نکتــــــــــــــــــــه خیلی مهم درباره این قسمت: دوستان توی این قسمت یه پرش مکانی داریم که فضا تغییر میکنه ولی زمان همونه و پرش زمانی هم داریم یعنی اول چپتر میریم به آینده و بعد وسط آینده یه برگشت به گذشته داریم و دوباره برمیگردیم به آینده (اینده ای که دیگه زمان حال هست و اتفاقات توش میوفته امیدوارم متوجه حرفم بشید (مثال میزنم اول اتفاقات پنجشنبه رو تعریف میکنم بعد وسطش یه فلش بک میزنم به دوشنبه و اتفاقاتش رو کامل میگم بعد دوباره برمیگردم به پنجشنبه و کلا اتفاقات ما بین این دو روز (چند ماه) رو نمیگم)) با دقت بخونید چون یه سری از اتفاقات فیک به صورت نامحسوس بیان شدن و در ادامه اصلا توضیحی درباره اشون نمیدم و از همین اشاره باید نتیجه بگیرید پس کسی بعدا از من نپرسه پس فلانی چی شد؟ اونیکی چطور شد ابدا از این قسمت به بعد رو تند تند نخونید باید با دقت زیاد بخونید وگرنه متوجه اتفاقات افتاده و نکات کلیدی که توشه نخواهید شد چون چند نفر ازم خواسته بودن تاکید میکنم یه جا داشتیم که کای کشته میشه (گردنش توسط یه نفر میشکنه و میوفته زمین) اون تیکه یه پرش به اینده بود و بعد برگشتیم گذشته و زمان قبل از مرگ کای تعریف شد، زمان به روال نرمال جلو رفت پس تا این قسمت هنوز کای زنده است و هنـــــــوز کشته نشده
3 ماه بعد دو هفته مانده به زمان تعیین شده برای تولد جونگهو:
"خب سهون، تعریف کن این چند ماه بهت خوش گذشت؟ فک کنم وقتشه جوابه منو بدی" تن صدای سهیون خیلی سرد بود، سهون با نفرت بهش خیره شد، درد زیادش رو فقط و فقط با نفرت از این جادوگر داشت تحمل میکرد، امروزم قرار نبود بمیره، قرار نبود اینجوری و اینجا باشه، هر بار که توی زندگیش غرق میشد دنیا روی دیگه اش رو بهش نشون میداد.
دندونش رو روی هم فشار داد "من جوابمو قبلا بهت ندادم؟" با این جواب رک و محکمش باعث شد نیشخندی روی لب خواهرش بشینه "ولی من اون جوابتو اصلا دوست نداشتم سهون، وقتی فرصت داشتی باید خودت از اون خونه میامدی بیرون" انگشت اشاره اش رو به عمد روی شکم سهون فشار داد تا سهون درد بکشه "باید همون موقع که اون پسره کیونگسو مرد دَرسِت رو یاد میگرفتی و میفهمیدی با کسی شوخی ندارم"
از درد و بغض نمیتونست درست نفس بکشه، اشک توی چشمش با لجبازی سعی داشت راهشو روی گونهاش باز کنه، تا الان مطمئن نبود ولی حالا دیگه شکی نداشت که دی او بخاطر این زن توسط این زن کشته شده زنی که یه زمانی خواهر صداش میکرد، هنوز چهره 3 ماه قبل کای رو یادش بود
+++++++++++++++++++++++++++++
فلش بک روز تصادف دیاو:
توی سرش صدای زنگ میامد حس میکرد داره خفه میشه، متوجه شد یه چیزی روی صورتشه و یه نفر مرتب داره کلمات نامفهومی میگه، سعی کرد دستشو بالا بیاره تا دستی که داشت به اون وسیله فشار میاوره رو کنار بزنه ولی دست راستش ابدا تکون نمیخورد، خواست سرشو بچرخونه که تازه متوجه شد گردنش هم سفت بسته شده، دست چپش رو به سختی بالا آوردن اعضای بدنش انگار ماله خودش نبودن.
