه... اگه حالش خوب نباشه چی؟"
"چن بهت گفت حالش خوبه پس چرا اینقد فکرای بیخود میکنی؟"
"نمیدونم... اگه بلایی سرش امده باشه چی؟ اگه.... اگ.... اگه جی‌آر... بلایی سرش آورده باشه چی؟"
"من مطمئنم که حالش خوبه، بهت قول میدم" ولی توی سرش فقط یه جمله تکرار میشد ‘اگه بلایی سرش امده باشه اون لعنتی زیاد زنده نمی‌مونه که بخواد بدونه چه گندی زده’
کای فکر میکرد تمام استرس سهون فقط بخاطر اینه که اتفاقای وحشتناک زیادی که همه‌اشون میتونستن جون بچه اشو بخطر بندازن پشت سر گذاشته اما این فکر کای زیادم درست نبود چون همون صدای ترسناک توی سر سهون دوباره به سراغش امده بود و توی سرش زمزمه میکرد که یه اتفاق بد افتاده، صدایی که سهون هیچ کنترلی روش نداشت، صدایی که دقیقا از اون روز نحس توی انبار مدرسه شروع شده بود و دیگه رهاش نکرده بود، صدایی که شکننده‌ترین لحظات سهون رو پر میکرد.
بک کنار سوهو موند، خوب میدونست سوهو زیاد از بیمارستان خوشش نمیاد چون هم پر از خونِ و هم نصف بیشتر کارش به عنوان همسفر رو توی بیمارستانا میگذرونه که این بیشتر عصبیش میکنه، میشه گفت برای کسی مثل سوهو که از خون وحشت داشت بیمارستان مثل خونه وحشت میموند و متاسفانه سوهو وقت خیلی زیادی رو باید توی خونه وحشتش تنها سپری میکرد پس کمترین کاری که بکهیون میتونست بکنه موندن کنار سوهو بود
"هی! چرا نمیشینی؟"
"خودت چرا نمیشینی؟"
"میدونی که من از بیمارستان خوشم نمیاد هرچی کمتر به اینور اونور دست بزنم کمتر بوی بیمارستان میگیرم"
بک نیشخندی زد و با لحن شیطونی گفت "از بوی بیمارستان بدت میاد و هر شب تو بغل یه دکتر میخوابی؟"
"بک!! میدونی چیه؟ همون ساکت بمونی بهتره" بک لبخند بی رمقی زد خیلی خسته به نظر میومد اینو از سکوت زیادش که خیلی نادر بود و بی روحی صورتش میشد خیلی راحت فهمید ولی بازم بک اینجا بود اون همیشه همون آدمی بود که برای دوستاش از جونشم میگذشت
با باز شدن در بزرگ روبروشون و سرک کشیدن زن جوون، کای و سهون از روی صندلی بلند شدن و بک تکیه اش رو از دیوار گرفت، زن به سهون اشاره کرد که بره داخل ولی همین که هر 4نفر خواستن برن سمتش با دستش اشاره کرد نیان و خودش از لای در امد بیرون
"قوشون کشیه مگه؟ فقط خودش" سهون سریع به پهلوی بلوز کای چنگ زد، اصلا کنار این زن حس امنیت نمیکرد درست مثل وقتی که جونگهیون توی خونش بود انگار مثل تنفر نگهبانا و شکارچی‌ها، این حالت تدافعی هم توی هیلرا غریزی بود
کای متوجه عدم علاقه سهون به تنها رفتن بود خیلی محکم گفت "سهون بدون من هیچجا نمیاد"
"منم با تو هیچجا نمیرم" زن با بی‌تفاوتی دستش رو جلو سینه اش بهم گره کرد، همه میدونستن وقت زیادی ندارن که بخوان اینجوری به کل‌کل بگذرونن ولی هیچکسی حتی سهون حاضر به کوتاه امدن نبود
"تاشا! فک میکردم تا الان سونو رو گرفتی!!! اینجا جلسه اس؟" صدای محکم و گیرای کریس از پشت سر تقریبا همه رو از جا پروند
"کریس، قرار ما این نبود! من با یه شکارچی هیچجا نمیرم"
"میری!"
