41.Ordinary Couple

1.2K 195 8
                                    

مریض خودش بودم ولی خودش باید میرفت و لوازم سوپ رو میخرید، خنده اش گرفت که این بچه باهاش چیکار کرده که حاضر شده همچین کاری بکنه، کیف پولش دست چانیول بود رفت از مغازه پول بیاره وقتی برگشت داخل سهون داشت توی گوشیش رو متفکرانه نگاه میکرد و یه سری چیز روی کاغذ مینوش ولی متوجه ورودش به خونه شده بود "میگم میخوای بیخیال این سوپه شی؟ این خیلی سخته"
"..."
"خیلی خب بابا فقط وایسا منم بپوشم باهم بریم"
"تو دیگه چرا؟ فک کردم نمیتونی بری بیرون"
"اون برای وقتی بود که خودم تنها برم. منم باید بیام تا بدونم چی میخری مطمئنا برنمیگردی عوض کنی"
"عمرا"
سهون سمت اتاق خودش رفت و کای پشت سرش، سهون همینجوری که دنبال یه چیزی میگشت که بپوشه شروع کرد به حرف زدن "یه چیزی رو همین الان فهمیدم"
"هوم؟"
"تو چطوری این دو ماه اینقد خودتو نگه داشتی"
"یعنی چی؟"
سهون انگار حواسش پرت شده باشه دوتا پیرهن رو گرفت بالا پیرهن‌هایی که حالا ماله خودش بودن ولی چند سال قبل معلوم نبود تنه کی بوده و انگار بین رنگ سفید و مشکی گیر کرده بود بعد از چند دقیقه سکوت مشکی رو انداخت روی زمین و خم شد تا شلوار پیدا کنه
"میگم یعنی چی؟"
"هان.. ببخشید مغزم یهو رفت یه جا دیگه، فهمیدم که تو خیلی خوب بلدی حرف بزنی و حتی بعضی وقتا میتونی شوخی هم بکنی چطوری این چند ماه اینقد ساکت بودی"
کای چند لحظه ساکت شد و بعد با لحن آرومی گفت "من که همیشه اینجوری گنداخلاق نبودم ولی چند قرن تنهایی آدم رو عوض میکنه"
سهون دست از انتخاب شلوار کشید و به کای نگاه کرد، همیشه میخواست داستان زندگی کای رو بدونه ولی الان وقتش نبود و میدونست با سوالش کلا حال کای رو عوض کرده برای همین همینجور سرسری دوتا شلوار رو از بین شلوارایی که روی هم مرتب کرده بود بیرون کشید و سمت کای گرفت
"کدوم؟"
"چی؟"
"میگم کدوم با پیرهن سفید بهتره؟"
"میخوای سفید بپوشی؟"
"هنوز گرمه منم که خیلی گرمم میشه مشکی اذیت میکنه"
"حالا چرا اینقد متفکرانه نگاهشون میکنی جین جینه دیگه"
"وقتی تو هم فقط 28 جین آبی با طرح های مختلف و توی سایزای مختلف داشتی که چندتاشون پات نره چندتاشون کوتاه باشه چندتاشون گشاد باشه و البته بماند رنگای دیگه، مثه من میشی، باور کن"
کای خنده خفه ای کرد "زود یه چیزی بپوش بریم سهون دیر میشه"
"باشه"
سهون اولین شلواری که اندازه اش بود رو پوشید و خیلی زود از در گاراژ امدن بیرون همینطور که دوش به دوش هم داشتن راه میرفتن سهون ساکت مونده بود و به روبروش نگاه میکرد ولی کاملا متوجه بود که خانمی که چندتا خونه دورتر از اونا زندگی میکنه پسر کوچیکش رو مجبور کرد از توی پیاده رو بره توی خونه، یا مرد مسنی که با تنفر به کای نگاه میکرد و زیر لب حرف میزد
سهون تو این چند ماه متوجه شده بود مردم این محله اصلا از کای خوششون نمیاد ولی اینم فقط رفته بود توی لیستی سوالاتی که شاید یه روزی سهون از کای بپرسه ولی خوب میدونست توی فروشگاه محله هم بهتر از این باهاشون برخورد نمیکنن پس اروم سمت گوش کای رفت "میشه بریم فروشگاه زنجیره ای؟ فقط چندتا خیابون با اینجا فاصله داره"