دستش رو روی دست مرد گذاشت ولی قدرت کنار زدنشو نداشت، حالا که دقت میکرد پیرهن مرد کمی خونی بود "هی... آروم باش... میدونم درد داری... بهت آرام بخش زدم، فقط سعی کن تکون نخوری" فشار دیگهای به دست مرد اورد تا اونو کنار بزنه ولی مرد با دست آزادش دست دیاو رو کنار بدنش برگردوند "به ماسک اکسیژن نیاز داری.... یکم دیگه تحمل کن، باشه؟ داریم میرسیم بیمارستان..."
چشمای کیونگ کم کم دوباره روی هم رفت و تاریکی محض اطرافشو پر کرد.
خودش بود و خودش، تنها وسط یه فضای بی انتها و تاریک نشسته بود، میدونست باید بترسه، اون هیچ وقت از تاریکی خوشش نمیامد ولی این تاریکی برعکس همیشه بهش آرامش میداد، یه حس سبکی خاص.
با صدایی که از کنارش امد سرشو چرخوند، حاضر بود قسم بخوره چند لحظه پیش کسی اونجا نبود ولی حالا یه مرد جوون با مو فندقی اونجا نشسته بود "هی کیونگ، خیلی وقته اینجوری رو در رو حرف نزدیم" کیونگ... اسمش دی او بود ولی چرا هر دوباری که این اسم رو شنیده بود انقدر بهش حس آشنایی میداد؟ "هی نگران نباش، میدونم ترسیدی، گیجی و میخوای بدونی چه خبره، ما وقت زیادی داریم که باهم تنها باشیم و منم وقت زیادی دارم تا تک تک سوالاتو جواب بدم Kyungsoo، دیاو یا بهتره بگم *Dak-Ho البته میتونم بقیه اسمات رو هم توی طول تاریخ بشمرم ولی شخصا کیونگسو رو دوست دارم، آخرین باری که مستقیما همدیگه رو دیدیم اسمت این بود"
دیاو با دو دلی سعی کرد حرف بزنه "من مردم درسته؟ تو امدی منو ببری؟" مرد جوون لبخندی زد و دستش رو دور شونه دیاو انداخت "البته که نه... تو نمردی... هنوز نه... وقتی زمانش برسه خودت متوجه میشی" مرد جوون لبخند بزرگی زد "نترس پسر جون، دفعه قبل که منو دیدی میخواستی گردنمو بشکنی، ترسو بودن بهت نمیاد"
دیاو سعی کرد کمی محکم باشه، هیچ وقت توی کله عمرش خوشش نمیامد ترسو صداش کنن "ما قبلا کی همدیگه رو دیدیم؟ من آدم فراموش کاری نیستم... اگه تو رو یادم نمیاد یعنی ندیدمت"
"خب بذار دقیق شم... 538 سال پیش، وقتی جونگین روحشو بخاطر تو به من فروخت، البته کلمه فروخت رو دوست ندارم، بهتره بگم روحشو تسلیم کرد، اونجا آخرین دیدارمون تا الان بود" مرد دستشو توی موهای دی او کرد و اون بیشتر سمت خودش کشید "شما دوتا پسرای منید، ولی جفتتون جوری رفتار میکنید که دل منو میشکنه میدونی؟ اون عوضی با خرابکاریاش تو هم با بیاعتناییهات"
دی او با فشار کمی خودشو از مرد مو فندقی جدا کرد "من حتی تو رو نمیشناسم پس لطفا یه جوری حرف بزن تا متوجه بشم"
مرد دستشو به نشانه تسلیم بالا آورد "همون غرور، هنوزم غرورت توی چشمات موج میزنه، بذار یه بار دیگه خودم رو معرفی کنم، همه منو به عنوان وارث آرکیدیا میشناسن، تو میتونی شیومین صدام کنی"
شیومین از جاش بلند شد و دستشو سمت دیاو رگفت "بذار این اطرافو بهت نشون بدم"
دی او به تنهایی و بدون کمک شیومین از جاش بلند شد و با تعجب به اطراف نگاه کرد "چی رو میخوای بهم نشون بدی؟ چیزی جز تاریکی اینجا نیست"
