بچه ها برای اینکه گیج نشید دقیق میگم سهون اول داستان 18 ساله بود زمان شروع داستان سال 2015 بود یعنی زمانی که سهون توش تصادف ماشین کرد و مرد، سهون متولد 1997 بود و توی سال 2015 مرد بعد که هیلر شد بجای همون سال 2015 به زمانی توی سال 2023 یعنی 8 سال بعد فرستاده شد و داستان توی سال 2023 ادامه پیدا کرد و سهون اولِ سال 2024 دوباره و بعد از تولد جونگهو مرد چون توی تابستون وارد خونه کای شد و دو ماه بعد حامله شد و بعد هم 6 ماه طول کشید تا جونگهو متولد بشه یعنی توی اسفند همون سال که میشه اوایل سال میلادی مُرد خب این از این این تاریخا خیلی مهم هستن به خاطر بسپارید این قسمت خیلی به این تاریخا نیاز دارید چون آخرش مجبورید یه حساب کتاب کوچیک بکنید
6 سال بعد سال 2030
ساعت دیواری یک ساعت بعد از نیمه شب رو نشون میداد، چند ساعتی از رفتن شکارچی برای شکار میگذشت و خونه رو سکوت خاصی پر کرده بود.
دختر جوون، نگاهی به تیشرت اور سایز مردونه توی تنش انداخت، سفیدی پاهای ل.خ.ت و کشیده اش توی اون بلوز بلند و مشکی جذابیت خاصی بهش داده بود، موهای مسی رنگش که به تازگی رنگ شده بود روی شونه اش ریخته بود و لب های قرمزش لبخند ملیحی رو شکل داده بود.
توی دنیای خودش غرق بود که صدای بسته شدن در خونه ترس خاصی توی دلش انداخت، قبل از اینکه بتونه خودش رو جمع جور کنه در نیمه باز اتاق به شدت باز شد مرد جوون با گونه زخمی و در حال خونریزیی و اخم غلیظی بین دوتا ابروش جلوش ایستاده بود.
"اون ماله تو نیست" صدای عمیق و پر از عصبانیت شکارچیش که فقط به دلیل خواب بودن پسرش پایین مونده بود توی گوشش زنگ زد، نتونست حتی یه دلیل قانع کننده فکر کنه، قبل از هر اتفاقی مچ دستش بین انگشتای قوی مرد قفل شد، خواست دلیلی برای قانون شکنیش بیاره ولی بیرون کشیده شدن سریع تی شرت توی تنش جلوشو گرفت.
نیمه برهنه توی راهرو پرت شد، کای به آرومی تی شرت اور سایز مشکی سهون رو تکون داد و کنار بقیه لباسای روی صندلی گذاشت، بعد از رفتن سهون حتی اون لباسا رو هم مرتب نکرده بود، با نگاه کردن به اون لباسا آخرین روزی که سهون رو سر حال و زنده دیده بود به یاد می اورد، روزی که سهون از بین لباساش دنبال لباسی میگشت که نه خیلی زنونه باشه نه اونقدر مردونه که پسر بودنش رو فریاد بزنه تا فقط بتونه به عنوان یه زن با بکهیون و چانیول به پیک نیک بره اما دست آخر سر از اون زیر زمین تاریک در اورده بود.
چشماش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، با عصبانیت از اتاق بیرون امد ولی سعی کرد جلو خودشو بگیره، بی توجه به دختر جوون و خوش اندامی که با لباس زیرش توی راهرو ایستاده بود و با بُهت بهش نگاه میکرد سمت نشیمن رفت و روی کاناپه قدیمی که هیچ تناسبی با دکوراسیون زیبا و شیک اونجا نداشت نشست، سهون این کاناپه رو بیشتر از هر چیزی دوست داشت و مجبورش کرده بود سمساری که وسایل قدیمی بهشون فروخته شده بود و بعد صاحب جدید کاناپه رو پیدا کنه چون حس میکرد هیچ مبلی به اندازه این مبل قدیمی نمیتونه دوست داشتنی و پر از خاطره باشه.
لبشو بین دندوناش گرفته بود و به شکارچیش که توی 3 ماه گذشته نیم نگاهی هم بهش ننداخته بود نگاه میکرد، کای داشت با دست زخمیش سعی میکرد سر شیشه مشروب رو باز کنه، ولی استخون ضرب دیده مشتش اذیتش میکرد.
توی این مدت خیلی کم با کای حرف زده بود، یا بهتر بود بگه کای باهاش حرف زده بود و بیشتر اون حرفا ماله روز اول بود، چیزایی مثل قوانین و مقررات خونه و وظایفش بعد از اون هرچی ازش میشنید سلام، خداحافظ، ممنون برای غذا بود، میدونست کای ادم کم حرفیه ولی نه اونقدر، خوب میتونست حس کنه رفتار کای از سر بی تفاوتیه، مثل این بود که هیلرش براش هیچ ارزشی نداره یا هر چیز دیگه، کای همیشه فاصله اش رو باهاش حفظ میکرد، هر روز شاهد حرف زد کای با پسرش و لبخندای گاه و بیگاهش به اون پسر بچه خاص بود ولی در عوض بی توجهی اون به خودش، توی این مدت بارها زخمی شده بود و هیچ بار حتی ازش کوچکترین کمکی نخواسته بود و این اذیتش میکرد، رابطه یکطرفه خودش رو که روز به روز با افزایش علاقه اش به این مرد برنزه بیشتر میشد خیلی خوب حس میکرد ولی هیچ واکنشی از طرف مقابلش دریافت نمیکرد و این براش مثل یه مجازات بود، درباره کای خیلی چیزا شنیده بود، اینکه قوی ترین شکارچی آرکه و همه نه تنها به این دلیل بلکه بخاطر پسر خاصش براش احترام ویژه ای قائلن، خوب یادش می امد روزی که قرار بود به اینجا بیاد توسط همسفرش بهش هشدار داده شده بود سعی کنه قوانین این خونه رو مو به مو انجام بده البته اگه تصمیم داره 10 سال هیلر بودنش بدون هیچ مشکلی سپری بشه، با اینکه تا حالا برخورد بدی با شکارچیش نداشت ولی میتونست از حالتای کای بگه توی بد دردسری افتاده
کای متوجه دختر نیمه برهنه ای که با لباس زیر هنوز پشت سرش توی راهرو ایستاده بود شد، کت چرم خودش رو که روی دسته مبل پرت کرده بود برداشت و سمت دختر انداخت، دختر بلافاصله کت چرم رو که فقط تا ب.ا.س.ن.ش رو میپوشوند برداشت و پوشید، شاید شانس آورده بود یا شاید کای اونجوری که همه دربارش میگفتن ترسناک نبود، هنوز تصمیمش رو بین این دو گزینه نگرفته بود که با صدای بی احساس کای به خودش امد "گو.ها.را، اسمت همینه مگه نه؟" دست کای به طرز عجیبی میلرزید نفس عمیقی کشید و با دست چپش دست راستش رو گرفت تا از لرزش عصبیش جلوگیری کنه "اولین قانونی که بهت گفتم چی بود؟" هارا سکوت کرد و چیزی نگفت.
کای چشماش رو روی هم گذاشت و دندوناش رو بهم فشار داد "مطمئنم به وضوح بهت گفتم از اون اتاق فاصله بگیری" هارا سرش رو پایین انداخت، خوب اون جمله پر از تاکید رو یادش می امد، کای از جاش بلند شد و سمتش برگشت، حالا توی نور راهرو و سکونی که داشت میشد زخما و شکستگی های زیادی توی صورت و پیشونیش دید "اون اتاق، جایی نیست که کسی مثل تو بتونه..." با قرار گرفتن لبی روی لبش حرفش نیمه تموم موند.
کمتر از 5 ثانیه طول کشید تا کای متوجه بشه چه اتفاقی داره میوفته، دختر سبک رو بدون توجه به اینکه ممکنه چی بشه به حدی محکم به عقب پرت کرد که جیغ کوتاهی از گلوی هارا بیرون امد، نباید انقدر عصبانی میشد، اما نتونست خشمش رو کنترل کنه.
مثل یه بمب ساعتی که زمانش تموم شده باشه سمت هارا رفت، گردن دختر رو توی دستش گرفت و اونو به دیوار فشار داد، همزمان اونو سمت بالا کشید، انگشتای هارا برای باز کردن دست کای از دور گردنش تلاش میکردن، ناخوناش روی پوست کای خراشای زیادی مینداختن تا بتونه ذره ای هوا توی ریه هاش بفرسته ولی فشار دست کای هر لحظه بیشتر میشد، صورت ظریف هیلر تازه وارد رو به کبودی گذاشته بود.
چشماش رو به سیاهی میرفت، کم کم داشت بیهوش میشد که یه جمله رو به یاد اورد 'شاید فقط از یه جا شانس اورده باشی، این شکارچی با همه مشکلاتش یه خوبی داره، تو نیاز نیست هیلر وظیفه شناسی باشی، فقط سعی کن قوانینش رو زیر پا نذاری و این 10 سال رو بگذرونی باشه هارا؟' حرفای همسفرش توی سرش زنگ میزد.
دیگه چیزی جز یه تصویر تار از مرد عصبانی جز جلوش نمیدید که با صدای فریاد ضعیفی همه چیز متوقف شد، "اپـــا" فشاری که روی گردنش شروع به کم شدن کرد، همین که راه تنفس هارا باز شد دختر بیچاره شروع به سرفه کردن و فرو دادن حجم زیادی از هوا توی ریه هاش کرد.
توی چشماش پر از اشک شده بود و با ترس به مردی که هنوز با چشمای وحشیش بالای سرش بود نگاه میکرد، نمیتونست درست فکر کنه تنها کاری که کرد فرار بود، با اخرین توان سمت در دوید و با پای برهنه از خونه بیرون زد.
----------------------------------------------------
جونگهو دفتر نقاشی بزرگش رو با خودش توی آرامگاه برده بود و تمام نقاشی های دو هفته گذشته اش رو که میشد حضور سهون رو توی همه اونا به شکل خاصی دید به پدرش نشون میداد، اون بچه خوب میدونست پاپا قرار نیست چشماش رو باز کنه و به نقاشی های رنگارنگ پسر 6 ساله اش لبخند بزنه ولی قبل از ورق زدن با حالت خاصی گفت "پاپا... نقاشی بعدیم من و پاپا و اپا توی پارک دروازه ایم" بعد ورق رو جابجا کرد و صفحه جدید رو باز کرد "این تاب جدیده، هانیول میگه وقتی بزرگ شد و زورش مثل عمو چانیول زیاد شد منو انقدر محکم هل میده که دیگه لازم نباشه اونهمه راه برم و بیام پیشت مستقیم پرواز کنم توی بقل پاپا" بعد دوباره مثل کسی که چیزی یادش امده باشه با شوق دفتر رو جلو خودش گذاشت "پاپا اینم" دو صفحه به جلو رفت "اینم تولده هانیوله، عمو بکهیون براش کیک خریده بود" بعد دفتر رو با دستای کوچیکش بالا آورد و جلو چشمای بسته سهون گرفت و به چیز سیاهی که کشیده بود و با توجه شمعای روش میشد گفت کیکه اشاره کرد "ببین، هانیول بت من دوست داره، ببین روی کیکشم بت من داره" بعد دفتر رو پایین اورد و با حالت دلخوری گفت "هانیول بهم گفت مینیونا قدیمی شدن ولی من دوستشون دارم برای همینم اپا گفت برای تولد منم مثل هانیول کیک شکل دار با شکل مینیون سفارش میده" سرشو پایین داد و چند لحظه سکوت کرد بعد با لبخند بی حالی به سهون نگاه کرد "من بهش گفتم اولین تولدی که پاپا میاد خونه برام کیک مینیون بخره" دوباره سکوت کرد و بعد با اخم عجیبی گفت "اون عموهای توی معبد میگن پاپا دیگه بیدار نمیشه، عمو چن گفت پاپا باید اینجا بمونه تا من بتونم هر وقت خواستم ببینمش، من میدونم پاپا بیدار میشه، خودم خوابش رو دیدم، خودم دیدم امدی توی اتاقم، صدای پاپا خیلی قشنگه"
دفترش رو توی دستش فشار داد و گوشَش رو کمی توی مشتش خم کرد با حالت بچه گانه ای اشکی که از گوشه چشمش پایین ریخت رو خیلی سریع پاک کرد و لبخند خسته دیگه ای زد "من گریه نمیکنم پاپا، هر بار گریه میکنم" دستش رو روی سینه اش گذاشت و به قلبش اشاره کرد "اینجای اپا درد میگیره، من میفهمم چون ماله منم درد میگیره، نمیخوام اپا دردش بگیره" دستش رو روی دست یخ زده سهون گذاشت "پاپا من میدونم اپا بلد نیست مثل ما وقتی دردمون میاد گریه کنه، ولی اونجوری هیچکی نمیفهمه اپا دردش امده، هیچکی بقلش نمیکنه و براش بستی نمیخره" کمی به چهره سهون نگاه کرد و بعد لبخند دیگه ای زد.
لوکا وارد آرامگاه شد و سعی کرد به آرومی به وارث کوچیک آرک نزدیک بشه، بعد از تصمیمش برای برگشت به این دنیا، محافظت از جونگهو لذت بخشترین بخش زندگیش بود، قبل از اینکه بتونه جونگهو رو بترسونه جونگهو سمت سهون خم شد و بوسه کوچیکی روی گونه اش گذاشت "پاپا دیگه لوکی امده، خودت میدونی این یعنی باید برم" لوکا سر جاش خشکش زد و بعد با حالت دلخوری سر جاش ایستاد "هی جونگ جونگ کی میخوای به منم بگی عمو" جونگهو لبخند کوچیکی زد و کنار گوش سهون زمزمه کرد "دوستت دارم پاپا" خواست از سکوی کوچیک سنگی که فقط و فقط برای اون درست شده بود پایین بیاد که چیزی یادش امد و دوباره سمت گوش سهون برگشت "اپا هم خیلی دوستت داره" بوسه دیگه ای از طرف کای روی چشم بسته سهون گذاشت و از سکو به آرومی پایین امد.