"چرا"
"هم حوصله ام سر رفته هم یکم راه برم خب"
"نه"
"چرا آخه؟"
"کمتر از 3 ساعت دیگه هوا تاریک میشه و همین رفت و برگشتمون کلی میشه بماند که تو باید استراحت کنی و اصلا نمیخواستم بیای بیرون پس نه"
"من خوبم و میخوام برم اونجا چون یه سری چیز دیگه هم لازم دارم و البته یه نفرم هست که باید ببینم"
"با کسی قرار داری؟"
"نخیر! یه آجوما اونجا هست زن خیلی خوبی و خوش برخوردیه بهتر میتونم خرید کنم"
کای سرجاش ایستاد و سمت سهون برگشت "و تو این از کجا میدونی؟"
"که چی؟"
"که یه زن اونجاس که خوش برخورده" لحن کای خیلی ترسناک بود انگار به چیزی شک داشته باشه
"چرا اینجوری میپرسی ادم زهره اش آب میشه برا اینکه یه دفعه ازش خرید کردم"
"سهون؟!!"
"همونبار که با تاعو رفتم بیرون، که اسکیته رو...." سهون نمیخواست چیزای بد رو به یاد بیاره برا همین حرفش رو خورد "ولش کن خب خرید کردم دیگه حالا میشه بریم؟"
کای چند لحظه به سهون نگاه کرد ولی دست اخر قبول کرد که برن به فروشگاهی که سهون میگفت "چقد راهه؟"
"فک کنم اگه تند راه بریم چهل دقیقه با اسکیت نیم ساعتی شد"
"همینجا وایسا"
"کجا میری؟" کای بدون جواب دادن به سهون سمت خیابون اصلی رفت و بعد از چند دقیقه یه تاکسی جلو پای سهون ایستاد
"بیا بالا"
سهون سوار ماشین شد و با صدایی که به سختی شنیده میشد دم گوش کای گفت  "کای!! میدونی برای همین یه ذره راه چقد میگیره پیاده میرفتیم خب"
کای چیزی نگفت و ساکت نشست سهون هم تصمیم گرفت دیگه چیزی نگه و کمتر از 15 دقیقه بعد دم فروشگاه زنجیره ای پیاده شدن
همین که کای ماشین رو حساب کرد و برگشت سهون جلوش ایستاد "کای اینکار چیه؟ من خوبم چرا اینجوری میکنی؟"
"تو شاید خوب باشه ولی من امروز صب تا پای مرگ رفتم"
سهون نگاه مشکوکی به کای کرد، میدونست کای اصلا از اون تیپ آدما نیست که ضعف نشون بده پس فقط میخواسته با اون حرف یه بهونه برای کارش بسازه
توی فروشگاه تنها کاری که کای میکرد کنار سهون راه رفتن بود و هرجایی سهون می‌ایستاد تا چیزی برداره اونم می‌استاد وقتی سهون با دقت به مرغای توی یخچال فروشگاه نگاه میکرد کای فقط با تعجب بهش نگاه میکرد که چرا سهون باید اینقد با دقت بخواد مرغ انتخاب کنه
تقریبا همه خریدارو انجام داده بودن و که با صدای شکسته شدن یه چیزی برای کمتر از یک دقیقه کای سرش رو برگردوند و وقتی برگشت خبری از سهون نبود، سبد خرید دقیقا کنار کای بود ولی هیچ خبری از سهون نبود
کای اطراف رو نگاه کرد ولی سهون رو اصلا نمیدید دیگه داشت نگرانش میشد، سبد خرید رو همونجا ول کرد و شروع کرد گشتن بین لاین های فروشگاه تا شاید سهون رو ببینه ولی پیداش نمیکرد، دیگه کلافه شده بود میتونست حس کنه خطری سهون رو تهدید نمیکنه ولی همین که سهون رو نمیدید داشت عصبیش میکرد و اینکه هر لحظه ممکنه اتفاقی بیوفته حالش رو بدتر میکرد میخواست با فرابینی پیداش کنه ولی میدونست ممکنه کسی با دیدن مردی که عین سنگ یه جا ایستاده و به یه نقطه نامعلوم خیره شده پیش خودش فکرای عجیب غریب بکنه و اصلا حوصله این چیزا رو نداشت