شیومین با لبخند آرومی دستشو بالا اورد و با اشاره دستش از دیاو خواست همراهش بشه "تاریکی چیزیه که تو میبینی! چون هنوز به محیط آرک عادت نداری، قاعدتا تو اصلا نباید اینجا باشی، بذار یکم کمکت کنم، شیومین روبروی دیاو ایستاد و دستاش رو روی شقیقههای اون گذاشت و بوسه خیلی سبکی روی پیشونی پسر ریز نقش جلوش گذاشت" دی او به خودش لرزید و سریع خودش رو از شیومین جدا کرد ولی قبل از اینکه بتونه اعتراضی بکنه چشمش از مناظر اطرافش پر شد، تا چشم کار میکرد دشت اطرافش بود، تا حالا همچین سبزی به چشم ندیده بود، آّبی آسمان تمیز و صاف بود دیاو پسری بود که توی مزرعههای خارج از شهر بزرگ شده بود پس چشمش باید به دیدن آسمون آبی و سبزی دشت عادت میداشت ولی هیچ کدوم از اون رنگا عادی نبودن، به نظر میرسید داشت یه فیلم تکراری رو اینبار با کیفیت 100برابر میدید، همه چیز قابل لمس بود
با بشکنی که جلو صورتش خورد بلاخره پلک زد و روشو با یه دهن نیمه باز سمت شیومین چرخوند "اینجا بهشته؟" شیومین سرشو تکون داد "ما بهش میگیم آرکیدیا، تصوری که شما از بهشت دارید اینجا خلاصه میشه، دوستش داری؟" دی او به سختی آب دهنش رو قورت داد "ولی تو که گفتی من نمردم؟"
شیومین خنده بلندی کرد "گفتم هنوز نمردی، و هنوزم سر حرفم هستم، اگه تکنیکی بهش نگاه کنی تو هنوز زنده ای"
دی او با حالت نگرانی گفت "این یعنی میمیرم؟ بعد از مرگم میام اینجا؟" شیومین بازو دی او رو به ارومی کشید و سمت معبد سنگی روی تپه رفت "همه یه روزی میمیرن، حتی من، عجیبه نه؟ ولی منم یه روز بلاخره زمانم تموم میشه، الانم نیاوردمت اینجا تا نگرانت کنم یا بهت قوت قلب بدم، فقط آوردمت اینجا تا ازت چیزی بخوام"
وقتی هیچ جوابی جز نگاه خیره و بی حس دیاو نگرفت ادامه داد "آوردمت تا ازت بخوام ببخشیش" ابرو دی او کمی بالا رفت ولی بازم چیزی نگفت "کسی که باعث مرگت شد، کسی که اینبارم باعث مرگت میشه"
دی او تک خندی زد "داری باهام شوخی میکنی دیگه؟" اینبار دیگه خبری از لبخندای جذاب شیومین نبود.
شیومین با یه چهره آروم سرشو به دو طرف تکون داد، دی او خنده عصبی کرد و چشماش در کسری از ثانیه پر از اشک شد "ببخشمش؟ ببخشمش! منو به خنده ننداز... داری میگی قاتلم رو ببخشم، زندگی عالی نداشتم ولی باور کن حتی منم زندگی کردن رو دوست داشتم..." اشک کیونگسو هر لحظه ممکن بود روی گونه اش بلغزه و پایین بیاد
شیومین دستش رو سمت دوش دی او دراز کرد ولی با ضربه محکم دست پسر جوون تر دستش کنار رفت "کیونگسو من بخاطر خودت میگم، قبل از هر چیزی به حرفم خوب گوش بده چون وقت زیادی نمونده، بجای این رفتار احساساتی مثل یه مرد گوش کن، فکر کن و تصمیم بگیر" برای چند لحظه به چونه دیاو که کم کم داشت شروع به لرزیدن میکرد نگاه کرد، میدونست این برای هیچکسی قابل قبول نیست ولی اینهمه سال برای این بچه کافی بود باید این نفرت یه جایی تموم میشد.