با قدمهای کوچیک پای راستش جلو میرفت و پای چپش رو به نرمی روی زمین میکشید، لوکا کنارش ایستاد و به ارومی سعی داشت قدمهاش رو با این پسر بچه هماهنگ کنه، سینه اشو صاف کرد و خواست بحث رو عوض کنه "جونگ جونگ، میخوای روی دوشم سوار شی؟"
جونگهو به آرومی سرشو تکون داد "شیومین هیونگ میگه من قراره یه روزی پادشاه بشم، از الان باید به همه نشون بدم که ضعیف نیستم، اگه بغلم کنی یا روی دوشت سوار شم مردم فکر میکنن من چون یکی از پاهام ..." لوکا جلوی پسر بچه پیچید و مجبورش کرد بایسته روی دو زانو نشست و با اخم به جونگهو نگاه کرد "برام مهم نیست که یه روزی قراره پادشاه من بشی، دیگه اجازه نداری بگی پات مشکل داره، تو هنوز یه بچه ای، نباید انقدر به همه چیز فکر کنی، باید بازی کنی، دوست پیدا کنی..."
جونگهو لبخند زد "من که دوست دارم، هانی همیشه..." لوکا با حالت مصنوعی خندید و از سر جاش بلند شد "یه دوست غیر از اون آتیش پاره" هنوز چند قدمی از در معبد بیرون نیومده بودن که لوکا دوباره گفت "جونگهویا، احتمالا اپا کارش توی مجمع طول بکشه میخوای ما بریم پیش عمو سوهو؟ شنیدم یه بچه گربه پیدا کرده و اورده به آرک" چشمای جونگهو برق زد و سرشو با شادی به بالا و پایین تکون داد.
-----------------------------------
به درخت تکیه داده بود و نگاهشو از جونگهو برنمیداشت، تی شرت زرد رنگ و شلوارک جینه جونگهو کاملا خاکی شده بود ولی هنوز داشت سعی میکرد بچه گربه رو بگیره، لوکا لبخند کوچیکی زد و به ارومی گفت "دوباره میخوان تنبیهش کنن؟"
سوهو سمت لوکا برگشت، چند لحظه فکر کرد تا متوجه سوالش شد لبخند کجی زد "نه، فک نکنم، شنیدم جونگ کوک توی جلسه خصوصی ازش حمایت کرده" ابروهاش کمی بالا رفت "فک میکردم از کای خوشش نمیاد"
سوهو شونههاشو بالا انداخت "میدونی من دیگه محافظ ویژه نیستم که بخوام جزئیات رو بدونم همینقدرم که میدونم مدیون ذره گوی های مامان هستم" با صدای میومیو پشت سرهم هر دو سمت جونگهو که حالا بچه گربه رو توی بغلش داشت برگشتن
سوهو با کنجکاوی سرشو بالا اورد به مردی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد "دوباره محافظ بودن چجوریه؟؟" لوکا زد زیر خنده "اینو تو باید جواب بدی من که به کلی بیخیال نشده بودم، این تویی که دوباره محافظ شدی، دوباره محافظ بودن چجوریه؟"
سوهو سرشو پایین انداخت "هیونگ!" لوکا کنارش روی زمین نشست "خب اول من میگم، قسمت سر و کله زدن با کای اوایل سخت بود بعد از 6 سال دیگه عادی شده، قسمت جونگ جونگ نمیدونم، توی خیلی چیزا شبیه سهونه، زیادی عاقله، بعضی وقتا واقعا یه بچه اس بعضی وقتا از من و تو عاقلانه تر حرف میزنه، واقعا گاهی میمونم چطوری باید باهاش برخورد کنم تازگی دارم فکر میکنم چند ماه دیگه که مسئولیتم تموم میشه چطوری از اونجا دل بکنم، اصلا یادم نمیاد انسان بودن چطوری بود، شاید از اولم جای من همینجا بود فقط باید میفهمیدم"
سوهو به آرومی تکیه داد "من هنوزم دلم برای همسفری تنگ میشه، میدونی، برای همه چیزش، سختیاش، خستگیاش، یه چیزی اون پایین هست که هنوزم جذبم میکنه" لوکا با تعجب به مرد جوون کنارش خیره شد "پس چرا"
"چرا برگشتم؟ بخاطر کریس، مادرم، خانواده ام، هیونگ کریس هیچی نمیگه، فکر میکنه اگه بگه داره اذیت میشه چیزی از مردونگیش کم میشه ولی، یعنی، هر موجود ابلهی میفهمید چقد تحت فشاره، نمیتونستم تحمل کنم، مادرمم به وجودم نیاز داشت، همین که پیششونم کافیه" با حالت آرومی سمت جونگهو که حالا داشت برای گربه توی بغلش توضیح میداد چرا درختی که زیرش نشستن مثل بقیه درختا برگاش نریخته برگشت، واقعا حق با لوکا بود جونگهو شباهت خاصی به سهون داشت که روز به روز از ظاهرش کم و به اخلاقیات تبدیل میشد.
---------------------------------------------------
بی تفاوت به حالت خصمانه محافظین مجمع مشاورین سر جاش ایستاده بود و فقط به حرفایی که اونا درباره اش میزدن گوش میداد "این 4 امین مورده، قابل گذشت نیست"
جوون ترین عضو مجمع لبخند تاسف آمیزی زد "من قبول ندارم که توی این مورد همه اشتباه متوجه شکارچی باشه" مرد مسنی از سمت دیگه میز اخم غلیظی کرد و با صدای بلند گفت "مشاور جئون" جونگ کوک نگاهی به مرد انداخت "این درسته که کای به عنوان شکارچی نتونسته جلو خودش رو بگیره و اشتباه کرده ولی تا جایی که من میدونم کای توی اولین روز ورود هرکدوم از هیلرهاش شرایط رو براشون توضیح میده، اینکه اونا قوانین رو بشکنن خودش بخش بزرگی از اشتباهه"
مرد یه تای ابروشو بالا برد و تکخندی زد "بهتره بازی کلمات راه نندازی جونگ کوک، این شکارچی یه وحشی به تمام معناس که دیگه کنترلی روی رفتارش نیست" هارا گوشه دیگه سالن نشسته بود و توی سکوت به حرفای مجمع گوش میداد، با اینکه این جلسه برای محافظت از اون بود ولی نتونست ساکت بمونه.
میدونست حرفی که میزنه به ضرر خودشه، مشاور اعظم قبل از جلسه بهش گفته بود اگه ساکت بمونه هیچ مشکلی پیش نمیاد، خوب فهمیده بود توی مجمع کسایی هستن که از کای خوششون نمیاد دلیلش رو نمیدونست ولی اونقدر علاقه به این مرد توی وجودش باقی مونده بود که بفهمه توی اتفاق دیشب همونجور که مشاور جئون میگفت مقصر فقط کای نبوده.
بی اجازه از جاش بلند شد و با صدای بلند که کمی میلرزید گفت "حق.ق با مشاور جئونه، من... من دیشب اشتباه کردم، نه تنها قوانینی... قوانینی که بهم گفته شده بود رو زیر پا گذاشتم بلکه..." آب دهنش رو فرو داد، چشماش رو روی نگاهای پر از تنفری که بهش بود بست و ادامه داد "بلکه با اینکه میدونستم شکارچیم هیچ... هیچ علاقه ای به... درمان از طریق قدرت من نداره... بدون اجازه بهش نزدیک شدم" چشمای هارا هنوز روی هم بود و چونه اش میلرزید.
گوشه لب جونگ کوک کمی بالا امد و نگاه پیروزمندانه ای به مشاورین عصبانی انداخت، بر خلاف اون نگاه کای فقط روی هارا بود، حماقت این دختر اونو یاده عشقش مینداخت، انقدر توی فکر فرو رفته بود که متوجه حرفای جونگ کوک نشد.
"خواهش میکنم بشینید گو هارا شی" سمت مجمع برگشت و با لحن رسمی ادامه داد "طبق گفته هیلرش، این یه درگیری دو طرفه بوده و ما نمیتونیم شکارچی رو مقصر اصلی بدونیم" رو به سمت شیومین که تمام مدت جلسه سکوت کرده بود کرد "عالجیناب فکر میکنم بهتر باشه ختم جلسه رو اعلام کنید." شیومین سری تکون داد و بعد از جاش بلند شد "با توجه به گفته های دو طرف این اتفاق مقصری نداره یا بهتره بگم هر دو طرف به یک اندازه مقصرن پس بهتره جلسه رو همینجا تموم کنیم"
مشاورین دونه دونه از جاشون بلند شدن بعضی بی تفاوت، بعضی راضی و بعضی هم عصبانی، جونگ کوک کنار هارا رفت، دختر جوون که چند ثانیه ای بیشتر نبود که روی صندلیش آروم گرفته بود همین که متوجه حضور اون شد از جاش بلند شد و ایستاد، سرش پایین بود و به افرادی که از کنارش رد میشدن نگاه نمیکرد.
جونگ کوک به وضوح نگاه خیره مشاور اعظم جدید رو روی هارا میدید، خوب میدونست اونا بخاطر کاره 6 سال پیش کای به شدت ازش متنفرن، اینکه یه شکارچی معمولی جلو اجرا قانون رو بگیره برای اونا قابل قبول نبود و حالا یه هیلر باعث شده بود بازم توی گرفتن انتقامشون از کای ناموفق باشن، سری تکون داد و با صدای اروم گفت "اگر نمیخوای با مشاور اعظم روبرو شی پشت سر من بیا" هارا کمی سرش بالا آورد از گوشه چشم به جونگ کوک نگاه کرد.
جونگ کوک با حرکت ظریف سرش طرف دیگه سالن رو که 3 تا از قدرتمندترین اعضای مجمع ایستاده بودن نشون داد، هارا روشو به اون سمت برگردوند و با دیدن نگاه خیره اونا روی خودش مطمئن شد قبول پیشنهاد جونگ کوک بهترین کاره.
--------------------------------------------------
توی سالن فقط شیومین و کای باقی مونده بودن که دو طرف میز سنگی نشسته بودن، توی این 6 سال سکوت خاصی بین این دو دوست قدیمی حاکم بود کای همیشه فاصله اش رو با شیومین حفظ میکرد و شیومین بهش این اجازه رو میداد چون میدونست کای به این فرصت نیاز داره اما حالا دیگه زمانش رسیده بود که این سکوت 6 ساله شکسته بشه، شیومین حرفای زیادی داشت که به پسرخونده اش بزنه، کای حتی اگر خودش اینو قبول نداشت ولی همه میدونستن اون و کیونگسو برای شیومین مثل پسرخونده هایی میمونن که همه وجودش رو براشون گذاشته.
کای به لبه میز سنگی نگاه میکرد و سعی داشت به هرچیز و هرکسی جز مرد روبروش فکر کنه، شیومین نفس عمیقی کشید، مکثی کرد و برای بار اخر به حرفی که میخواست بزنه فکر کرد، مطمئن بود کاره درستی رو میخواد انجام بده ولی مطمئن نبود واکنش کای به حرفاش چی خواهد بود، چند سالی میشد که دیگه نمیتونست کای رو پیشبینی کنه، یه چیزی مثل یه سد مانعش میشد.
"کای... نمیخوام فلسفه چینی کنم یا زیاد حرف بزنم میدونم دوست نداری اینجا باشی ولی نمیخوای درباره سهون تصمیمی بگیری؟" کای نگاهشو از لبه میز به چشمای عسلی روبروش منتقل کرد و برای چند ثانیه بدون پلک زدن بهشون نگاه کرد، بعد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و سمت در رفت.
شیومین دستشو مشت کرد و با صدا بلند گفت "اون داره عذاب میکشه کای، 6 سال عذاب کشیدن براش کافیه" کای سر جاش ایستاد، دندوناش روی هم فشار میاوردن، به سختی جلو خودش رو گرفته بود تا کار اشتباهی نکنه، سعی میکرد مثل یه تخته سنگ فقط به جملات شیومین گوش بده و نذاره احساساتش از حد بگذرن، شیومین ادامه داد "6 سال قبل من فقط بخاطر تو جلو اجرای قانون رو گرفتم، فکر میکنی مجمع اجازه میداد همچین قانونی اجرا نشه؟ من هر روز دردشو حس میکنم، میدونی چرا؟ چون لوهان هر روز داره دردشو احساس میکنه، شاید فکر کنی خودخواهم که بخاطر عشق خودم میخوام عشق تو رو ازت بگیرم ولی یادت نره درد لوهان فقط و فقط بخاطر عذاب روح سهونه"
----------------------------------------------------
بغض گلوشو فشار میداد، حق با شیومین بود و همین اذیتش میکرد، اینکه 6 سال تموم تنها بخش باقی مونده از سهون، تنها بخشی که هنوز وجود داشت رو عذاب داده بود، اذیت میشد که هنوز با وجود دونستن این حقیقت نمیتونه بذاره سهون بره، عشقش داشت درد میکشید و اون هنوز نمیتونست خودش رو قانع کنه که بذاره روح سهون بره.
خوب میدونست جسمی که توی آرامگاه سرد و یخ زده باقی مونده بخاطر جونگهو نگه داشته شده، عشقی که شیومین و لوهان به جونگهو نشون میدادن با عشق خودش برابری میکرد، شیومین خیلی قوانین ممنوعه رو برای نگه داشتن اون جسم تو خالی زیرپا گذاشته بود، فقط برای اینکه پسر کوچولوی اون دوبار در ماه بتونه با پدری که سالها قبل ترکش کرده بود حرف بزنه، تا جای خالی سهون رو کمتر حس کنه.