"خوب میدونی که حاضرم بمیرم و نرم"
"بدون اینکه بمیری، میری" چهره کریس خیلی بی‌تفاوت و سرد بود، سوهو به کریس خیره شده بود، سال‌ها بود کریس رو اینقد خشک و رسمی ندیده بود و این یه جورایی براش خاطره انگیز بود
"کری..."
"تاشا با من بحث نکن میری چون من میگم الانم تا بخش نگهبانی تصمیم به بررسی این راهرو نگرفته با کای و سهون برین" حرفای کریس اینقدر قاطعانه بود که تاشا نتونست چیزی بگه و فقط هوفی کرد و با کلافگی با سر به کای و سهون اشاره کرد دنبالش برن
با رفتن اونا کریس سمت دو نفر باقی مونده توی راهرو برگشت و در کمال تعجب هیچ خبری از اون صورت خشک و سرد نبود و یه لبخند خیلی گرم جاشو گرفته بود رو به سوهو کرد و به گرمی گفت "اگه بخاطر سهون ما شما رو ببینم" کریس آروم دستش رو بالا آورد و روی بازوی سوهو گذاشت که بک سرفه خفه ای کرد
"هیونگ تو رو خدا وسط راهرو بیمارستان نه، نمیخوای که بوسه گرمت بشه مثه بوسه توی خونه وحشت و بعدش جات رو کاناپه باشه؟"
کریس خندید "بک تو هنوز دست از دلقک بازی‌هات بر نداشتی؟ چند سالته؟200؟300؟" و آروم روی بازوی بک زد
بک لبخندی زد و سکوت کرد کریس با نگاهش از سوهو پرسید که بک چشه؟ چون حتی با وجود شوخی های بک میشد فهمید اون یه مشکلی داره ولی سوهو سرش رو تکون خفیفی داد که یعنی منم نمیدونم
"هی بک کاره اونا حدودای نیم ساعت طول میکشه میخوای بریم اتاق من یه اسنک نیمه شب بخوری؟"
"نه هیونگ ترجیح میدم همینجا بشینم" توی شرایط عادی بک عمرا اگه به خوراکی نه میگفت ولی الان خیلی سریع دست رد به سینه غذا زده بود و این از سکوتشم عجیب‌تر بود
کریس آروم سرش روسمت گوش سوهو برد "این یه چیزیش هستا!"
"میدونم"
"نمیخوای باهاش حرف بزنی؟"
"زدم! چیزی نمیگه! تو به جای اون فکر خودت باش، آخر این ماه جلسه مجمعه تو این 1 ماه التماست میکنم دوباره دردسر درس نکن خب؟"
کریس انگار کاملا موضوع قبلی یادش رفت، چون با یه نگاه مظلوم و چهره بیگناه رو به سوهو کرد "من دردسر درست نمیکنم دردسرا دور من درست میشن"
"خب لطف کن برای 3 هفته آینده از مرکز دردسر دوری کن تا حداقل شیومین روش بشه موضوع رو مطرح کنه نه هر بار میخواد مطرح کنه مجبور بشه سر تنبیه تو چونه بزنه و منم دیگه روم نشه ازش درخواست کنم"
کریس خیلی سریع سمت سوهو برگشت و با دودلی گفت "سوهو؟ میخوای تو هم بری یه تست بدی؟"
"تست چی؟"
"وسط بخش زنانیم میپرسی تست چی؟"
سوهو از بین دندوناش با حرص گفت "کریس!!"