دستشو روی شونه دی او گذاشت و اونو روی زمین نشوند "هیچ وقت آروم نبودی، توی هیچکدوم از زندگیهایی که بعد از مرگت توی اون شب باروونی بهشون پا گذاشتی، توی هیچکدومشون آرامش نداشتی، چون هیچ وقت اون زنو نبخشیدی، چون روزی که بعد از قربانی جونگین نجات پیدا کردی با نفرت از اون زن از اینجا رفتی، کیونگ من نمیخوام اون اتفاق تکرار بشه، اون از ما نیست، جزئی از دنیای ما نیست، اون به لوسیفر تعلق داره ولی تو، تو بخشی از مایی، بخشی از منی، نمیخوام هربار میمیری و زنده میشی بخاطر نفرتی که کله روحتو گرفته زندگی دردناکتری رو تجربه کنی، هربار زندگی برات سخت تر بشه، بذار این دور معیوب تموم شه، هربار که به زندگی بعدیت میری من آرزو میکنم ایندفعه این بار سنگین تنفر رو بذاری و با خودت نبریش، ولی تو جوری به نفرتت چسبیدی که... که... من اینبار دیگه نمیتونستم ساکت بشینم یه گوشه تا بری و اینبار بارت چندبرابر بشه، من میخوام تو زندگی رو داشته باشی که لایقشی، کیونگسو اینهمه درد و رنج، از دست دادن خانواده ات، دردسرا و مشکلاتی که توی کله زندگیت تحملشون میکنی فقط بخاطر نفرتیه که ذره ذره روحتو ماله خودش کرده، اگه الان، امروز، همینجا این نفرت رو کنار بذاری، تموم میشه"
کیونگسو نفس عمیقی کشید، پلکاش رو چند لحظه روی هم گذاشت تا بتونه حرفی که میخواد بزنه رو به زبون بیاره "ببین، شیومین... من حتی نمیدونستم این زن کیه، ولی چند هفته قبل اون منو تا مرز..." شیومین دستش رو روی لب کیونگسو گذاشت "کیونگ اون زن یه بار تو رو کشته، درک میکنم چقدر برات سنگینه، باور کن میفهمم، نه چون تجربه اشو دارم، نه، فقط بخاطر اینکه هرچی که تو حس کنی منم حس میکنم، همونقدری که جونگ این بخشی از وجود منه تو هم هستی، پس باورم..."
نذاشت حرف شیومین تموم شه "من... من نمیدونم... خسته ام، اگه خودم میتونستم انتخاب کنم دیگه نمیخواستم برگردم، منظورم این نیست که نمیخوام برگردم به دیاو بودن یا هر چیز دیگه، دیگه نمیخوام برم به زندگی بعدی و بعدترش، خسته ام" کیونگسو بدون هیچ توجهی به نگاه ثابت شیومین روی خودش روی چمنای نسبتا بلند زیر پاش دراز کشید "من از مردنم ناراحت نیستم، من از این ناراحتم، خیلی کارا بود که دوست داشتم انجامشون بدم و اون زن وقتشو بهم نداد" روی دستش سمت شیومین چرخید و تک خنده غمگینی زد "الان که بهش فکر میکنم، میفهمم چرا انقدر با یاداوری کاری که کرده عصبانی میشم، من آدم با ارزشی نبودم، هیچ وقت ولی، ولی منم آرزو داشتم، آرزوهایی که شاید اگه بهم وقتش رو میداد عملیشون میکردم، از یه طرف از اون عصبانیام از یه طرف از خودم، نمیدونم چه مرگمه، من 18 سال وقت داشتم و تو این زمان هیچکار با ارزشی نکردم که کسی منو یادش بیاد، احتمالا توی مراسم تشییع جنازه ام جز خانواده عمو و دوتا خاله هام کسی دیگه ای نمیاد، هیچ کسی Dak-Ho رو یادش نمیمونه، بیشتر از اون از خودم عصبانی ام اره دلیلش همینه، من نمیتونم اونو ببخشم چون نمیتونم خودمو ببخشم"