کای دیگه به حداکثر کلافگی رسیده بود که متوجه یه پسر با موهای نقره و بلوز سفید توی لاین سس‌های شد بدون یه لحظه فک کردن سمتش رفت و با شدت برش گردوند سمت خودش جوری که یکی از سس‌های توی دس سهون روی زمین افتاد و بدون اینکه متوجه باشه توی جمعن بلند داد زد "معلومه چه غلطی میکنی"
"کای!! چیکار میکنی، مگه چی شده؟"
"همینطوری سرت و میندازی پایین و میری؟"
"سسس کای آروم باش توی فروشگاهیما"
"جواب منو بده"
سهون با حرص جوری که نشون میداد کاملا از کار کای عصبانیه گفت "من که بهت گفتم سس سویا یادم رفته میرم بردارم ولی انگار نشنیدی حالا هم اینقد داد نزن مردم رو میترسونی"
کای هنوز با عصبانیت نفس میکشید و معلوم بود قانع نشده ولی سهون اجازه نداد کای یه کلمه دیگه حرف بزنه سمت جایی که سبد خریدشون رو گذاشته بود رفت و بدون توجه به نگاه غضب آلود کای سبد رو سمت صندوق هل داد
2 نفر دیگه توی صف ایستاده بودن ولی همه سمت جایی که صدا داد و شکستن شیشه امده ازش امده بود برگشته بودن و صندوقدار هم کار نمیکرد وقتی سهون توی صف ایستاد دوتا مشتری دیگه سمتش نگاهش میکردن
سهون بی تفاوت به صندوقدار نگاه کرد "نمیخواین کار بکنین؟"
"اوه اوه معذرت میخوام، خانم خریداتون رو بذارید بالا لطفا" و زن مسنی که سر صف ایستاده بود بدون یک کلمه حرف همون‌کارو کرد ولی چیز زیادی نگذشت که نگاه همه دوباره سمت سهون برگشت
اینبار کای بازوی سهون رو گرفت سعی کرد از صف بکشتش بیرون ولی سهون سعی کرد دستش رو آزاد کنه "میشه ولم کنی؟"
"این رفتارت یعنی چی؟"
"کای ولم کن بذار خریدار رو حساب کنم" کای اینبار محکم تر سهون رو کشید "یعنی قهر کردی؟ یا بهت برخورده؟"
"نه فقط میخوام حساب کنم"
"مگه نگفتی از یکی از فروشنده ها سوال داری"
"کای تو متوجه رفتارت هستی هنوز 5 دقیقه نیس که یه نمایش مسخره راه انداختی و الان جوری رفتار میکنی انگار هیچی نشده؟"
"این تقصیر تو، خودتم خوب میدونی"
تقریبا هرکی از کنار اونا که به فاصله کمی از صندوق کنار یکی از لاین ها ایستاده بودن و بحث میکردن رد میشد، برمیگشت و به اونا نگاه میکرد و بعضی ها با نگاه تند کای سریع راهشون رو میگرفتن و میرفتن "من بهت گفت کجا میرم ولی تو یهو میزنه به سرت"
"وقتی احتمال میدی نشنیدم اول مطمئن شو که من متوجه شدم کجا میری، منو هیچ وقت اینجوری نگران نکن میفهمی چی میگم؟ بی‌خبر جایی نرو که نتونم پیدات کنم" لحن کای کاملا دستوری بود و میخواست مطمئن شه سهون میفهمه چی میگه
سهون اول با عصبانیت به کای نگاه کرد بعد چشماش رو بست و چندتا نفس عمیق کشید بعد هوف بلندی کرد و با لحن آرومی گفت "کای من یه دختر بچه نیستم که گم بشم، بیشتر از تو توی اینجور جاها امدم و رفتم مطمئن باش اتفاقی برام نمی‌افته تو فقط زیادی نگران میشی و البته خیلی هم الکی عصبانی میشی"
سهون چرخ دستی رو چرخوند و سمت قسمت سبزیجات فروشگاه رفت ولی تمام مدت توی ذهنش درگیر بود که برای این رفتار کای چیکار بکنه البته قبول داشت خودشم خیلی سریع عصبانی شده ولی این رفتار کای اصلا براش قابل قبول نبود