شاید اگر انقدر خودخواه نبود اجازه میداد روح سهون همونطور که تقدیرش بود به زندگی بعدی بره و از این عذاب همیشگی آزاد بشه، اون کسی بود که خوب میدونست ارواحی مثل روح سهون هیچ جایی جز زندگی بعدی ندارن و تا زمانی که به جسم جدید نرن روی ارامش نمیبنن ولی نمیخواست رفتن عشقش رو قبول کنه، نمیخواست قبول کنه این ماهی دوبار دیدن جسمی که با رفتن سهون بلافاصله از بین میرفت رو از دست بده، اینکه هر از دو هفته میتونست لمسش کنه، ببوستش، عطر همیشگیشو توی ریه هاش بفرسته براش تبدیل به یه اعتیاد غیر قابل ترک شده بود.
بی هدف بین درختا راه میرفت، این پاهاش بودن که اونو به سمتی که میخواستن میکشیدن، چیز زیادی نگذشت که با صدای خندههای بلند و آشنای کودکانه ای از فکرش بیرون امد، سرش رو که بالا آورد چهره شاد پسرش رو دید که روی دوش کیونگسو نشسته بود و دوتا دستش رو به دو طرف باز کرده بود تا توی خیال خودش پرواز کنه.
لبخند بی رمقی روی لبش نشست و به هر دوی اونا خیره شد، سالها بود ندیده بود کیونگسو اینجوری شاد باشه و بخنده، چیزای زیادی بعد از رفتن سهون عوض شده بود ولی خیلی چیزا هم عوض نشده بود، عشق اون عوض نشده بود، دلتنگیش عوض نشده بود، بغضش باز نشده بود.
نفس عمیقی کشید، تصمیمش رو گرفت باید اینکارو میکرد، جلو رفت و از پشت سر به آرومی به کیونگسو و جونگهو رسید، لوکا و سوهو هر دو متوجه حضورش شدن ولی انگشت اشاره اش رو به نشانه سکوت بالا اورد و روی لبش گذاشت، هر دو اونا خنده معنی داری کردن
از پشت خیلی اروم دستش رو بالا آورد و توی یه حرکت جونگهو رو از روی دوش کیونگسو برداشت و زیر بغل خودش گرفت، جونگهو و کیونگسو هر دو اول شکه شدن ولی بلافاصله متوجه کار کای شدن، جونگهو سرشو بالا برد و به پدرش که تا حالا اینجوری ندیده بودش خندید ولی کیونگسو چشماش رو تنگ کرد و با حالت هشدار دهنده ای انگشتش رو بالا اورد، با لحن تهدیدامیز و در عین حال بامزه ای گفت "هی، تو بهتره شاهزاده سرزمین ما رو پس بدی" جونگهو با شنیدن حرف کیونگسو خنده ای از ته دل کرد و با صدای بچگونه اش گفت "شوالیه کیونگسو نجاتم بده، این هیولا میخواد منو بخوره"
چشمای کای تنگ شدن و نگاهی به جونگهو انداخت "هیولا؟" نیشخندی زد و ادامه داد "که هیولا میخواد بخورتت" روشو به کیونگسو داد "اگه میتونی بیا شاهزادتونو ازم بگیر شوال.یه کیونگ.سو" ابروشو کمی بالا انداخت و شروع به دویدن کرد.
لوکا بی وقفه میخندید ولی سوهو مات به صحنه روبروش نگاه میکرد باور چیزی که میدید براش سخت بود، کای بین درختا میدوید و جونگهو رو مثل یه عروسک سبک زیر بغلش گرفته بود، کیونگسو هم دنبالشون میدوید و هر از گاهی با لحن بامزه ای کای رو تهدید میکرد که شاهزاده رو پس بده.
بعد از نیم ساعت بازی وقتی دیگه کای و کیونگسو هر دو نفسی براشون باقی نمونده بود بلاخره پیش لوکا و سوهو برگشتن، کای به یه درخت تکیه زده بود، پاهاش رو به جلو دراز کرده بود و پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود و نفس نفس میزد و موهای جونگهو رو که روی پاش نشسته بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود نوازش میکرد.
پسر کوچولو لبخند بزرگی روی لبش نشسته بود با دهنش مرتب صدای بوم بوم ایجاد میکرد و بعد از چندبار میخندید، سوهو کمی جلو رفت و با مهربونی از جونگهو پرسید "چی شد جونگهو به چی میخنده" پسر بچه لبخند بزرگی زد و بعد راست نشست "تالاپ تالاپ میکنه" سوهو خنده بلندی کرد و با چشمایی که برق میزد به جونگهو نگاه کرد "تو که هر روز این صدا رو میشنوی، معلومه خیلی خوشحالی"
جونگهو سرشو خیلی سریع تکون داد "اخه اپا تا حالا خوشحال نبود، حالا که پاپا میخواد بره و دیگه دردش نیاد اپا خوشحاله" به سینه کای اشاره کرد "اینجاش تالاپ تالاپش بلند تره"
با شنیدن حرفای جونگهو چهره کای کمی رنگ پریده شد، میدونست چیزی که پسرش میگه شاید بچگانه بنظر برسه ولی فقط یه حرف بی معنی نیست، جونگهو مطمئنا هنوز نمیدونست چه قدرتی داره ولی همین که بدون هیچ حرفی متوجه وضعیت اطرافش بود نشونه خاص بودنش بود، لبخند مصنوعی زد و دو طرف بازوی های کوچیک پسرشو گرفت و اونو اروم سمت خودش برگردوند و با آرومترین و مهربونترین لحنی که میتونست پرسید "جونگهو ناراحت نمیشه اگه پاپا بره؟"
برای چند لحظه لبخند پسرک محو شد ولی بعد یه رگه محو از لبخند گوشه لبش نشست و به آرومی سرشو به دو طرف تکون داد، کای به سختی جلو بغضش رو گرفته بود، انگار دنبال یه بهانه میگشت تا تصمیم تازشو فراموش کنه "مطمئنی دلت تنگ نمیشه؟"
دست کوچیک جونگهو بالا امد و روی صورت کای قرار گرفت "عیب نداره، دوباره میبینمش" کای لبخند غمگینی زد، حق با جونگهو بود، پسرشون قرار بود سال های سال به عنوان وارث آرکیدیا زندگی کنه و این حرفش کاملا درست بود که در آینده دوباره سهون رو میبینه، این خوب بود حداقل یکی از اونا شانس دوباره دیدن سهون رو داشت، کمی جونگهو رو سمت خودش کشید و اونو به سینه خودش فشار داد "درسته، تو قراره هزاران سال زندگی کنی مطمئنا دوباره میبنیش"
-----------------------------------------
هارا روی چمنهای خنک و خوشبوی دشت که کم کم داشتن رو به زردی میرفتن نشسته بود با تشکر از جونگ کوک از اون جای وحشتناک نجات پیدا کرده بود، میدونست دیگه قرار نیست به خونه کای برگرده، به وضوح شنیده بود که اعضای مجمع سر این موضوع بحث میکردن که کای نباید دیگه هیلری داشته باشه، این شاید براش بهترین تنبیه باشه.
نمیدونست اجازه داره حرف بزنه یا نه دلشو به دریا زد و با صدای ظریف و دخترونش پرسید "قربان... کای... یعنی شکارچی کیم... قبل از منم هیلری داشته؟؟"
جونگ کوک تکخندی زد که خیلی زود به خنده بیصدایی تبدیل شد و بعد با لحن کنایه آمیزی گفت "نگران این نیستی که ممکنه چه بلایی سرت بیاد؟ یا شکارچی بعدیت کیه؟ درباره اون کنجکاوی؟؟" هارا سرشو پایین انداخت و بعد با حالت دلخوری گفت "من، من فک میکردم... بعد از مادره جونگهو من اولین"
اینبار محافظ جوان نتونست جلو خنده اش رو بگیره و با صدای بلندتری خندید، اما به وضوح سعی داشت خودشو کنترل کنه، بعد از چند لحظه خندیدنش رو کمی کنترل کرد و گفت "امروز فهمیدی چهارمی هستی؟؟ ناراحتی؟؟ باید به خودت افتخار کنی تو سه ماه دووم آوردی دومین نفری که پیش کیم کای فرستاده شد فقط یه نصفه روز دووم آورد، بعد از اوه سهون هیچ کسی نتونسته دوباره اونو رام کنه"
هارا نگاه کنجکاوی به پسری که کنارش ایستاده بود انداخت "اوه... یعنی منظورم اینه اون یه هیلره مرد بوده؟؟" جونگ کوک سرشو تکون داد و به روبرو خیره شد "از این ناراحت نباش که کای بهت علاقه ای نشون نداده، اون حتی قبل از مرگشم به زنا علاقه ای نداشته اما بنظر میرسه تو خیلی خاص بودی که تونستی سه ماه توی اون خونه بمونی"هارا لبخند سبکی زد "دیشب اشتباه واقعا از خودم بود، نمیتونم باور کنم ولی من جونمو مدیون جونگهو هستم"
جونگ کوک کت بلند و سفید زر دوزش رو کمی بالا زد و کنار هارا روی چمنها نشست "اون بچه آفریده شده برای محافظت از امثال تو" همین که نگاهشو سمت هارا برگردوند متوجه نگاه کنجکاو و لب های در حال جویدن هیلر جوون کنارش شد، لبخند معنا داری زد "خیلی وقت نداری تا اخلاقم خوبه بپرس"
لبخند بزرگی روی لب هارا نشست و با اعتماد بنفس بیشتری شروع به حرف زدن کرد "راستش، از خوده جونگ جونگ نخواستم بپرسم چون اون فقط یه بچه اس دلش میشکنه، از کای هم اگه بگم بخاطر ادب بود دروغ گفتم یه خورده میترسیدم بپرسم، اینجا هم کسی بهم چیزی نگفت" جونگ کوک حالت بی حوصله ای به خودش گرفت و چشمش رو چرخند و بعد ادای خمیازه کشیدن رو در آورد "میخوای توضیحاتشو بذار بعد از سوال هان؟"
هارا اینبار خنده ریزی کرد و ادامه داد "پای چپ جونگهو چی شده؟ اون وارث آرکه ولی..." حالت چهره جونگ کوک کمی تغییر کرد و با حالت تصنعی لبخند زد سریع و بدون هیچ مقدمه ای گفت "درباره خنجر خورشید که میدونی؟ عصب اصلی پای چپش با اون خنجر آسیب دیده"
ابروهای هیلر کمی بالا رفت و خواست بپرسه کی این بلا رو سر یه بچه آورده که ادامه حرف جونگ کوک جوابی به حرفش شد "وقتی هنوز متولد نشده بود، سهون برای نجاتش تصمیم به از بین بردن یادگار عشقش گرفت" تکخندی زد و ادامه داد "جونشو سر اینکار گذاشت، میدونی چرا برخلاف بیشتر مشاورین مجمع من طرف کای رو میگیرم؟؟" هارا سری به نشونه منفی تکون داد و منتظر جواب جونگ کوک شد
"نمیدونم چی تو وجودشه، یعنی هنوز نفهمیدم ولی هرچی که هست تونسته عشق خالصانه و برادرانهی شیومین و خیلی کسایی که تو درست نمیشناسی مثل چانیول یا حتی هیلرش بکهیون رو به خودش جلب کنه، اون بد اخلاق ترین موجودیه که به عمرم دیدم ولی سهون با وجود همه آزاری که از این مرد دیده بود وقتی فکر کرد اونو از دست داده فقط برای به دنیا آوردن پسر این مرد با مرگ جنگید" سرشو بالا برد و به آسمون یکدست نگاهی انداخت "میخوام بفهمم چی تو وجود این مرده که با همه بدیش حتی تویی که نمیشناختیش رو هم عاشق خودش کرد"
لبخند کوچیکی گوشه لب هارا نشست "درست نمیدونم چه اتفاقی افتاده و سهون چرا انقدر برای کای مهمه ولی میتونم حدس بزنم سهون چرا انقدر اونو دوست داشته" جونگ کوک برای اولین بار توی عمر چندصد ساله اش توی این دنیا برای فهمیدن یه موضوع کنجکاو شده بود، یه تای ابروشو کمی بالا برد و نیم نگاهی به هارا انداخت.
هارا لبشو کمی جمع کرد هر دو دستش رو از پشت ستون بدنش کرد و نگاهشو به روبرو داد "درسته که اون بد اخلاقه، درسته که گاهی میزنه به سرش، درسته که خیلی کم توجه ولی کافیه فقط یه بار وقتی به جونگهو نگاه میکنه رو ببینی... توی اون لحظه انگار همه وجودش روی اون کار متمرکز شده نه چیز دیگه، میشه عشقی که اون داره رو توی لبخندای محو و ناخودآگاهش دید، درسته که جونگهو پسرشه و حتی گرگا هم بچشونو دوست دارن ولی میشه دید مقدار زیادی از عشق کای به پسرش بخاطر عشقش به کسیه که جونگهو رو پرورش داده، اگه کای نصف عشقی که من توی نگاهش دیدم رو هم به هیلرش داده باشه برای اون پسر کافی بوده که تا آخر دنیا عاشق این مرد خودخواه و احمق بشه"
"پس این توصیف تو از منه، جالب بود" با شنیدن صدای مردونه کای از پشت سرش تعادلی که روی دستاش داشت از بین رفت و محکم به پشت افتاد، همون طور که روی چمنا افتاده بود و به بالا نگاه میکرد.