شیومین طاق باز کنار دیاو دراز کشید "کیونگسویا، این همون چیزیه که دوست داشتم بگی، چیزی که دلم میخواست متوجهش بشی، درسته توی زندگی قبلیت دلیل تنفرت ظلمی بود که به خودت و خانواده ات شده بود ولی باور کن دفعه قبلم بیشتر تنفرت بخاطر کارای نکرده بود، چیزایی که دوست داشتی بگی و نگفتی، کارایی که فکر میکردی باید انجام میداد و اون دختر اجازشو بهت نداد" سمت دیاو چرخید قبل از اینکه چیز بگه اشک دی او دوباره چشمش رو پر کرد "شیومین... اگه...اگه فراموشش کنم، چی میشه؟ دوباره برمیگردم به... همون زندگیه...." قبل از تموم کردن جمله اش شیومین از جاش پرید "تو چند ساعت دیگه بخاطر خونریزی شدید داخلی توی اتاق عمل وقتت تموم میشه، اگه تمام نفرتت رو بذاری میتونی یه زندگی جدید بدون هیچ باری رو شروع کنی، مثل ارواح تازه ولی اگه مثل بقیه انسان ها که هربار بخشی از زندگی قبلیشونو با خودشون میکشن و به زندگی بعد میبرن این بار رو نگه داری به زندگی میری که بازم تمام گذشته ات رو از روز خودکشیت زیر باروون نیمه شب تا امروز توش به شکل دیگه ای تکرار میشه، مشکلات زندگی شماها همش تقصیر خودتونه، هربار یه تیکه از گذشته رو با خودتون میبرید و نمیذارید زندگی دوباره از اول شروع بشه"
سمت پسر بچه ای که کنارش رو به آسمون دراز کشیده بود برگشت و منتظر موند "چند ساعت وقت دارم، میذاری بهش فکر کنم؟ میدونم اگه یه آدم عاقل بودم درجا پیشنهادتو قبول میکردم ولی به گفته خودت من 500 سال این نفرت رو نگه داشتم و باهاش زندگی کردم، حتما برام مهم بوده، قبول کن کنار گذاشتنش اونقدرام راحت نیست بذار تصمیم بگیرم میخوام با این نفرت به زندگی بعدیم برم یا میخوام این درد و رنج تموم شه"
-----------------------------------------------------
مکان خونه خانواده پارک:
"هیونگ اگه... اگه... دارم میگم اگه..."بکهیون با کلافگی آلبوم توی دستش رو بست "چی اگه سهون؟" سهون لب پایینشو کمی جویید "اگه آرک بهتون اجازه بده و اینجا هم بتونید همه چیز رو درست کنید بنظرت چانیول هیونگ هانیول رو قبول میکنه؟ دارم میگم اگه..."
لبخند کوچیکی گوشه لب بکهیون شکل گرفت "تو اون نره غولو اصلا نمیشناسی، ولی من چندصد ساله باهاش زندگی میکنم، فکر میکنه من متوجه نمیشم ولی من حواسم هست هربار حس میکنه حواسم نیست با تمام وجودش سمت هانی کشیده میشه، اون حتی بیشتر از من اون بچه رو میخواد فقط میترسه" بکهیون آلبوم توی بغلش رو روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد "بین ما دونفر کسی که به نظر شکننده تر میاد منم ولی باور کن اون از من ضعیفتره، بعد از هانیول، تا ماهها هر وقت صدای گریه یه بچه رو میشنید، برای چند ساعت جوری ساکت میشد که منو میترسوند، من گریه میکنم، از گریه کردن مثل هر مرد دیگه ای خجالت میکشم ولی حداقل بروزش میدم، اون، اون عوضی خودشو با غرورش خفه میکنه تا به خیال خودش مواظب من باشه ولی باور کن اون بیشتر از من هانی رو توی این خونه، توی اون اتاق توی اون گهواره میخواد"
با سماجتی که از هیونگش سراغ داشت میدونست هانیول جایی غیر از این خونه، اون اتاق و اون گهواره نخواهد رفت، بیون بکهیون دقیقا به اندازه شوهر کله شقش لجباز بود، اگه چیزی رو میخواست زمین و زمان رو باهم یکی میکرد تا بدستش بیاره.