کای بدون یک کلمه حرف دنبال سهون راه میرفت تا بلاخره سهون کسی رو که دنبالش میگشت پیدا کرد، اون زن بی تفاوت به سهون و کای به زن‌هایی که رد میشدن پیشنهاد میداد یه نگاهی به کاهوی امروزش بندازن و ازش بخرن ولی وقتی متوجه سهون شد که کنار سبد کاهوهاش ایستاده و بهش نگاه میکنه برگشت و بدون مقدمه گفت "دفعه قبل بهت گفتم از این به بعد یا بگو مادرت بیاد یا بگو بهت بگه دقیقا چی میخواد"
سهون خنده بزرگ ولی بیصدایی کرد "ببخشید اجوما اول امدم معذرت بخوام بعدم سوال دارم" کای با تعجب به سهون نگاه میکرد ولی هیچ حرفی نزد و کنارش ایستاد
"معذرت؟ از من؟"
"راستش اونبار دروغ گفتم"
"درباره چی؟"
"الکی گفتم لیستم رو یادم رفته، اون دستور رو برای خودم میخواستم ولی روم نشد بگم"
زن زد زیرخنده و دستاش رو بهم میزد "تو پسره گنده آخه مواد کیمچی خونگی رو برای چی میخواستی؟"
کای سریع سمت سهون برگشت و با کنجکاوی بهش نگاه کرد ولی سهون بدون هیچ مکثی با صدای آرومی گفت "برا این" و به کای اشاره کرد
"هان؟" زن با تعجب به کای نگاه کرد که خودشم انگار گیج باشه به سهون نگاه میکرد
"برای من؟ من دستور کیمچی میخوام چیکار؟"
سهون نگاه تندی به کای کرد و بعد سمت آجوما برگشت "این آقا کیمچی غیرخونگی نمیخورن، میخواستم براش درس کنم ولی نشد"
زن نگاهی به کای کرد و بعد بدون فکر گفت "خب به دوس دخترت بگو برات درس کنه اخه چرا این پسر بدبخ رو مجبوری میکنی"
سهون خنده ریزی کرد ولی حرفی نزد و آجوما ادامه داد "با این سن و هیکلت حتما چندتا دوس دختر داری خب به یکیشون بگو برات درس کنن"
کای واقعا جوابی نداشت بده و فقط به زن نگاه میکرد ولی وقتی متوجه خنده های ریز سهون شد دم گوشش رفت "نگو از عمد اینکارو کردی"
سهون دستاش رو بالا اورد و نگاه بیگناهی به خودش گرفت ولی کای مطمئن بود سهون از عمد اینکارو کرده برای همین نگاه شیطانی کرد و خیلی با آرامش به زن فروشنده نگاهی کرد و گفت "من نیازی به چندتا دوست دختر ندارم این پسری که میبینی کارش عالیه چه نیازی به دوست دختر دارم سهون از 4 تا دوس دختر هم بهتره مگه نه سهون؟" کای جوری کارش عالیه رو بیان کرد که سهون قرمز شد چون میدونست منظور کای اصلا و ابدا غذا درست کردن سهون نیست
زن که مسن هم میزد با گیجی به کای نگاه کرد ولی سهون یبا صورتی که از خجالت قرمز شده بود با حرص به کای نگاه کرد ولی چون نمیخواست کای از این بیشتر پیش بره سمت آجوما رفت "میشه همون چیزایی که سری قبل بهم دادین دوباره بدین؟ و یادمم بدین"
"هووووفففف چیزایی که باید خودم بدم میدم بهت بقیه اشم مینویسم برو بگیر بیا تا میری میای اونم برات مینویسم" بعدم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد مثل "دنیا به اخر رسیده پسرا میخوان خونه داری کنن"
وقتی سهون لیست بقیه چیزایی که لازم داشت رو گرفت و رفت تا بخره کای به فاصله کمی پشت سرش رفت "واقعا میخوای کیمچی درس کنی؟"
"هوم"
"برای من؟"
"نه برای چن، میخوام ازش تشکر کنم"
"هان؟"
"خ چیه زحمت کشیده" بی تفاوت به کای که داشت با نگاهش میخوردش رفت و هرچیزی که میخواست برداشت و برگشت "چته؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟"
"متوجهی امروز یه جوری شدی؟"
"هوم؟"
"کل کل میکنی! قهر میکنی! شوخی میکنی!"