"خب آخه عین زنای حامله هورمونی شدی به من چه!" سوهو دیگه چیزی نگفت و فقط با یه چهره پوکر به کریس خیره شد و کریسم تصمیم گرفت احساسات سوهو رو بیشتر هول نده چون میدونست سوهو میتونه خیلی ترسناک بشه، مخصوصا الان که بخاطر آخرین شاهکار کریس بازم بررسی درخواستشون به تعویق افتاده بود
------------------------------------------------------------------------------
بخشی که توش بودن کاملا روشن بود و اصلا و ابدا شبیه بخشای تاریک و وحشناک بیمارستانای نیمه متروک توی فیلما نبود اما بازم سهون به شدت داشت میترسید و بیشترشم بخاطر این بود که هر لحظه ممکن بود خبر خیلی وحشتناکی بشنوه
تاشا در یه اتاق رو باز کرد و رفت داخل، در رو باز نگه داشت تا هم کای هم سهون وارد بشن و بعد آروم در رو پشت سرش بست
از رفتار تاشا معلوم بود که سعی داره کای رو نادیده بگیره، تاشا رو به سهون کرد "روی اون تخته بخواب بلوز و شلوارت رو جوری بذار که دسترسی به زیر شکمت داشته باشم" سهون اصلا از سردی کلام دختر جوون خوشش نیومد ولی چیزی نگفت با کمک کای که با نفرت به تاشا نگاه میکرد روی تخت رفت زیپ شلوارش رو باز کرد و بلوزشو کمی بالا زد و بیحرکت خوابید ولی حاضر نشد دست کای رو ول کنه برای همین کای همونجا کنار تخت موند
تاشا خیلی بی‌تفاوت شیشه روان کننده رو روی پوست سهون برعکس کرد و باعث شد سهون از سرمای ماده ای که روی پوستش ریخته شد به خودش بلرزه، کای حالت دفاعی به خودش گرفته بود ولی با حالت و نگاه سهون متوجه شد که چیز خاصی نیست و فقط باید منتظر بمونه
تاشا سر دستگاه رو زیر شکم سهون گذاشت و کمی فشار آورد اما نه زیاد چون نیاز به فشار زیادی نبود تا بتونه اون فسقلی تپنده رو ببینه، حالت چهره تاشا با دیدن مانیتور عوض شد اول کمی اخم کرد جوری که انگار داره به چیزی دقت میکنه ولی بعد یهو اخماش باز شد و سمت سهون برگشت
"تو مطمئنی بهت حمله شده؟"
"...." سهون از استرس و البته ترس زیاد چیزی نگفت و فقط فشارش رو روی دست کای بیشتر کرد
"ببین اونجوری که من خبرا رو شنیدم خودمو آماده کرده بودم که بهت بگم بچه یه مشکلی داره ولی این با تصورم خیلی فرق داره" تاشا دستش رو بالا اورد و با انگشت اشاره اش به یه قسمت روی مانیتور اشاره کرد "اینو میبینی؟" سهون و حتی کای با دقت به صفحه سیاه و سفیدی که هیچی ازش نمیفهمیدن خیره شدن، دقیقا به نقطه تپنده ای که انگشت تاشا کنارش بود "اینجا قلبشه" سهون به مانیتور خیره شد میتونست لرزش ضعیف توی شکمش رو حس کنه یه لرزش دوست داشتنی یه حس ذوق شدید یه فرو ریختن شیرین.
وقتی سمت کای برگشت متوجه لبخند کای شد لبخندی که قبلا فقط چندبار دیده بودش یه لبخند زیبا یه لبخند که از هر فاصله ای بهش نگاه میکردی میتونستی عمق احساس پشتشو ببینی
کای انگار داشت به تیکه جواهر خوشتراش و درخشنده نگاه میکرد چشماش برق میزدن و نمیتونست نگاهش رو از مانیتور بگیره، سهون هنوز هم مستقیما نشنیده بود که حاله بچه از همه لحاظ خوبه پس میخواست سوال بپرسه ولی استرس زیاد و البته دیدن همچین تصویر قشنگی نمیذاشت مغزش کلمات رو کنار هم بچینه
بعد از کلی تلاش بلاخره سهون تونست مغزش رو مرتب کنه و کلمات مناسب رو بیرون بکشه "حا...حال... حالش که... خوبه نه؟"
"خوب؟ این چیزی که من دارم میبینم ظاهرا از من و تو سالم‌تره" و بعد یه لبخند کوچیک زد "ولی از رنگ روی تو میتونم بگم وضع همچین رو به راه نیست" تاشا از جاش بلند شد و از توی کشو میز کنار پنجره یه بسته شکلات بیرون اورد
"بیا اینو بخور معلومه خیلی استرس داری" وقتی سهون با بی‌میلی یه شکلات برداشت در کمال تعجب تاشا بسته رو جلو کای گرفت که باعث شد کای نگاه خیلی مشکوکی بهش بکنه
"نترس مطمئن باش نقشه نکشیدم با شکلات بکشمت"
"..."