------------------------------------------------------
وقتی چانیول برش گردوند خونه، همه جا تاریک بود و توی کله فضای خونه بوی سنگین الکل و سیگار پیچیده بود، این اتفاق دومین بار بود میافتاد، دفعه قبل وقتی تازه به این خونه امده بود و کای تنبیه شده بود خونه دقیقا همین وضعیت رو پیدا کرده بود، ناخودآگاه ترسید، سعی کرد توی تاریکی راهشو پیدا کنه و جای جدید کلید برق رو پیدا کنه ولی دست اخر توی تاریکی به نشیمن رسید، یکی از بدترین چیزای خونه جدید تغییر جای چیزایی بود که بهشون عادت کرده بود
"ک...کای...؟ اینجایی؟" جوابی نگرفت برای همین سمت جایی رفت که فکر میکرد گل میز باشه کافی بود گل میز رو پیدا کنه تا بتونه جای تقریبی کلید برق نشیمن رو بفهمه، به ارومی سمت جلو میرفت که پاش به به جسم سختی خورد، با لمسش متوجه شد بلاخره گل میز رو پیدا کرده ولی همین که چرخید پاش روی چیز تیزی رفت که پاشو خراش داد، آخ کوچیکی گفت، با وجود زخم کوچیک پاش راهشو به سمت کلید پیدا کرد و چراغ رو روشن کرد، حالا میتونست ببینه چی پاشو زخمی کرده، یکی از لامپای آویزِ تزئینی به اضافه آباژور بلند کنار نشمین شکسته بود به نظر میرسید چراغ از ضربه آباژور خورد شده، مبلا کمی بهم ریخته بود و کوسنا پخش و پلا شده بودن، حس وحشتناکی داشت.
کمی عقب رفت تا به مبل تکیه کنه ولی بجای مبل به چیز دیگه ای خورد، به یه ادم که درست پشت سرش ایستاده بود، بوی الکل و سیگار شدیدی که از این ادم حس میکرد اصلا براش اشنا نبود ولی هنوز یه بوی آشنا پشت تمام این بوهای آزار دهنده به مشامش میرسید، به ارومی چرخید و به چهره بهم ریخته و چشمای سیاه شده کای خیره شد، شوالیه کای بیدار شده بود
بعد از هفتهها این اولین بار بود و این یعنی اتفاق بدی افتاده، کای حتی توی شکار از شوالیهاش استفاده نمیکرد تمام سعیشو میکرد اون موجود وحشی کنترلشو بدست نگیره ولی حالا اون هیولا بیدار شده بود خبری هم از کای نبود "کا..ک...کای... چی ش..."
دوتا دست محکم بازوهاشو گرفتن، فشار دست کای انقدر روی بازوهاش زیاد بود که میتونست قسم بخوره همین حالا بازوش کبود شده، یه حس غریزی دستشو بالا آورد و روی شکمش گذاشت، میدونست اگه قرار باشه اتفاق بیوفته، اینکار کمکی به جونگهو نمیکنه ولی اینم میدونست جونگهو درک میکنه که پدرش قصد صدمه زدن بهشو نداره.