جونگ کوک سمت کای برگشت و سری براش تکون داد، هارا بعد از چند لحظه یه خودش امد و از جاش پرید و سعی کرد از جاش بلند شه ولی کای با سر بهش اشاره کرد بشینه و بعد به آرمی گفت "من دیگه شکارچی تو نیستم نمیخواد... امده بودم ازت... امده بودم ازت معذرت بخوام..... دیشب..." چهره جونگ کوک هنوز آرامش چهره اشو از دست نداده بود ولی ابروهاش کمی بالا رفت "فقط امیدوارم..." چشمشو روی هم گذاشت و از سر کلافگی نفس عمیقی کشید "ببین من پونصد ساله که اینجوری حرف نزدم... دیگه یادم نیست فقط ببین میخوام حالا که داری میری بابت دیشب ازم ناراحت نباشی من فقط نمیتونم کسی دیگه رو"
قبل از تموم شدن جمله اش هارا سرشو به نشونه تایید تکون داد و در همون حالی که نشسته بود تعظیم کوتاهی کرد " ممنونم که این مدت قبولم کردین و با وجود چیزی که شنیدم ممنونم بهتر از بقیه باهام رفتار کردید" کای سری تکون داد
هارا از جاش بلند شد و یکبار دیگه تعظیم کرد "فقط خواهش میکنم اجازه بدید هر از گاهی به دیدن جونگهو بیام" کای نگاه متعجبی به هارا انداخت و بعد جواب داد "اگه این چیزیه که میخوای عیبی نداره جونگهو هم تو رو خیلی دوس داره حتما خوشحال میشه بهش سر بزنی"
-------------------
خیلی وقت بود خجالت و خیلی چیزای دیگه رو کنار گذاشته بود ولی بعد از مدتها از ورود بدون در زدن به یه اتاق پشیمون شد، همین که وارد اتاق کار شیومین شده بود با صحنه ای روبرو شده بود که ترجیح میداد هیچ وقت توی کله عمرش ندیده بود.
لوهان به پشت روی میز کار شیومین خوابیده بود، تمام دکمه های پیرهن عسلی رنگش باز شده بود و دو طرف لباس روی میز افتاده بود، همین باعث شده بود پوست سفید و براق لوهان که همیشه از دید همه پنهان بود زیر نور کم اتاق جذابیت بیشتری پیدا کنه، حتی از اون فاصله هم میتونست رد قرمزی رو اطراف سینه و ترقوه پسر مو شکلاتی ببینه.
شلواری توی پای لوهان نبود ولی خوشبختانه هنوز لباس زیرش تنش بود، پای راستش با ظرافت خاصی دور کمر عشقش قرار گرفته بود و با اینکار شیومین رو به بوسیدن بیشتر پوستش دعوت میکرد.
همین که به اتاق وارد و اون صحنه رو دیده بود در کمتر از چند ثانیه مغزش بهش فرمان برگشتن داده بود، اون قبلا انقدر به شیومین نزدیک بود که خارج از مسائل قانونی آرک همیشه مثل یه برادر بزرگ باهاش برخورد میکرد و برادرا برای ورود به اتاق هم معمولا اجازه ای نمیگیرن، مطمئنا فکر نمیکرد این ساعت از روز و اینجا شاهد همچین چیزی خواهد بود وگرنه قبل از ورود به اتاق شیومین در میزد.
برای چند لحظه روی صحنه روبروش خیره موند و بعد بلافاصله با خجالت روش رو برگردوند و گفت " ببخشید ببخشید فکر نمیکردم..."
با شنیدن صدای کای لوهان با حالت خجالت زده ای گفت "خدایا..." و خیلی سریع و با وحشت از روی میز بلند شد و همین باعث شد شیومین کمی به عقب هل بخوره.
قبل از اینکه شیومین بتونه اعتراضی بکنه لوهان شروع به بالا کشیدن شلوار و بستن دکمه هاش کرد، شیومین از پشت بهش نزدیک شد و اونو محکم نگه داشت، جلو کار هر دو دستش رو گرفت لوهان با حالت اعتراض سمتش برگشت ولی شیومین با آهسته ترین صدایی که حنجره اش قادر به تولیدش بود با حالت تحریک کننده ای گفت "اون هرچی که نباید رو دیده، بعدا به حسابش میرسم ولی حالا که دیگه رفته بیرون.."
لوهان چشم غره ای به جفتش انداخت و با لبخند پر از حرصی گفت "بهت گفتم وسطه روزه" با فشار و حرص یکی از دستاش رو از قفل دستای شیومین بیرون کشید.
"بهت گفتم حداقل اون درو قفل کن" با دست آزادش دست شیومین رو که روی مچش بود کنار زد و با اخم سمت وارث آرک برگشت "بهت گفتم..."
شیومین از فرصت استفاده کرد و بوسه سریعی از لب لوهان دزدید "درسته درسته تو همه اینا رو گفتی منم گوش نکردم، خواهشا اخم نکن چون خیلی خیلی خیلی زشت میشی... وقتی داری میری به کای بگو بیاد داخل البته اگه تونستی بین سرخ شدن و خجالت کشیدن فرصتی برای حرف زدن پیدا کنی"
لبخند پر از حرص عاشقانه اش از عشق همیشگیش تنها جواب لوهان به حرفای شیومین بود و بدون کوچکترین حرفی سمت در رفت، همین که در رو باز کرد تا بیرون بره شیومین با همون لحن تحریک کننده ولی اینبار با صدای خیلی بلند گفت "امشب کاره نیمه تموممون رو تموم میکنیم عزیزم"
لوهان با شنیدن حرفای شیومین و با توجه به چیزی که ازش سراغ داشت، خوب میدونست کافیه پا پس بکشه تا شیومین بخاطر خجالت کشیدنش تا ابد اونو دختر کوچولو مورد علاقه اش صدا کنه برای همین تمام جسارت توی وجودش رو جمع کرد و با لحن به ظاهر شاد و بیخیالی گفت "حتما عزیزم"
با خروج لوهان از در کای تمام سعیشو کرد باهاش چشم توی چشم نشه، نمیدونست چرا، اون اصلا از این چیزا خجالت نمیکشید مدتها بود که خیلی چیزا براش مهم نبود ولی از زمانی که پدر یه پسر بچه بازیگوش شده بود انگار کم کم خیلی چیزا داشت تغییر میکرد
نوع نگاه، حرف زدن یا حتی آدابی که به کلی فراموش کرده بود کم کم داشتن به ذهنش برمیگشتن، شاید چون میخواست اگر خودش نتونسته اونجوری که پدرش خواسته زندگی کنه حداقل به پسرش راه درست زندگی کردن رو یاد بده.
با اینکه در هنوزم نیمه باز بود ولی اینبار توی آستانه در ایستاد و منتظر شد تا شیومین بهش اجازه ورود بده، شیومین نگاه کلافه ای بهش انداخت و بعد سرشو به نشونه بیا تو تکون داد.
همین که از در وارد شد بجای اون این شیومین بود که حرف زد "واقعا برای حس خوبی که امروز بهم دادی ممنونتم ولی خواهشا از دفعه بعد وارد جایی که میشی در بزنه، ممکنه فرد توی اتاق وسط یه جلسه خیلییی مهم باشه" همونطور که داشت برگه ها و وسایل روی میزش رو مرتب میکرد هر از گاهی نیم نگاهی هم به چهره متعجب کای مینداخت
پشت میزش نشست و با دست به صندلی چرمی طرف دیگه میز اشاره کرد "تعجب نکن، حس خوب امروزت حتی به منم منتقل شد، این بهم امید داد که شاید برادر کوچیکم یا بهتر بگم پسر بزرگم تصمیم گرفته منو دوباره دوست خودش بدونه"
کای سروشو پایین انداخت، تصمیمش رو به راحتی نگرفته بود ولی هنوزم برای بیانش دو دل بود، اونو سهون جز جونگهو یادگاری دیگه ای از هم نداشتن، اون از سهون جز چند دست لباس که نصفشون لباسای قدیمی شکاراش بودنف موبایل زوجی که سهون برنده شده بود، عطر تنش که با تمام وجود سعی کرده بود از اتاقی که زمان اتاق دو نفره هر دوشون بود و حالا مثل یه معبد کوچیک برای کای مقدس شده بود چیز خاص دیگه ای نداشت.
دلش میخواست برای سهون حلقه بخره، یا حداقل یه گردنبند، چیزی که نشونه عشقی باشه که باهم تقسیم کرده بودن ولی سهون همیشه در جواب بهونههایی که کای برای خرید اونا میاورد میگفت همیشه برای اینکار وقت هست، فعلا کارای مهمتری داریم، زمانی که هیج وقت پیش نیومد
دست راستش رو بالا اورد و چند ضربه آروم به سینه ی طرف مقابلش زد تا قلب پر التهابشو آروم کنه، شیومین کم کم داشت دوباره با کای ارتباط برقرار میکرد و دقیقا میفهمید توی سینه و مغز شکارچی عزیزش چه غوغایی برقراره ولی برای کای شش سال زمان برده بود تا به این نقطه برسه شیومین سعی نداشت با یه کلمه یا رفتار نادرست خرابش کنه.
چشمای کای روی هم کیپ شد و نفس پر از دردی کشید، آب دهنشو به سختی فرو داد و بلاخره به کلمات ظالمانه توی گلوش اجازه داد راهی به لبش پیدا کنن
"ه...هیونگ... خواهش میکنم اینبار یه سرنوشت آروم بی دردسر براش بنویس، چیزی که مثل زندگی قبلیش پر از درد نباشه، یه زندگی آروم نه مثل چیزی که توی هر دو بار زندگیش با من داشت، بهش یه خانواده بده که اونو با همه وجود دوست داشته باشن و برای تصمیماتش احترام..." چشماش داشتن دوباره تر میشدن، با لجبازی دستش رو بالا آورد و با کنار انگشت اشاره اش اشکی که هنوز بیرون نیومده بود رو از جلودیدش کنار زد "احترام قائل باشن، یه زندگی بی دردسر و طولانی، اون هیچ وقت طعم یه زندگی طولانی رو نچشیده، اینبار بذار ازش لذت ببره، بذار عاشق بشه، عاشق کسی که واقعا دوستش داشته باشه، خواهش میکنم توی سرنوشتش جدایی ننویس، اون به اندازه همه زندگی هایی که کرده درد جدایی کشیده" بغضشو که تقریبا شکسته بود و خرده هاش داشت گلوشو زخمی میکرد به سختی فرو داد و قبل از اینکه کاملا جلو شیومین فرو بریزه از جاش بلند شد، تعظیم تمام قدی کرد و قبل از فرو ریختن اولین قطره اشکش از اتاق بیرون رفت.
------------------------
آهنگ قسمت 69 رو از اینجا پلی کنید
زمان زیادی نمونده بود تنها باقی مونده های روح سهون که ارباب روشنایی تا اون لحظه به سختی حفظ کرده بود تا چند ساعت دیگه برای یه زندگی دیگه از آرک خارج میشد و این بدن ظریف و یخ زده برای همیشه محو میشد.
بالای سر سهون ایستاده بود و نگاهش روی جونگهو که داشت توی خیال کودکانه خودش پدرشو برای رفتن اماده میکرد بود، پسر معصومش دقیقا کارایی که هر روز صبح هارا موقع فرستادنش به مهدکودک انجام میداد رو تکرار میکرد، اول لبخندی به صورت آروم پدرش زد و بعد دستی روی موهای مهتابیش کشید بعد با لحن مهربونی گفت "بهت خوش بگذره، خیلی خیلی بازی کن تا خنده های توی دلت خالی بشه" کمی فکر کرد و بعد چشمای خمارش رو روی لباسای توی تن سهون ثابت کرد تا چروک یا نامنظمی توشون ببینه بعد با دیدن یقه کمی کج شده سهون لبخند پیروزمندانه ای زد و یقه رو صاف کرد "سعی کن بازی خطرناک نکنی، عیب نداره اگر لباسات کثیف شد ولی مراقب باش به خودت آسیب نزنی" بعد خنده ی ریز از ته گلوش کرد و با یه لحن بچگانه دم گوش سهون گفت "یعنی مواظب باش زخم نشه خانم مربی بهم گفت آسیب نزنی یعنی زخمی نشی" بعد دوباره راست ایستاد و لبخندی به سهون زد "دوستاتو اذیت نکن، اگرم اذیتت کردن فقط به..." کمی مکث کرد و به کای نگاه کرد بعد با کنجکاوی پرسید "اپا جایی که پاپا میره خانم مربی هم هست؟" کای لبخند تلخی زد و به نشونه منفی سرشو تکون داد، جونگهو مایوسانه به کای نگاه کرد "پس اگر کسی پاپا رو اذیت کرد باید به کی بگه؟؟؟"
کای از سمت دیگه تخت سنگی به طرفی که جونگهو روی سکوی کوچیکش ایستاده بود رفت و جلو سکو زانو زد، حالا جونگهو برای نگاه کردن توی چشمای اون باید کمی سرشو خم میکرد، کای خوب این سوال رو به یاد داشت، سونگمین کوچولو هم همین سوال رو از مادر اون پرسیده بود 'بانو مین؟ اگر خبرچینی کردن کار بدیه و نباید به ارباب بگم پس به کی بگم که هیونگ منو اذیت میکنه؟؟' و جواب مادرشو خوب به یاد داشت جوابی که اینبار از زبون اون برای پسرش بیرون امد "میتونه به خدا (لرد) بگه، خدا همیشه حواسش به بچه های خوب هست" جونگهو سرشو کمی کج کرد و با گیجی پرسید "اما خدا که توی بهشته حتی شیومین هیونگم نمیتونه بره اونجا و اینو به خدا بگه"
یه زمانی این حرف براش بی معنی شده بود ولی حالا که به حضور یه حامی نیاز داشت خوب میتونست وجودشو، حقیقتشو، نزدیکیشو حس کنه به ارومی سرشو تکون داد و گفت "این یه افسانه اس که میگن لرد توی بهشته اونجا فقط فرشته ها زندگی میکنن درست مثل آرک، لرد اینجاس" کای بدون هیچ تردیدی دستش رو روی قلبش گذاشت
جونگهو لبخند بزرگی زد و سر تکون داد "پس برای همینه که وقتی خوشحالیم اینجا تالاپ تالاپ میکنه، خدام خوشحاله داره برای ما دست میزنه؟؟" کای از حرف بچگانه پسرش خنده اش گرفت ولی به نشونه تایید سرشو تکون داد
جونگهو دوباره سمت سهون برگشت و اینبار دستش رو روی سینه سهون گذاشت "سعی کن همیشه اینجات تالاپ تالاپ کنه پاپا" با لبخند سمت صورت سهون خم شد و صورتشو بوسید
به آرومی از سهون فاصله گرفت و از سکو پایین امد و با تردید پرسید "من دیگه حرفی ندارم، میشه برم بیرون با عمو کریس و عمو سوهو بازی کنم؟؟" لبخند پر از دردی روی لب کای نشست درست بود سهون برای پسرش همیشه همین بود یه جسم ساکت که اون همه حرفاشو بهش میز مثل یه خرس تدی یا یه عروسک باربی برای بچه های دیگه، مطمئنا اون متوجه نمیشد چه دردی داره وقتی با صدای خنده یه نفر زندگی کنی و اون خنده هر از گاهی حالا ساکت شده باشه، جونگهو هنوز برای فهمیدن اینکه درد باز نشدن دوباره چشمای عشقت چقدر سنگینه خیلی کوچیک بود پس تنها کاری که کرد اجازه دادن به اون برای رفتن بود اینجوری شاید خودشم میتونست این درد شش ساله رو قبل از رفتن همیشگی سهون تسکین بده
بالای سر سهون برگشت و لبخند کجی زد و بعد با اخم نیمه کاره ای گفت "تیمو، آخر کار خودتو کردی هان؟ همیشه دوست داشتی لج کنی، تو از منم لجبازتری، بهت گفتم بدون اجازه من جایی نرو و حالا مجبورم میکنی خودم اجازه بدم بری؟" نگاهش روی لبای خشک و ترک خورده سهون ثابت مونده بود
بدون اینکه متوجه باشه اشکش از پشت پلکش بدون هیچ کنترلی پایین ریخت، بعد از چند لحظه متوجه خیسی صورتش شد و انگشتش رو روی اشکاش کشید، خنده بی معنی کرده و سر خیس انگشتش رو به سمت سهون گرفت "ببین با من چیکار کردی؟ نه تنها گریه میکنم، حالا دیگه حتی کنترلی روش ندارم"با کف هر دو دستش خیسی صورتش رو خشک کرد، سمت پیشونی سهون خم شد و بوسه خیلی کوتاهی روی پیشونی سهون گذاشت.