"خب تو هم حرف میزنی این به اون در" کای سرش رو تکون داد واقعا جوابی نداشت بده، بعد از پیدا کردن تقریبا همه چیزایی که لازم داشتن برگشتن پیش آجوما
"بیا همه رو برات نوشتم، پیمونه هایی که نوشتم از این کُپ های قهوه خوریاس دیگه خودت حساب کن، براتم نوشتم درجه تندیش رو"
"ممنون آجوما، میدونم از کارت افتادی"
"عیب نداره تو هم سنای پسر خودمی کاش اونم مثل تو یکم ادب داشت، کمک تو خونه داری نخواستم"
"خخخخ"
"بازم بهم سر بزن من بهتریناشو برای آشناهام کنار میذارما"
"ممنون آجوما سعی میکنم سر بزنم"
"راستی، اینو زن حامله زیاد نخوره بچه اش سیاه میشه"
"چی؟"
"میگن زن حامله پیاز و فلفل نخوره پوست بچه اش تیره میشه اینم که تنده اگه زن حامله امد خونتون نیارین جلوش یهو دلش میخواد"
"چشم ممنون"
همین که از آجوما دور شدن و رفتن سمت صندوق سهون زد زیر خنده "یعنی من اینو بخورم بچه ام آفریقایی میشه؟"
"گفت تیره میشه نگفت زغال میشه"
"آخه بچه تو اگه کیمچی هم بخورم من دیگه فک کنم فقط سفیدی چشمش معلوم باشه"
"الان تیکه انداختی؟"
"نه!!" و دوباره خندید بعد از حساب کردن خریدا و بیرون امدن از فروشگاه بعد از 1 ساعت سهون به دور و برش نگاه کرد انگار دنبال چیزی میگشت
"چیزی میخوای؟"
"هوم؟ اره یادمه یه.... آهان اوناش" و به مغازه ای اشاره کرد که شبیه فروشگاه موبایل بود "آقای کیم کای... آقای کیم کای... میشنوید؟ متوجهین من میخوام برم تا اونور خیابون یه چیزی بگیرم الان شنیدین؟"
"سهون!!"