با فشار دستای کای عقب عقب سمت دیوار هول خورد و فقط وقتی بین و کای و دیوار زندانی شده بود دست از عقب رفتن برداشت "کای... چی شده...؟ دیاو حالش خوبه؟" هیچ جوابی نگرفت هیچی جز قطره اشک سرخی که از چشمای سیاه شده کای پایین چکید، قطره ای که قلب سهون رو لرزوند، تصویر شکستن غرور کای براش از درد جسمیش بیشتر بود و نمیتونست تحملش کنه
چشمای کای کم کم شروع به تغییر کرد و طولی نکشید که چشمای تاریک شوالیه جاشون رو به چشمای سرخ و ملتهب کای دادن، با برگشتن کای به حالت عادی پاهاش تحمل وزنش رو از دست دادن، کای روی زمین نشست و سهون رو همراه خودش روی زمین کشید.
اولین بار نبود اشک ریختن شکارچیش رو میدید ولی اولین بار بود که کای به این حد شکسته بنظر میرسید "اون رفت، بازم بخاطر من، بازم بخاطر منه لعنتی..." بغض بهش اجازه نداد جملشو کامل کنه، بازوهای سهون رو آزاد کرد و پایین رفت تا جایی که سرش روی پاهای سهون قرار گرفت "چرا... چرا هر بار من باید دلیل مرگش باشم... چرا جز درد بهش چیز دیگه ای نمیدم؟... سهون چرا اون؟... من... من نادیده اش گرفتم... اینبار رهاش کردم ولی دوباره دلیل مرگش من بودم..." صدای خش دار کای از بین هق هقهای مردونه اش راهشو به فضای ساکت خونه باز میکرد
دستای سرد سهون صورت گرم و خیس کای رو قاب کردن، اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد، سعی کرد بجای هر دوشون اون محکم باشه و اشک نریزه، زمان خیلی کمی دی او رو میشناخت ولی هیچ وقت حس غریبگی باهاش نداشت و با تمام چیزایی که دیده بود میدونست اون پسر چقدر برای عشق زندگیش مهم بوده، حتی اگه کای زمانی تصمیم به نادیده گرفتنش گرفته بود، حتی اگه کسی که قلب کای رو تصاحب کرد سهون بود ولی احساسات کای به اون پسر هنوزم یه جایی گوشه قلبش دست نخورده باقی مونده بود و مرگ دوباره اش یعنی پاره شدن دوباره اون بخش از احساسات این مرد
پایان فلش بک
----------------------------------------------------
با بغض داد زد "تو چه مرگته، از جوون ما چی میخوای؟ من برادرتم... برادرت چرا نمیخوای زندگی کنم؟" لبخند سهیون بازتر شد و با انگشت شستش اولین قطره ای که بلاخره راهش رو از پلک سهون باز کرد رو پاک کرد و با حالت مهربونی دستش رو توی موهای هیلر جوون فرو کرد "سهونا... سهونا، عزیزم فک کردم تا الان متوجه شدی خواهری که میشناختی سالها قبل رفته، درسته من یه زمانی خواهرت بود، عاشقت..." تکخندی زد و سرش رو تکون داد "ببین حتی خودمم باورم شده، بهت دروغ نمیگم، همه عمرم ازت متنفر بودم، شاید اول یه حسادت بچگانه ولی بعدش واقعا ازت متنفر شدم بخاطر همه چیزی که تو بودی و من نمیتونستم باشم اما خب همیشه با تمام تنفرم هواتو داشتم نه؟ بخاطر همین رابطه خونیمون گذاشتم خودت انتخاب کنی ولی من مسئول انتخابای اشتباه تو نیستم عزیزم بنظرت من مسئولم؟"
دلش میخواست قلب این زن رو از سینه اش بیرون بکشه، البته اگه قلبی داشت، دندوناش رو روی هم فشار داد و مشت دست سالمش رو گره کرد، میدونست کای بلاخره میاد، هرچقدرم دور برده باشنش بازم کای پیداش میکنه و میاد دنبالش.