کمی از پیشونی سهون فاصله گرفت و با صدای تقریبا لرزونی گفت "هیچ وقت نذار یه احمق مثل من بهت زور بگه، برای چیزی که میخوای بجنگ" دوباره خم شد و اینبار به آرومی پشت هر دو پلک سهون رو بوسید "به هیچ احدی اجازه نده باعث گریه ات بشه" اینبار سمت سینه سهون رفت و روی سینه سمت چپش رو از روی لباس بوسه ای زد "به حرف جونگهو گوش کن و بذار قلبت همیشه با شدت بکوبه، مثل من از عشق نترس چون ممکنه فرصت داشتنش رو از دست بدی" کمرش رو راست کرد و ایستاد نفس لرزونی کشید و سعی کرد به هرجایی جز صورت سهون نگاه کنه، دوست داشت اون صورت رو برای همیشه بخاطر بسپاره ولی نه این چهره یخ زده رو، نمیخواست چیزی که از سهون برای همیشه یادش میاد این چهره سرد و ترک خرده باشه.
برای اخرین بار سمت بدن سهون خم شد و بوسه سبک و طولانی روی لبای بسته سهون گذاشت، با جدا کردن لبش از لبای سهون لبخندی زد و چشمای خیسش رو برای آخرین بار پاک کرد "خوب زندگی کن بچه..." لب و چونش میلرزید ولی دیگه نمیخواست گریه کنه، نمیخواست روح سهون رو بیشتر از چیزی که عذاب دیده بود رنج بده، لب پایینش رو از داخل گاز گرفت تا جلو لرزشش رو بگیره، بدون انکه صدایی از بین لباش بیرون بیاد از اعماق قلبش اخرین جملشو به سهون گفت "خداحافظ عشق 500 ساله من"
------------------------------------------------
6 ماه بعد
زده بود به سرش، رسما احساس حماقت میکرد، این احمقانه ترین چیزی بود که توی عمرش باهاش موافقت کرده بود، برای نرفتن از اون خونه، جایی که تمام خاطراتش با سهون رو توش داشت حاضر شده بود این پیشنهاد بینهایت مسخره رو قبول کنه.
1ماهی میشد که جونگهو یه دانشاموز کلاس اولی شده بود و کای هنوز درک نمیکرد این چه ربطی به به تغییر شغلش داره، میدونست این مطمئنا ایده لوهان بوده و شیومین فقط مثل همیشه نتونسته نه بگه ولی واقعا معنی این دلیل به اصطلاح منطقی لوهان رو نمیفهمید که با قاطعیت میگفت "تو الان پدر یه پسر دبستانی هستی، اون الان به چیزی بیشتر از یه مکانیک نیمه وقت نیاز داره، درسته که تو یه اشراف زاده بودی و خیلی چیزا رو بهتر از هر کسی میدونی ولی قبول کن دنیا عوض شده" وقتی کای زیر بار نرفته بود لوهان چهره بی حسی به خودش گرفت و یه کاغذ رو روی میز سمتش هل داد "هرچی من میخوام باهات دوستانه برخورد کنم خودت نمیخوای، اصلا این یه دستوره، 3 روز دیگه خودتو به اینجا معرفی میکنی لی اونجا هواتو داره فقط لطفا یه لباس درست و حسابی بپوش اگرم بخوای لج کنی اونم یه دستوره" و بدون هیچ حرف دیگه ای جلو چشمای گرد شده کای که دستاش کاملا روغنی بود و پشت میز توی دفتر تعمیرگاه نشسته بود از جاش بلند شد و بیرون رفت.
و حالا اینجا بود، جلو در یه دبیرستان خصوصی توی یکی از مناطق مرفه سئول، کای حتی نمیدونست باید چیکار کنه، اونو چه به معلمی، هر کسی توی آرک میدونست کافیه هرکدوم از این بچه ها گستاخی کنه تا کای خرخره اشو بجوه
کای همینطوری تحمل گستاخی نوجونایی که هر از گاهی برای تحقیق و 1000 بهانه دیگه به تعمیرگاهش میومدن رو نداشت چه برسه که بخواد هر روز نزدیک به 8 ساعت رو با اونا سر و کله بزنه، داشت با خودش کلنجار میرفت که برگرده خونه، ولی این جمله مستقیم توی نامه هی توی سرش تکرار میشه 'اگر از دستور تخطی شود، تنبیه سختی در انتظار فرد خاطی خواهد بود' و دقیقا زیر همون جمله به صورت ریز تر و کاملا غیر رسمی نوشته شده بود 'کافیه اینبار بخوای از زیر دستور در بری جونگهو دیگه پیشت نمونه، امیدوارم کاملا متوجه حرفی که بهت زده شده باشی' دندوناشو روی هم فشار داد و نگاهی به سر اندر پای خودش انداخت، هیچکدوم از لباسا به سلیقه خودش نبود، اصلا چرا اونا رو پوشیده بود، حس میکرد خودش نیست ولی بکهیون مجبورش کرده بود اون لباسا رو بخره و استدلالشم این بود "کافیه برای بار اول توی نظر یه نوجوون خوشتیپ بنظر بیای دیگه تا اخر دنیا دنیال سرت میاد" تا بحال تا این حد روی تیپ فصل لباس نپوشیده بود، همیشه هر بخش لباسش مربوط به یه فصل از سال بود ولی حالا تمام لباساش تم پاییزه داشتن از پاش اگر شروع میکرد یه بوت Wingtip قهوه که بخاطر نویی داشت انگشتای پاشو اذیت میکرد، کمی بالاتر که می امد یه جین طوسی رنگ که پاچه هاش دقیقا تا روی بوتش تا خورده بود بکهیون برای یکسان کردنشون چانیول رو مجبور کرده بود کای رو سر جاش ثابت نگه داره و کای درک نمیکرد این چرا باید انقدر مهم باشه، و بلاخره بالا تنه اش که با دولایه لباس پوشونده شده بود، یه پولیور بافت کرم رنگ بازم به سلیقه بکیهون و یه بلوز ساده یقه خرگوشی آبی خیلی روشن که فقط یه تیکه از یقه و پایین لباس از زیر پولیور جلو بسته اش پیدا بود کای حتی یادش نمیامد کی و چطور اون بلوز سر از کمدش در اورده، آه دیگه کشید خوشبختانه تونسته بود جلوی اصرارای زیاد بکهیون برای مرتب کردن موهاش بایسته و موهاش رو مثل همیشه ساده بالا بزنه.
هنوز حس دلقکی رو داشت که همه بهش نگاه میکردن، نگاهای گاه و بیگاه دانشاموزای مدرسه که در حال ورود از کنارش رد میشدن و بعضیهاشون نیم نگاهی بهش مینداختن دیگه داشت اعصابشو بهم میریخت، خواست برگرده و حداقل لباساش رو عوض کنه ولی برای اینکار خیلی دیر شده بود چون لی رو دید که با لبخند کجی گوشه لبش به سمتش میامد و هر از گاهی در جواب دانشاموزا سری تکون یا چند کلمه کوتاه جواب میداد، این میتونست یه شانس باشه که اون سال لی معاونت همون مدرسه ای رو بعهده گرفته بود که کای قرار بود شغل جدیدش رو برای 10 سال آینده توش شروع کنه، اینکه کسی رو میشناخت حداقل براش دلگرمی بود، کای توی روابطش با دیگران میتونست خیلی گرم و صمیمی باشه ولی سالهای زیاد انزوا کمی اونو جامعه گریز کرده بود.
خیلی زود لی بهش رسید و روبروش ایستاده برای چند لحظه سکوت کرد و به کای نگاه کرد بعد لبخندی زد و دست چپش رو روی بازوی راست کای و دست دیگشو سمت مدرسه گرفت تا یه جورایی کای رو راهنمایی کنه و همزمان زیر لب زمزمه کرد "اون حالت مسخره و ترسیده رو از صورتت بردار، البته اگه نمیخوای چندتا جوجه دبیرستانی دستت بندازن" کای بلافاصله لبخند کوتاهی زد و همراه با لی سمت ساختمون مدرسه به راه افتاد و اونم با همون لحن و تن صدا گفت "اگه تو رو هم مثل یه دلقک درست کرده بودن قیافت بهتر از من نبود هیونگ" لی یه لحظه مکث کرد و با ابروی بالا رفت نگاهی به کای انداخت و دوباره سمت ورودی ساختمون به راه افتاد "برای اولین بار میتونم بگم مثل ادم لباس پوشیدی، با این حرف فهمیدم اینم کاره خودت نیست، شرط میبندم بکهیون کلی وقت صرفت کرده، پس بهتره ممنونش باشی آقای معلم" لی دو کلمه اخر رو بلند بیان کرد و باعث جلب توجه چندتا از دانشآموزای توی راهرو شد.
---------------------------------------
بعد از معرفی ساده خودش به همکارای جدیدش و مطمئن شدن از اینکه قرار نیست توی کلاس دستش بندازن همراه با معاون جانگ یا همون لی هیونگش که مجبور بود اینجوری صداش کنه سمت کلاسی رفت که از اون روز معلم مسئولش بود، حس عجیبی داشت، حسی که ترس نبود بیشتر هیجان بود، اینکه قرار بود تاریخ درس بده یه نکته مثبت بود، اون تاریخ 500 سال اخیر رو از حفظ بود الباقیشم میتونست سری به کتابا بزنه.
توی فکر بود که متوجه توقف لی جلو در کلاس 2/2 شد، خب یه نکته مثبت دیگه قرار نبود مرتب با بچه های کنکوری و والدین عصبیشون سر و کله بزنه، لی سمت کای برگشت و لبخند دیگه ای بهش زد و بعد در کلاس رو باز کرد تا هر دو بتونن وارد بشن.
بعد از ورود کای و لی همه بچه ها سریع از روی میز و زمین و اینور اونور بلند شدن و خودشونو به صندلیهاشون رسوندن تا مرتب سر جاشون بشینن، لی با آرامش پشت میز رفت بعد از سکوت کوتاهی که به همه بچه ها اجازه داد مرد جوونی که همراه معاون جوون و خوشتپشون بود رو برانداز کنن، توی نگاه همه دخترا حالت خاصی دیده میشد و بنظر می امد اگر ولشون میکردن همون جا کای رو روی زمین میخوابوندن و سر تا پاشو بدون لباس اسکن میکردن، پسرهای کلاس فقط و فقط نگاهشون به لباسای کای و شونه های پهنش بود که از زیر لباسش خیلی مردونه اش کرده بود.
لی گلوش صاف کرد و گفت "همونطور که میدونید معلم تاریخ قبلیتون بخاطر تصادف دیگه نمیتونه با ما باشه ایشون آقای کیم جونگ این معلم جدید تاریختون هستن که مسئولیت کلاستون هم به عهده ایشونه" هنوز جمله لی کامل نشده بود که بیشتر دخترا با حالت خاصی دستاشون رو مشت کردن و تکون دادن.