"خب خودت میگی تا مطمئن نشدم نرم، الان برم؟"
"باهم میریم"
"آخه!!..." سهون میدونست کافیه یه دلیل برا نیومدن کای بیاره که دوباره دردسر بشه پس حرفشو ادامه نداد و سریع گفت "باشه"
وقتی وارد فروشگاه شدن از نگاه کای معلوم بود اولین باره به همچین مغازه ای میاد، سهون بدون هیچ حرفی سمت فروشنده رفت و بهش گفت چی میخواد فروشنده هم یه لیست جلو سهون گذاشت که سهون از توش یه چیزی انتخاب کرد و بعد فروشنده یه جعبه خیلی کوچیک اورد، با اینکه آروم باهم صحبت میکردن و کای کاملا مشنید چی میگن ولی اصلا سردر نمی‌اورد انگار دوتا فضایی دارن حرف میزنن بعدم مرد یه سری کار انجام داد و چندتا امضا از سهون گرفت و جعبه رو بهش داد
"کای میشه بیای اینجا؟"
"هوم؟"
"پوله اینو حساب میکنی من پول نیاوردم"
"چی هست؟"
"خونه بهت میگم"
"آخه؟"
"لطفا!!" کای نفس عمیقی کشید و پول رو به فروشنده داد و بلافاصله از مغازه امدن بیرون
توی تمام مدت برگشت کای میخواست بدونه سهون چی خریده ولی سهون هیچ حرفی نمیزد و اونم سعی کرد کنجکاو به نظر نرسه ولی واقعا این سوال که سهون چی میتونه گرفته باشه داشت دیونه اش میکرد
بعد از رسیدن به خونه سهون بدون عوض کردن لباسش مستقیم با خریدا رفت توی آشپزخونه و شروع کرد به غذا پختن
کای میخواست ازش بخواد استراحت بکنه ولی نمیخواست سهون فک کنه داره زیادی بهش گیر میده برای همین توی نشیمن موند و یکی از کتابای مورد علاقشو برداشت تا یه نگاهی بهش بکنه
سهون بعد از حدودا 1 ساعت بلاخره از آشپزخونه بیرون امد و کنار کای روی کاناپه ولو شد، کای که تقریبا متوجه دنیای اطرافش نبود سرش رو بالا آورد تا ببینه چه خبره
"تموم شد؟"
"با تشکر از من بله حالا فقط باید بپزه"
"اوم، حالا استراحت کن" کای دوباره خواست برگرده سر کتابش که که سهون اونو از دستش گرفت
"من کلی حرف و سوال دارم پس نه من میرم استراحت نه شما کتاب بخون"
"سهون فک کنم هردومون برای امروز به اندازه کافی خستگی داشتیم"
"اول یه چند لحظه صبر کن" و بلند شد رفت سمت اتاق خودش و بعد سریع با یه جعبه متوسط برگشت و اونو گذاشت جلو کای، کای حرفی نزد و فقط به جعبه نگاه کرد
سهون یه گوشی موبایل دقیقا مثل ماله خودش رو از توی جعبه درآورد و بعد با چیزی که امروز خریده بود گذاشت روی میز جلو کای "خب؟"
"خب اینکه از این به بعد اینو داشته باش تا دیگه نگرانم نشی و اعصاب جفتمونو بهم نریزی"
"سهون اینو از کجا اوردی؟"
"گوشی که جفته ماله خودمه، توی یه مسابقه چند ماه پیش اوایل امدنم برنده شدم ولی احتمالا حتی متوجه عوض شدن گوشیم نشدی، براش پولی ندادما"
"مسابقه؟"
"اره بک هیونگ میخواس شرکت کنه چانیولم میخواست بره شکار اجبارا من رفتم ولی اخرش هیونگ اینو که برنده شدیم داد به من که تشکر کنه"
"خب؟"
"سیم کارتشم همین امروز خریدم تا فردا فعال میشه، گوشی رو برات راه میندازم و تو دیگه میتونی هروقت خواستی از حالم خبر بگیری"
"اینو با فرابینی هم میتونیم انجام بدیم"
"بله میشه ولی من یکی وقتی فرابینی میکنم خیلی حالم بهم میریزه، نمونه اش هنوز رو کمرمه تو رو نمیدونم و من راه‌های متمدنانه رو ترجیح میدم"
"باشه"
"پس امشب برات تنظیمش کنم؟"
"هرکاری میخوای بکن"
"فردا هم بهت یاد بدم؟"
"سهون منم توی همین دنیا زندگی میکنم اولین بار نیست موبایل میبینم" سهون نگاه مشکوکی کرد
"خب باشه اولین باره ازش استفاده میکنم ولی خب دست مردم دیدم که"
"باشه پس فردا بهت میگم چطور باهاش کار کنی"
"باشه"
"مورد بعدی"
"دیگه چیه سهون"
"من کلی سوال دارم"
"درباره چی؟"
"درباره تو"
"سهون فک نمیکنم زیاد وقت مناسبی باشه"
"باشه بعدا، فقط قول بده بهم جواب میدی، جواب تک تک سوالامو، من میخوام درباره ات بدونم درست مث یه زوج معمولی"
"باشه"

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now