تاشا وقتی دید کای حاضر نیست شکلاتی برداره، خودش یه دونه برداشت و در بسته رو بست و بی‌مقدمه ادامه داد "بچه خیلی قویه‌" بعد صدای داستگاه رو کمی بلندتر کرد "گوش کن، قلبش خیلی قوی میزنه" تاشا برگشت و کنار تخت نشست با یه فشار کم به سهون که نیم خیز شده بود فهموند برگرده به حالت قبلش و سهون سریع اطاعت کرد "الان باید اخرای ماه 2 باشی نه؟" سهون سری تکون داد "معلومه... رشد بچه ات اندازه یه بچه عادی توی اواخر ماه 3 هست، حرکتم میکنه؟"
"حرکت؟" کای برای اولین بار از لحظه تنها شدنشون با تاشا به حرف امده بود مثل اینکه بهش درباره فرود فضایی‌ها روی زمین گفته باشن با چشمای گرد به سهون نگاه میکرد و هر از گاهی پلک میزد
"نگو که فکر میکردی قراره این به عین مجسمه توی شکمش بمونه" کای چیزی نگفت بخاطر همین تاشا سری تکون داد و نگاهش رو به سهون برگردوند
سهون بدون توجه به چشمای متعجب کای خیلی آروم گفت "اره"
"اره؟" تاشا خیلی سریع از روی صندلی پرید و دستش رو محکم روی دهن کای گذاشت جوری که کای از فشار دست تاشا روی دهنش چند قدم عقب رفت
"نکنه میخوای کله بیمارستان رو بکشی اینجا؟ چه مرگته؟"
کای دست تاشا رو از روی دهنش برداشت دهنش رو با استینش پاک کرد و اونو از سر راه کنار زد و با لحن خیلی متعجب ولی صدای آروم پرسید "تکون میخوره؟"
"معلومه که تکون میخوره" تاشا دوباره جای سهون جواب داد و بعد یه بعد یه خنده تمسخرآمیز زد ولی برای کای انگار اصلا مهم نبود چون ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود
تاشا سری تکون داد و سمت سهون برگشت و چندتا دستمال بهش داد تا شکمش رو پاک کنه "بهتره دعا کنی پسرت عین باباش خنگ نشه وگرنه توی آرکیدیا خیلی بهش سخت میگذره" سهون در حال تمیز کردن شکمش بود که دستش روی شکمش خشک شد
تاشا الان چی گفت؟ پسر؟ پسر اون؟ تنها چیزی که توی این مدت سهون اصلا و ابدا بهش فک نکرده بود جنسیت بچه اش بود. اونا حتی برای بچه اسمم انتخاب نکرده بودن و هرکدوم به اسمای مسخره ای که دوست داشتن صداش میکردن ولی حالا! حالا سهون میدونست یه پسر کوچولو توی شکمش داره
سهون وقتی سرش رو بالا آرود با نگاه خیره کای به شکمش مواجه شد که انگار با نگاهش داشت دنبال یه چیزی میگشت، این دو روز کای بیشتر و بیشتر عجیب رفتار میکرد و باعث میشد سهون شک کنه این آدم همون ادم 4ماه پیشه
توجه سهون با سرفه ساختگی تاشا جلب شد و متوجه شد چند ثانیه ای هست که به کای خیره شده لبخند رضایت بخشی زد و سمت تاشا برگشت "ببین این دستگاها انچنانم دقیق نیست، منم دکتر زنان نیستم ولی چیزی که من دیدم این بچه کاملا سالمه، شنیدم چن اوپا هم گفته حالش خوبه پس بهتره خیالت راحت باشه وقتی اوپا میگه خوبه حتما خوبه پس کمتر به خودت استرس وارد کنی، حتی اگه بلاهایی که میگن سرت امده مشکلی براش پیش نیاره مطمئنا این استرس تو میاره پس فقط ریلکس باش باشه؟"