کای با حالت نگران و گیجی به حرکات عجیب و غیرقابل فهم دخترای کلاسش نگاهی انداخت، لی خواست حرفی بزنه که دختر جوونی از ردیف دوم دستش رو بالا برد و با کنجکاوی پرسید "سـِـــــم شما چندسالتونه؟" لی خنده بی صدایی کرد و بعد به کای که از سوال دختر جا خورده بود نگاه کرد و بجای اون گفت "مطمئن باش سنش خیلی بیشتر از چیزیه که تو فک میکنی جویی" جویی کمی ابروشو بالا برد و لبخند زوری زد و دوباره به کای نگاه کرد "مثلا چقدر؟" لی سری برای کای تکون داد و بهش فهموند بهتره جواب بده. کای کمی سینشو صاف کرد و با استرسی که تا حالا تجربه نکرده بود گفت "من 25 سالمه" اما توی دلش بلافاصله گفت 500 ساله که 25 سالمه لبخند دندون نمایی روی لب جویی نشست، کای میتونست از طرف دیگه کلاس صدای دختر دیگه ای رو بشنوه که میگفت "صداشم جذابه، دقیقا استایله منه" اروم دستشو بالا اورد و گردنش رو خاروند و با حالت ملتمسی به لی نگاه میکرد که از اونجا ببرتش بیرون، اون با تجربه چندین سال اخیرش میدونست یه بچه دبیرستانی میتونه خیلی وحشتناک تر از هر رانده شده ای باشه اگر بخواد آویزونت بشه.
لی سعی کرد خندشو کنترل کنه و رو به پسر جوونی توی ردیف 3 ام کرد و پرسید "مبصر کجاست؟ باید دفتر و مدارکی که دستشه رو به آقای کیم تحویل بده" پسر بلافاصله جواب داد "داهیون بازم خون دماغ شده با هانبین بردنش پیش پرستار" لی سرشو تکون داد و گفت "این اولین سال تدریس آقای کیمه بهتره کاری نکنید که از انتخاب این شغل پشیمون بشن" همه کلاس با لحن خاص و صدای بلند گفتن "چشممممم" اما حتی کای که تجربه زیادی نداشت میدونست پشت این چشم چیزای دیگه ای وجود داره.
قبل از اینکه لی بخواد از کلاس بیرون بره و کای رو با محیط کار جدیدش تنها بذاره در کلاس باز شد و دختر و پسر جوونی وارد شدن توی یکی از سوراخهای بینی دختر پنبه بزرگی فرو رفته بود، لی با دیدن هر دوی اونا ایستاد "داهیون بهتره کمتر سرتو توی گوشیت فرو کنی وگرنه دفعه بعد جای خون مغزت از بینیت بیرون میاد" داهیون لبخند دندون نمایی زد و جواب داد "شما که میدونین همش در حال تحقیقات علمی هستم" لی نگاه کجی بهش انداخت "تحقیقات علمی روی آیدولا دیگه..." اینبار داهیون لبخند بزرگتری زد و انگشتاش رو به شکل وی کنار چشمش گرفت لی سری تکون داد و رو به پسر جوون همراه داهیون کرد "هانبین، بهتره با داییت درباره دخترش حرف بزنی، تمام بودجه پرستاری ما داره خرج پنبه های توی بینی ایشون میشه" لی پنبه توی بینی داهیون رو بیرون کشید و جلو صورت داهیون گرفت. هانبین سرشو به نشونه تایید تکون داد و خواست با دختر داییش سمت صندلیشون بره که لی پرسید "پس مبصر کجاست؟" داهیون حالت خاصی به خودش گرفت و نگاهشو به سقف داد ولی هانبین سریع جواب داد "یکم خون روی آستین بلوزش ریخته بود رفت بشورتش، لی سری تکون داد و با سر به 3 صندلی خالی که دوتاش توی ردیف اخر و یکش ردیف 3 ام بود اشاره کرد.
داهیون با سرعت سر جاش توی ردیف سوم دوید تا درباره چهره جدیدی که از لحظه ورودش داشت زیر چشمی دیدش میزد اطلاعات جمع کنه ولی پسر عمو آرومش اول به لی و بعد به مرد جوونی که جلو تریبون ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد احترام گذاشت و بعد سمت یکی از صندلیهای ردیف اخر رفت.
-------------------------------------
با خروج لی از کلاس کای جای اون پشت میز ایستاد، نفس عمیقی کشید، از این حالت ترسیده اش تعجب میکرد، به خودش تلقین کرد دوباره توی قصره و باید به شاهزادههای پر سر و صدای امپراطور درباره مرزها و اصول کشورداری توضیح بده.
به کلاس نگاهی انداخت و بلند گفت "اسمم رو که میدونین، سنمم که دیگه میدونید، اگر سوال خاصی ندارید من درسمو شروع کنم" داهیون با حالت محوی به کای نگاه میکرد و این روی اعصاب کای بود، این سکوت رو به معنی این گرفت که میتونه درس رو شروع کنه، کتابی که بهش داده شده بود تا از روی مباحث اون تدریس کنه رو روی میز گذاشت تا ببینه قراره درباره چی حرف بزنه
هنوز مبحث رو پیدا نکرده بود که صدای کشیده و دخترونه ای گفت "ســِـــــــم شما دوست دختر دارید؟" با تعجب سرشو بالا اورد و دنبال کسی که سوال رو کرده بود گشت وقتی لبخند بزرگ داهیون رو دید فهمید کسی که دنبالش میگرده اونه خیلی ساده و رک گفت "نه" داهیون دستاشو جلو سینه اش بالا آورد و بهم قفل کرد "از امروز تاریخ درس مورد علاقه منه سِم، لطفا توش بهم کمک کنید" با تموم شدن جمله داهیون چندتا از دخترای دیگه کلاس هم شروع کردن با عشوه همین درخواست رو تکرار کردن
کای اول لبخند کوچیکی زد از پشت میز بیرون امد توی ردیف به سمت داهیون رفت، وقتی بالای سر دختر جون رسید لبخندش با حالت عجیبی شروع به محو شدن و تبدیل شدن به یه صورت پوکر شد "شما اگه سر کلاس گوشیهاتونو خاموش کنید" با خط کشش به گوشی بازه داهیون که روی صفحه اینستاگرام یه پسر جوون باز بود اشاره کرد و باعث شد داهیون با شرمندگی گوشیشو قایم کنه و بعد سمت پسر جونی توی ردیف بغلی برگشت و با خط کش به کتاب ریاضی زیر کتاب تاریخش اشاره کرد "سر کلاس من فقط به تاریخ گوش کنید و البته اون آشغال پاشغالا رم بذارید توی کیفتون" همزمان با بیان جمله اش با خط کش به طرف دیگه اتاق که یه عالمه لوازم آرایشی روی میز یه دختر بود اشاره کرد "مطمئنا نیاز به هیچ کمکی ندارید ولی اگر هرکدوم از اینکارا انجام نشه، بهتره روی نمره تاریخ امسالتون اصلا حساب باز نکنید"
انقدر لحن کلامش جدی بود که همه کلاس سکوت عجیبی پر کرد، کای پشتش رو به دانشاموزا کرد تا سمت تریبونش بره، همزمان در عقبی کلاس باز شد و پسر جوون مو مشکی داخل خزید، کای نیم نگاهی به عقب انداخت اما حتی نتونست بگه کسی که داخل شد کی بود، فقط متوجه شد پسر بلوز یونیفرمش رو به تن نداره، با چیزایی که شنیده بود مطمئن شد مبصریه که درباره اش حرف میزدن.
همین که به تریبون رسید نگاهشو به جای خالی که تازه پر شده بود داد و پسری رو دید که پشت به اون داشت سعی میکرد بلوز خیسش رو روی صندلیش اویزون کنه، چند لحظه صبر کرد ولی وقتی متوجه شد پسر جوون قصد برگشتن نداره گلوشو صاف کرد "مبصر، مبصر... دفتر حضور غیاب" پسر جوون سمتش برگشت و با شرمندگی گفت "بله بله ببخشید الان" ولی کای هیچی از حرفاش رو نفهمید، مغزش روی اون لحظه و اون زمان متوقف شده بود، حتی پلک هم نمیزد، نگاهش روی صورت پسر جوونی که سعی داشت از زیر میزش دفتری که بعد از تصادف معلم قبلی بهش تحویل داده شده بود رو بیرون بیاره، با بیرون کشیدن دفتر از جاش بلند شد و سمت تریبون امد ولی نگاه کای هنوز روی جایی که چند لحظه قبل اون نشسته بود ثابت بود.
پسر دفتر رو سمت کای گرفت و تعظیم کوتاهی کرد "من کیم. سه.هون هستم، مبصر کلاس 2/2 بابت تاخیر معذرت میخوام" اما کای هیچ جوابی نداد، رنگش کاملا عوض شده بود، بدون گرفتن دفتر از دست سهون از کلاس بیرون رفت.
سهون با تعجب سمت همکلاسیهاش برگشت، همه متوجه تغییر حالت معلم جدیدشون دقیقا بعد از دیدن مبصر کلاس شده بودن و با حالت مشکوکی بهش نگاه میکردن ولی سهون هیچ نظری درباره اش نداشت.
داهیون با کنجکاوی از جاش بلند شد و قبل از اینکه هانبین یا سهون بتونن جلوشو بگیرن از کلاس بیرون دوید تا دلیل رفتار موضوع مورد علاقه جدیدش رو بفهمه، گوشیش توی دستش بود و اونو روی دوربین گذاشته بود تا بتونه از کای برای روزای تعطیل فیلم بگیره، همین که به در دفتر رسید صدای بلند کای توجهش رو جلب کرد، بدون توجه دوربین رو روشن کرد و از لای در شروع به فیلم گرفتن کرد.
------------------------------------------
معلم جدید برای بقیه ساعت به کلاس برنگشت و بلاخره ساعت استراحت با صدای زنگ خاصش شروع شد ولی داهیون برای اولین بار برای بیرون رفتن هیچ عجله ای نکرد، با حالت خاصی به سهون نگاه میکرد و هر از گاهی سرشو تکون میداد تا بلاخره تصمیم گرفت سوالشو بپرسه.
از صندلیش بلند شد و سمت ردیف بغلی و صندلی جلوی صندلی سهون رفت و با نگاهش به همکلاسیش فهموند باید جاشو به اون بده، دختر با بی میلی دفتر و کتابشو برداشت و از جاش بلند شد، داهیون بی توجه به حالت دلخور دختر سر جاش نشست و با کنجکاوی و صدای نچندان ارومی پرسید "اوی، مبصر کیم" سهون به مسخره بازیهای دوست دوران بچگیش عادت داشت برای همین خودش رو به نشنیدن زد ولی داهیون با صدای بلندتری گفت "اوییی کله..." قبل از اینکه داهیون بتونه اسم مستعاری که روی سهون گذاشته بود رو اونقدر بلند جلو جمع بیان کنه سهون از جاش بلند شد و دستش رو روی دهنش گذاشت ولی چند لحظه بعد با حس دندونای تیز داهیون توی گوشت دستش دستش رو عقب کشید
داهیون کمی به بیرون تف کرد و بعد گفت "دیگه به من بی محلی نکنیا..." سهون خنده زوری کرد و سر جاش برگشت داهیون ادامه داد "میگم تو معلم جدیدو میشناسی؟" با امدن اسم معلم جدید تقریبا توجه همه افراد اطرافشون جلب شد، سهون با بیتفاوتی سرشو تکون داد و به داهیون فهموند که معلم جدید رو نمیشناسه ولی داهیون با حالت مشکوکی گفت "اییییییی دروغ نگو، حتما میشناسیش، شمارشو بهم بده" سهون اینبار با حالت بی حوصله ای گفت "نمیشناسمش، دفعه اول بود میدیدمش"
داهیون چشمشو تنگ کرد "مدرک دارما" سهون با حالت طلبکاری به داهیون نگاه کرد، داهیون صدایی از گوشه لپش درست کرد و از جاش بلند شد "خودت خواستیا.... بعدش که ثابت کردم باید شمارشو بهم بدی فهمیدی؟" بدون توجه به نگاهای کنجکاو روش سمت تخته الکترونیکی کلاس رفت و بدون اجازه لپتاپ مربوط بهشو بیرون آورد و خیلی ریلکس گوشیشو به لپ تاپ وصل کرد.
همه کلاس توی سکوت فرو رفته بود، همه منتظر مدرک عجیب داهیون بودن، یه فیلم از فاصله نزدیکی به دو مرد که دانشاموزا هردوشون رو میشناختن شروع به پخش شد
کای دستشو روی صورتش کشید و با حالت عصبی گفت "هیونگ! میدونستی و چیزی بهم نگفتی؟" لی با گیجی به کای نگاه کرد و بعد پرسید "چیو؟"
حتی از اون زاویه هم میشد دید که کای داشت به سختی خودشو کنترل میکرد "چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اینجاس؟ چرا نگفتی قراره توی اون کلاس باهاش روبرو شم، چرا کاری کردی که مثل احمقا فقط بهش خیره شم"
لی لبخندی زد و به آرومی گفت "آهان کیم سهون؟ چیز خاصی نبود که بگم اونم یه دانش آمو..." کای به شدت کلافه شده بود، پلور کرم رنگش رو از تنش بیرون کشید و محکم روی زمین کوبید "سهون... چرا از بین اینهمه مدرسه و اینهمه دانش اموز من و اون باید توی یه کلاس..." برای چند لحظه سکوت کرد و بعد با عصبانیت گفت "شما میخواین منو زجر بدین؟ اینم یه تنبیه دیگه از طرف مجمعه..."
داهیون همونجا فیلم رو متوقف کرد و دست به سینه رو به سهون کرد، همه نگاها روی سهون که به نظر گیج میامد برگشته بود داهیون با لحن پیروزمندانه ای گفت "خب..." ولی سهون هنوزم چیزی نمیفهمید برای همین پرسید "خب؟"
داهیون سمتش دوید و گفت "شماره... شمارشو بده" چشمای سهون از تعجب گرد شد ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بگه هانبین سرش رو از روی میز بلند کرد و با انگشتای مشت شده اش توی سر داهیون زد "خنگه خدا این فیلمه فقط میتونه بگه معلم کیم، سهون ما رو میشناسه نه برعکس..."