برای اونا مرگ دیاو شوک بدی بود و از همون روز محافظت کای ازش چندبرابر شده بود تمام مدت حواسش بهش بود و نمیذاشت کسی بهش نزدیک بشه، یاده حرفای خودش افتاد، اگه اینجا بود تقصیر خودش بود، کلمات خودش توی سرش تکرار میشد 'چیزی نمیشه.... مگه قراره کجا برم؟.... چانیول هیونگ اونجاس و ازمون مراقبت میکنه، بکهیون و هانیول رو که تنها نمیذاره... خواهش میکنم.... تو برو دنبال دستور آرک بعد بیا پیش ما...' کای قبول کرد و اون حالا بجای پیک نیک توی پارک مرکزی توی یه دخمه تاریک، با یه دست شکسته و بدن دردناک نشسته بود، هنوز صدای نالههای هیمچان رو میشنید، اونم از درد زخمایی که برای محافظت از هیونگش برداشته بود توی خودش میپیچید اما هیچکدوم اینا ترسناکتر از حرکات عجیب جونگهو توی شکمش بود، جونگهو معمولا خیلی آروم توی شکمش پیچ و تاب میخورد ولی حالا هر حرکتش به سهون این حس رو میداد که ممکنه پوست شکمش از هم پاره بشه.
غرورش اجازه نمیداد جلو این زن ضعف نشون بده "چرا؟ من مردم، تو هم مردی، چرا نمیذاری راحت باشم؟" دختر جوون با ناامیدی چشماش رو چرخند و سری تکون داد "سهونــــــا... تو چرا انقدر ساده ای؟ چرا نمیفهمی؟ باور کن اگه مجبور نبودم حتی به خودم زحمت نمیدادم بیام و وقتم رو با تو طلف کنم فوقش اگه خیلی حس بیحوصلگی میکردم برای سرگرمی میرفتم سراغ اون شکارچیت که نظم دنیای مارو بهم زد اما کاریش نمیشه کرد، اعضای خانواده تو یک از یک دردسر سازترن"
خواهرش از روی صندلی بلند شد و پشت سر سهون رفت "از همه بدتر خودت، چرا باید از بین اونهمه گزینه احتمالی، وارث تو رو انتخاب کنه ها؟" از پشت سر چونه اش رو روی دوش برادرش گذاشت و دستش رو جلو آورد و با آرامش دستش رو روی شکم سهون گذاشت، بلافاصله جونگهو توی شکم سهون جمع شد، هنوزم صدای سهیون آروم لطیف بود ولی دیگه اون آرامش چندسال قبل رو بهش نمیداد "جونگهو؟ اسمش همینه مگه نه؟ چرا باید از بین همه گزینههایی که داشت برادر منو انتخاب کنه؟ چرا منو توی این موقعیت گذاشت؟ این نشون میده تمام وارثای آرک توی همه نسلهاشون از من بدشون میاد"
تمام ذهنشو روی این متمرکز کرد تا کای رو پیدا کنه، تا کای پیداش کنه، نمیخواست اونجا باشه، نمیخواست به صدای این زن گوش بده، با کشیده شدن ناگهانی موهاش به عقب رشته افکارش با ناله بلندی از هم پاره شد، حس لبای سرد روی گونه اش باعث شد چشمای از درد بهم فشردشو باز کنه
سه یون بوسه سبکی رو گونه سهون گذاشت و با لبخند مصنوعی از پشت سرش سمت دیگه زیر زمین رفت، رو به دختر دیگه ای که گوشه زیرزمین ایستاده بود برگشت "حواست به داداش کوچولوم و برادر زاده عزیزم... باشه تا دروازه آماده بشه دوست ندارم بلایی سرشون بیاد" سمت سهون برگشت و خم شد، بی توجه به درد دحشتناک دست سهون اونو محکم توی بغلش کشید "اگه یکم تحمل کنی کلی چیزای جالب نشونت میدم"
ادامه دارد....
مثل سهون که در زمان گذشته اسمش سونگ مین بوده Dak-Ho اسمی هست که دی او تو زمان حال داره ولی چون اسمشو هیچ وقت دوست نداشته همه دیاو صداش میکنن معنی این اسم میشه Deep Lake هست.
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...