سهون از روی تخت پایین امد حالا که دیگه استرس نداشت و صدای مسخره توی مغزش که کله روز دیوونه اش کرده بود دوباره خفه شده بود با دقت به صورت تاشا نگاه کرد، تاشا واقعا خوشکل بود، یه دختر جوون شاید هم سنای کای البته از نظر چهره، با موهای قهوه‌ای بلند که بالای سرش با یه کش کوچیک جمعشون کرده بود، با چشمای درشت، اجزای خاص صورتش میگفت حداقل یکی از والدینش شرقی نبودن، سهون چطور تونسته بود از همچین ادمی بترسه؟ شاید بخاطر رفتار تند تاشا بود ولی حالا که داشت باهاش با مهربونی برخورد میکرد اون تصویر وحشتناک داشت با تصویر دنیای واقعی عوض میشد
تاشا مثل زمان امدن جلوتر و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و پشت سرش کای و سهون دوش به دوش هم راه میرفتن، کای هنوز توی فکر بود ولی حتی وقتی بلاخره به راهرویی که بکهیون و سوهو رو  تنها گذاشته بودن برگشتن هم دست سهون رو که دیگه مثل چند ماه قبل سرد و یخ زده نبودن ول نکرد و محکم نگهش داشت
تاشا به کریس گفت که باید برگرده سر شیفتش ولی قبل از رفتن دستش رو توی جیب یونیفرم بیمارستانیش کرد و یه کاغذ بیرون اورد بعد از سر جیب کریس یه خودکار برداشت و چیزی روش نوشت و بعد کاغذ رو سمت سهون گرفت "با اینکه از این شکارچیت اصلا خوشم نمیاد ولی خودت بهم حس خیلی خوبی میدی یه حس جاذبه عجیب برای همین شمارمو بهت میدم چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن مهم هم نیست کی باشه" سهون با تردید کاغذ رو از تاشا گرفت و با نگاه متعجب رفتنش رو تماشا کرد
بک که تمام مدت سکوت کرده بود سمت زوج مورد علاقه اش رفت و فقط یه سوال پرسید "چی شد؟"
سهون لبخند قشنگی زد لبخندی که خودش به تنهایی تونست به بغض حبس شده بکهیون تلنگر بزنه و باعث بشه بک برای نگه داشتن اشکش خیلی تلاش بکنه، بغضی که همه دلیلش رو میدونستن و نمیدونستن، همه اونا میدونستن بکهیون چقد روی بچه‌ها حساسه ولی هیچکدوم نمیدونستن بار غم بک چقدر زیاده.
بک توی راه برگشت به خونه نتونست رانندگی کنه و فقط کنار سهون نشست و ازش خواست براش کاملا توضیح بده توی اتاق  چه اتفاقی افتاده و حتی ماشینش رو به کای داد تا اونا بتونن برگردن خونه، تنها چیزی که اون لحظه میخواست برگشتن به خونه ساکت خودش و رفتن توی آغوش کسی بود که تمام روز رو همراه با اون بغض کرده بود ولی برای محافظت از اون فقط سکوت کرده بود، کسی که با از دست رفتن پسرشون هم اندازه بکهیون زجر کشید ولی همیشه مجبور بود بخاطر بکهیون و محافظت از اون قوی جلوه کنه و یه لبخند بزرگ و احمقانه بزنه.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now