داهیون اخمی کرد با ناامیدی به سهون نگاه کرد ولی سهون بازم سرشو تکون داد "واقعا نمیشناسمش وگرنه بهت شمارشو میدادم دیگه... اصلا کلاس بعدی خودت ازش بگیر بگو برای گروهی چیزی میخوای تو که واردی" لبخند خبیثانه ای روی لب داهیون نشست و توی فکر فرو رفت بعد با حالت هیجانزده ای گفت "راستی من به گردنش دقت نکرده بود، دیدی؟ دیدی؟ خالکوبی روی گردنشو دیدی؟" پسری از سمت دیگه کلاس گفت "خیلی باحال بود ولی، ولی مگه معلما اجازه دارن از این چیزا داشته باشن؟"
داهیون با حرص گفت "حتما قبلا زده بوده نمیتونه که پوست گردنشو بکنه که میخواد معلم بشه... خیلی هم دلشون بخواد اصلا" چندتا از پسرای کلاس از لحن و حالت حرف زدن داهیون خندشون گرفت، این همون لحنی بود که داهیون درباره اوپاهای کی پاپش حرف میزد.
----------------------------------------------------
تصمیم داشت به آرک بره ولی اون روز دیگه فرصتی نداشت، همینطوریشم مدرسه رو ول کرده بود و برگشته بود خونه، جونگهو رو از مدرسه برداشته بود و به هانیول گفته بود جونگهو اون روز نمیتونه بره خونشون و حالا نمیتونست به ارک بره و اونو تنها بذاره
جونگهو داشت مثل همیشه برای پاپاش نقاشی میکرد و کای روی صندلی روبروی تخت دو نفره توی اتاق نشسته بود، تمام پردهها رو کشید بود اتاق رو تاریک کرده بود و به نقاشی خیلی بزرگی که هارا 2 ماه قبل براش آورده بود نگاه میکرد، نقاشی که روی دیوار بالای تخت مثل یه پوستر خیلی بزرگ از چهره سهون با موهای نقره ای و چشمای خاکستریش خودمایی میکرد، از دیدنش شکه شده بود ولی بعد از اون نگاه کردن به نقاشی فوق العاده هارا آرامش شبهاش شده بود، توی این دو ماه هر شب روبروی اون عکس مینشست و باهاش حرف میزد، خوب میدونست امروز رو فرار کرده ولی دیگه راه برگشتی نداشت، باید با واقعیت روبرو میشد، قرار بود حداقل 1 سال آینده رو با این پسر چشم توی چشم بشه، به این فکر کرده بود سهون توی زندگی بعدی کی و کجا خواهد بود ولی اینکه توی زندگی خودش باهاش روبرو بشه براش قابل باور نبود، اون امادگیشو نداشت
دردناکترین بخش این اتفاق شیرین این بود که این سهون، سهونه اون نبود، این پسر برای اولین بار بود که اونو میدید و حتی نمیدونست اون کیه، چشماشو روی هم گذاشته بود به پشتی صندلی چوبی تکیه زده بود که با صدای قدمهای سبکی پشت سرش خیلی سریع از جاش بلند شد و روی یه پاش چرخید و دستش رو روی گلوی کسی که پشت سرش گذاشت و با سرعت اونو به زمین کوبید.
صدای مردونه ای آخی گفت و بعد چند بار روی مچ دست کای که داشت گردنش رو فشار میداد زد تا کای گلوش ول کنه، وقتی کمی به چهره روبروش نگاه کرد چهره رو شناخت، سریع گلو جونگ کوک رو ول کرد و صاف ایستاد.
جونگ کوک متوجه شد کای هیچ قصدی برای کمک بهش برای بلند شدن نداره خودش از جاش بلند شد و لباسای مشکیش رو تکوند و بعد دوباره شروع به چرخیدن توی اتاق کرد تا وقتی که کای خسته شد و بازوشو گرفت و سمت خودش برش گردوند "جوری رفتار نکن که کسی فک کنه ما باهم خیلی صمیمی هستیم، برای چی امدی؟" جونگ کوک به حالت تسلیم دستش رو بالا اورد بعد لاله گوششو با دست چپ گرفت و کمی خاروند، کای از چندصد متری هم میتونست بگه این مرد فقط میخواد اعصاب اونو خراب کنه و اذیتش کنه ولی جلو خودش رو گرفت تا بفهمه چی تو سر این محافظ با نفوذ میگذره.
جونگ کوک نیشخندی زد و بلاخره تصمیم گرفت حرف بزنه با سرش به پورتره بزرگ روی دیوار اشاره کرد "خیلی واقعی کشیدتش ولی نه واقعی تر از کیم سهون هان؟" لازم نبود کای آی کیو بالایی داشته باشه تا بفهمه جونگ کوک یا برای زخم زدن بهش اونجاس یا مثل چندبار اخیر برای کمک.
با لحن سردی پرسید "چطور اینجاس؟ اون همش 6 ماهه به..." جونگ کوک سمت تخت رفت و لبه تخت نشست و دستاشو پشت سرش پایه بدنش کرد و با حالت سرزنده ای ادامه جمله کای رو داد "به زندگی بعدی رفته؟" کای سری تکون داد
جونگ کوک پای چپش رو روی پای راستش انداخت و ادامه داد "500 ساله برای آرک شکار میکنی و هنوز نفهمیدی ما اون بالا عاشق اینیم که با زمان بازی کنیم؟" کای با گیجی اخم کرد
محافظ جوون با چونه اش به صندلی روبروش اشاره کرد، کای با دودلی نشست و به ادامه حرفای هم تیمی جدیدش گوش داد "فکر میکنی همزادا چطور شکل گرفتن؟ تاحالا فک کردی چرا توی زمانای مختلف ادمای شبیه هم وجود دارن، دقیقا شبیه؟"
پاش رو از روی پای دیگه اش برداشت و صاف نشست "دلیلی نداره ما روح رو حتما به زمانی بعد از مرگش بفرستیم مثلا توی مورد سهون خب سال 2013 سال جالبی بنظر میامد، خیلی خوبه که ادم توی یه زمان با امکانات خوب بزرگ بشه، اینجوری وقتی اوه سهون برای اولین بار مرد کیم سهون 2 ساله بود" مغز کای نمیتونست درست تحلیل کنه، اونا سهون رو به زمانی حتی قبل تر از مرگ اولش فرستاده بودن "ولی چرا؟"
جونگ کوک سرشو خاروند و با بازیگوشی گفت "چون بامزه اس، آدما شخصی رو میبینن که شبیه دوست قدیمی یا یه عضو خانواده یا حتی جونی خودشونه، همیشه فکر میکنن یه آدم با کدای ژنتیکی نزدیک به خودشون پیدا کردن ولی نمیدونن کسی که جلوشون ایستاده دقیقا خودشونه، با خاطرات متفاوت"
جونگ کوک کف دو دستشو بهم زد و از جاش بلند شد "درباره شغل جدیدتم زیاد سخت نگیر مطمئن باش این یه تنبیه نیست، ازش لذت ببر، تا جایی که فرصت داری از زندگی لذت ببر کیم جونگ این" سری تکون داد و قبل از اینکه کای بتونه به خودش بجنبه از در بیرون رفت.
کای دنبال سرش رفت تا بازم ازش سوال بپرسه ولی وقتی توی راهرو متوجه حضور جونگهو شد از تصمیمش پشیمون شد، جونگهو لبخند بزرگی زده بود و یه کاغذ بزرگ که از دفترش کنده بود رو سمت جونگ کوک گرفته بود.
جونگ کوک کاغذ رو ازش گرفت و با کنجکاوی بهش نگاه کرد، روی کاغذ شبدر چهار پر سبز رنگ و بزرگی کشیده شده بود، به چشمای جونگهو نگاهی انداخت و لبخند زد، جونگهو در جوابش خندید و با لحن بچگانه ای گفت "هانیول امروز یادم داد از اینا بکشم، گفت پاپا بکهیونش بهش گفته اینا شانس میارن، پاپای من که اینجا نیست که بهش شانس بدم، عمو، چون تو خیلی مهربونی من اینو بهت میدم" جونگ کوک لبخند بزرگی زد و بعد تعظیم بلند بالایی به جونگهو کرد "ممنونم اعلیا حضرت، واقعا قشنگه" بعد برگه بزرگ رو به دقت تا کرد و توی جیبش گذاشت و در سکوت از خونه بیرون رفت.
------------------------------------------------
2 هفته بعد
توی دو هفته گذشته کای سر کار جدیدش میرفت و در سکوت و از دور از حضور عشق تاریخیش لذت میبرد، میدونست سهون اونقدر باهوش هست که خیلی سریع متوجه نگاهاش میشه برای همین سعی میکرد توی کلاس کمترین توجه رو به مبصر آروم و معروف کلاس داشته باشه، اما ساعتهای استراحتش تماما به لذت بردن از تماشای این سهون جدید میگذشت.
همون غرور 6 سال قبل رو توی چشمای این پسر چشم و مو مشکی دیده میشد ولی لبخندای دوست داشتنی که هر لحظه روی لبش مینشست رو هیچ وقت به این وضوح ندیده بود، لبخندایی که خون رو توی رنگ کای منجمد میکردن، لبخندایی که بهش یادآوری میکردن اوه سهون توی زندگی با اون هیچ وقت اونقدر از زندگی لذت نبرده که همچین منحنی زیبایی روی لبش بشینه.
بعد از کلاس تصمیم گرفت چند دقیقه رو توی سکوت مطلق بگذرونه، سمت خلوت ترین جایی که بنظرش میرسید رفت، در پشت بوم رو باز کرد و گذاشت باد مستقیم توی صورتش بخوره
نفس عمیقی کشید، خنکی هوای پاییزی بینیشو غلغلک داد ولی چیزی که بیشتر توجهشو جلب کرد بوی آشنایی بود که مدتها بود ازش دور بود، چندتا نفس دیگه کشید و سمت منبع بو رفت
همین که کمی جلو رفت و به پشت دیوار نگاهی انداخت دو تا دانش اموز رو دید که داشتن سیگار میکشیدن، کسی که روش بهش بود رو خیلی سریع شناخت و با توجه به هیکل و رنگ موی دانشآموز دوم میتونست حدس بزنه اون کیه
هانبین با دیدنه نگاه خیره معلم جدیدشون نتونست نفسشو کنترل کنه و دود زیادتری توی ریههاش فرستاده شد و به سرفه افتاد، سهون متوجه نگاه وحشت زده صمیمی ترین دوستش شد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد، همینکه نگاهش به نگاه کای افتاد با شرم سرشو پایین انداخت، خودشم نمیدونست چرا همیشه جلو این معلم جوون احساس ضعف و خجالت میکنه، اون اصلا خجالتی نبود ولی جلو معلم کیم، حتی نمیتونست درست فکر کنه.
نگاه بی احساسی به هر دوی اونا انداخت، سهون خواست چیزی بگه که کای با سر به هانبین اشاره کرد و بهش فهموند از اونجا بره، هانبین دو دل نگاهی به سهون انداخت ولی نگاه تیز کای بهش فهموند اگه نره توی دردسر می افته با دو دلی از پشت سر سهون بیرون امد و دوباره نگاهی به دوست قدیمیش انداخت سهون سرش رو به نشونه تایید کار دوستش تکون داد تا هانبین راحت تر بتونه از اونجا بره.
به محض رفتن هانبین کای نیشخندی زد و نگاه پر از تاسفی به سهون انداخت، با لحنی که با کمی تمسخر آمیخته شده بود گفت "مبصر... مبصر عزیز کلاس..." جلو رفت و سیگار نیمه سوخته بین انگشتای سهون رو بیرون کشید و جلو صورت پسر جوون تر گرفت، لب و چونشو کمی بالا اورد و گفت "پس تفریح مبصر درسخون ما اینه..."
سهون لب پایینشو بین دندوناش گرفت و سرشو پایین انداخت، دنبال یه دلیل برای اشتباهش میگشت ولی میدونست هیچ دلیلی کارشو حداقل برای یه معلم توجیه نمیکنه، در هر صورت اون دلیلی هم برای اینکارش نداشت، اون سیگار میکشید چون حوصله اش سر میرفت
کای نگاهشو از سهون گرفت و از گوشه چشم به جای نامعلومی نگاه کرد "یه زمان از این بو حالت تهوع بهت دست میده و یه زمان ازش لذت میبری... خیلی عوض شدی اوه...." مکث کرد و نگاهی به چشمای سیاه سهون انداخت، نیشخندی زد و حرفش رو اصلاح کرد "کیم سهون"
سهون با حالت کلافه ای چشمش رو بست و سرشو پایین انداخت، متوجه نگاه خیره کای روی خودش بود با ترس پرسید "میخواید به آقای معا..." کای وسط حرفش پرید "فعلا برو سر کلاس اخرت، بعد از مدرسه میمونی تا درباره این" کای دوباره ته سیگار نیمه سوز رو بالا آورد "تصمیم بگیرم" کای یکی از چشماشو با حرص روی هم فشار داد و سرش رو بهمون سمت کمی خم کرد وبعد با اخم پر از نگرانی تعظیم کوتاهی کرد ولی هنوز در پشت بوم رو باز نکرده بود که دوباره صدای کای رو شنید "به دوستتم میگی بمونه" سهون سرشو تکون داد، کای ادامه داد "توی کلاستون منتظر بمونین لازم نیست بیاین دفتر" سهون دوباره تعظیم کوتاهی کرد و بعد با دودلی وارد راهرو شد.
----------------------------------------
پرونده ها رو بست و از جاش بلند شد، مدرسه 20 دقیقه ای بود که تعطیل و تقریبا خالی شده بود، نفس عمیقی کشید و نکاتی که معلم قبلی توی پرونده ها نوشته بود رو مرور کرد 'کیم سهون - درونگرا - سال قبل پدرشو در حادثه از دست داده - خانواده مرفهی داره - مادرش هنوز مجرده - خواهر کوچکتر از خودش داره - حتی بعد از مرگ پدرش واکنش شدیدی از خودش نشون نداده - مورد انضباطی تا حالا نداشته ولی بنظر میرسه بخاطر هوش بالاش قدرت پنهان کاری زیادی داره' پس بخاطر همین تا حالا گیر نیوفتاده بود نیشخندی زد و به دوست سهون فکر کرد 'کیم هانبین - درونگرا - پدرش کارمنده یه شرکت خصوصیه - مادرش پرستاره - 3 تا خواهر بزرگتر داره - توی تست های IQ بالایی از خودش نشون داده ولی بخاطر بی علاقگی عجیبش به درس های تئوری نمرات متوسطی داره - تنها دوست صمیمی کیم سهون' تاکیدی که توی پرونده به اسم سهون شده بود نشون میداد اون دو نفر خیلی بهم نزدیکن، این خوب بود که سهون حداقل یه دوست داشت که انقدر بهش نزدیک بود
در کلاس رو باز کرد، سهون روی صندلی خودش نشسته بود ولی هانبین روی میز بود، هر دو پاش روی صندلیش، آرنجاش روی زانوش و با کلافگی سرشو بین دستاش گرفته بود
همین که صدای کشیده شدن در کشویی کلاس رو شنیدن هر دو به حالت مودبانه تری نشستن، کای با نگاه خیره به هردوشون توی کلاس امد و به فاصله چند میز از اونا به یه میز تکیه زد و بعد از چند لحظه سکوت گفت "مبصر کلاس که قوانین محکم مدرسه رو میشکنه" روشو به هانبین داد "دانش آموز متوسطی که شریک جرم مبصر میشه... خیلی کنجکاوم واکنش معاون و خانواده هاتون رو بدونم" با شنیدن این دوتا اسم هر دو دانش اموزش کمی جا خوردن، فکر نمیکردن کای بخواد لوشون بده
هانبین که بیشتر از سهون ترسیده بود با نگرانی گفت "قسم میخورم خیلی وقت نیست... خواهش میکنم به پدرم چیزی نگید" .... بینگو، نقطه ضعف این پسر باهوش و تنبل پدرش بود، نیشخندی گوشه لب کای نشست رو به سهون کرد "تو چی سهون؟ تو هم نمیخوای این قضیه به خانواده و دفتر کشیده بشه؟" سهون با ضدای ضعیف و لحن پر از حرصی گفت "من دنبال دردسر نیستم سِم میخوام بدون مشکل برم دانشگاه"
کای خنده کوتاهی کرد و بعد با حالت بی روحی گفت "دنبال دردسر نیستی و دردسر درست میکنی؟" سهون گوشش رو خاروند و بدون هیچ فکر گفت "هرکسی توی نوجوونیش دردسر درست کنه معنیش این نیست آینده بدی داره، خوده شما... من خالکوبی هاتونو دیدیم ولی الان شما یه معلم موف..." متوجه نگاه خیره هانبین روی خودش و نگاه عجیب کای شد، حتی متوجه نبود از کجا همچین شجاعتی اورده و اون حرفا رو انقدر رک و مستقیم به معلمش زده، سرش رو پایین انداخت و سعی کرد دیگه حرف نزنه تا وضع رو بدتر از قبل نکنه
لبخند محوی روی لب کای نشست، برای یه لحظه سهون خودش رو توی این پسر دیده بود، فقط و فقط یه لحظه اون پسر بچه گستاخی که به خونش امده بود رو دید، نفس عمیقی کشید و سرشو به نشونه تایید تکون داد "درسته، منم ادم دردسر سازی بودم، شاید هنوزم هستم، ولی حداقل میشه بدونم چرا پسرایی با روحیات شما و البته هوش زیادی که من ازتون دیدم باید همچین کاری بکنن؟"
سهون اخم کوچیکی کرد ولی سرشو بالا نیاورد هانبین اول نگاهی به دوست قدیمیش انداخت و بعد تصمیم گرفت اینبار این اون باشه که از هردوشون دفاع میکنه، به ارومی گفت "دو هفته اس... راستش امتحانای من خراب شده بود، اولش من میکشیدم... سهون... بخاطر من..."
کای وسط حرفش پرید و با آرامش کامل گفت "نمیخواد ازش دفاع کنی، هیچکسی رو نمیشه مجبور به انجام کاری که نمیخواد کرد، حوصلتون سر رفته بود؟ تنوع میخواستین؟ شایدم میخواین زودتر بزرگ شین هان؟" هانبین سرشو پایین انداخت کای با زیرکی ادامه داد "از چه کاری خوشتون میاد؟ بجز سیگار کشیدن البته" هانبین زیر چشمی به کای نگاه کرد ولی سهون حتی یه اینچم تکون نخورد
بعد از 500 سال بازیگر خوبی شده بود به صداش لحن بی احساسی داد و گفت "بهتره به زبون بیاین تا نظرمو درباره بیخیال شدن گزارش عوض نکردم" هانبین خیلی سریع و بدون هیچ تعللی گفت "من ماشینا رو دوست دارم" قدم خوبی بود، از حالت صورت سهون میتونست بگه اونم داره نرم میشه تا حرفشو بزنه برای همین خودشو مشغول به هانبین نشون داد "یعنی چی؟ ماشینای لوکس دوست داری؟" هانبین خنده ای کرد و با اعتماد بنفس کامل گفت "نه، من موتور ماشینا رو دوست دارم، در عین پیچیدگی خیلی ساده ان، البته رانندگی هم دوست دارم ولی پدرم میگه بهتره یه شغل اداری داشته باشم تا آینده ام تضمین بشه" کای لبخند زد "دوستت چی؟ اون چی دوست داره" هانبین نگاه کوتاه به سهون انداخت و بعد با دودلی گفت "سهون خوشش نمیاد درباره این" سهون با صدای خفه ای گفت "من از بچه ها خوشم میاد" ابرو های کای کمی بالا رفت و با کنجکاوی به سهون نگاه کرد "حتما بهم میخندین ولی من از بچه های کوچیک خوشم میاد، میدونم دخترونه اس ولی..." کای تکخندی زد "پس تو از ماشین خوشت میاد و تو هم از بچه های کوچیک" یه لحظه مکث کرد و ادامه داد "فک میکنم تو یه خواهر کوچیک داری درسته؟" سهون سرشو به نشونه تایید تکون داد
کای از جاش بلند شد و با قدم های سبک سمت اون دوتا امد "میدونید که اگه گزارشتونو رد کنم حداقل 1 ماه کمک به کارای مدرسه کمترین تنبیهتونه، خانواده اتونم در جریان قرار میگیرن و هردوتون توی دردسر می افتین" کف هر دو دستش رو روی میز سهون گذاشت روی دستش خم شد "نظرتون راجع به اینکه بجای تنبیه تفریح کنین چیه؟" هانبین با چشمای گرد شده اول به معلمش و بعد به دوستش نگاهی انداخت و بعد با کنجکاوی پرسید "یعنی نمیخواین گزارش بدین؟"
کای سرشو به دو دو طرف تکون داد "به شرطی که از فردا به مدت 1 ماه هر روز کاری که من میگم رو بعد از مدرسه انجام بدین و البته دیگه سیگار نکشید... نظرتون؟" هانبین لبخندی زد ولی سهون با شک به کای نگاهی انداخت و پرسید "میخواین ما چیکار کنیم؟ اول نباید اینو بگید؟" کای نیشخندی زد، خیلی چیزا درباره این پسر عوض شده بود ولی زیرکیش اصلا تغییری نکرده بود و البته کنجکاوی بی حدش "کاری که دوست دارید... فردا متوجه میشین"
هانبین بدون فکر گفت "همین که پای پدرم به مدرسه باز نشه و نگران نشن کافیه من هرکاری بگید میکنم" سهون اخم کوچیکی کرد و گفت "من فردا باید بعد از مدرسه مراقب خواهرم باشم، مادرم خونه نیست" کای با کنجکاوی پرسید "خانواده مرفه شما خدمتکار نداره؟"
سهون با بی حوصلگی گفت "خواهرم از خدمتکارامون خوشش نمیاد" کای با حالتی که قانع شدنش رو نشون میداد سرشو تکون داد "خب اونم با خودت بیار" ابرو های سهون کمی بالا رفت و بعد با دو دلی قبول کرد
کای سمت در رفت "فردا براتون ادرس رو میفرستم، بهتره تکالیفتون رو هم بیارید من نمیخوام با بقیه معلما درگیر بشم"
---------------------------------------
بکهیون نگاه مشکوکی از بین پلکای باریک شده اش به کای انداخت "اولین باره میبینم انقدر برای انجام اینکار مشتاقی کای، تا جایی که یادمه میگفتی این بچه ها یکیشونم زلزله اس اونوقت داری پیشنهاد نگهداری از هر جفتشونو میدی تا من بتونم با چان برم سینما؟"
کای به زور لبخند زد و گفت "هیونگ فک میکردم خیلی دلت میخواد این فیلم رو ببینی، نگران نباش، من مشکلی ندارم، از این به بعد میتونم بعد از مدرسه چند ساعتم من نگهشون دارم تا تمام بارش روی دوش تو نباشه اینجوری 4 ساعت تو نگهشون میداری 4 ساعتم من، من به مدرسه میرسم تو هم بعدش میتونی استراحت کنی.. چانیول هیونگ خیلی غر میزد میگفت انقدر خسته شدی که" انگشت بک به نشونه توقف بالا امد، ولی کای خوب میدونست بکهیون داره نرم میشه پس با حالت بی تفاوتی گفت "اگرم نمیخوای که هیچ، من فقط توی فکر بودم چند ساعتم من بچه ها رو نگه دارم همین"
بکهیون با حالت مشکوکی گفت "کیه؟" چشمای کای با تعجب باز شد و به بک نگاه کرد "کی قراره از بچه ها نگهداری کنه؟ مطمئنم یکی رو پیدا کردی، تو کسی نیستی که"
"یکی از شاگردامه...." بک با دهن نیمه باز گفت "هی کای اونا همه زیر سن..." کای با حالت بی روحی به هیونگش نگاه کرد که باعث شد بک حرفشو بخوره و جوره دیگه ادامه بده "باشه... ولی حواست باشه چیکار میکنی... دردسر برای خودت درست نکنیا"
---------------------------------------------
به خونه جلوشون نگاه کردن، یه خونه خانوادگی و تمیز بود، از حیاطش میتونستن بگن خیلی خوب بهش رسیدگی میشه سهون دست خواهر کوچیکش رو توی دستش کمی فشار داد و بعد با نگرانی به هانبین نگاه کرد "هان، میگم بیا..." هانبین اخمی کرد و محکم گفت "نمیدونم میخواد چیکار کنه ولی من یکی اگه بابام بفهمه سی..." نگاهی به دختر کوچیکی که با لباس زرد رنگ و موهای دم اسبیش دست به دست سهون بود انداخت و تن صداشن پایین اورد "اگه بابام بفهمه چه غلطی کردم بدبخت میشم، همین الانم به سختی قبول کرده توی دانشگاه مکانیک بخونم اونجوری که نه تنها مجبورم برم دانشگاه مجبورم مدیریت بخونم، میشناسیش پس نه نیار" سهون سری تکون داد و زنگ در رو زد
چند لحظه زمان برد تا در جلویی خونه باز شد و دوتا پسر بچه از در بیرون دویدن، یکی درشت اندام تر بود و موهای خرمایی رنگی داشت، به راحتی و سبکی سمت در فلزی جلویی میدوید، پسر دوم ریزنقش تر و با موهای دودی تقریبا میلنگوند ولی سعی میکرد پشت سر پسر بزرگتر بدوه
پسر بزرگتر جلو در رسید ولی در رو باز نکرد، حتی به کسایی که دقیقا روبروش ایستاده بودن نگاهم نکرد، به پشت سرش نگاه میکرد و بنظر میرسید منتظر پسر ریزنقش تره وقتی پسر کوچکتر به در رسید، لبخندی بهش زد و بعد در فلزی رو باز کرد
هانبین و سهون به هر دو پسر خیره شده بودن ولی دوتا پسر کوچولو فقط و فقط به چهره سهون خیره شده بود، پسر مو خرمایی با تعجب گرفت "جونگهویا... پاپات" پسری که جونگهو صدا زده شده بود لبخند خسته ای زد و با احترام تعظیم کوتاهی کرد، به طبع اون پسر دیگه هم تعظیم کرد و هر دو از جلو در کنار رفتن
هانبین توی راه خاکی کوتاه در فلزی تا در جلویی پیش میرفت و هر از چند لحظه به دو پسر بچه پشت سرش نگاهی میکرد، پسر بزرگتر انگار میخواست چیزی بگه مرتب دست جونگهو رو تکون میداد ولی جونگهو فقط به سهون نگاه میکرد و پشت سرشون قدم برمیداشت.
همین که به در جلویی رسیدن معلمشون اینبار با یه شلوار راحتی و یه رکابی اسپرت سبز رنگ جلو در ظاهر شد، دیگه خبری از موهای بالا رفته اش نبود، موهاش ساده پایین ریخته شده بود، هر دو پسر با تعجب به خالکوبی های بزرگ و کوچیک کای که قابل دیدن بودن نگاه میکردن و حتی فراموش کردن سلام کنن.
خواهر سهون چند لحظه به مرد جوون روبروش نگاه کرد و بعد خیلی مودبانه تعظیم کرد و گفت "سلام، من کیم سه کیونگ* هستم" کای که تازه متوجه این مخلوق زیبا شده بود با حالت عجیبی به سه کیونگ نگاه کرد، این چشما، این بینی، اون لبها، سالها بود که ندیده بودشون، پس روح ضعیف سه کیونگ یه خونه امن برای خودش پیدا کرده بود، هیچ وقت درباره اش کنجکاوی نکرده بود ولی هیچ وقت فراموش نکرده بود زندگیشو، جونگهو رو مدیون این دختر بود، لبخند شیرینی زد و خم شد "پس خواهر معروف مبصر ما تویی" سه کیونگ لبخند زد و سرشو تکون داد
کای ادامه داد "معلومه خیلی خیلی مودب تر از داداشتی" در لحظه سهون و هانبین متوجه شدن که هنوز حتی سلام نکردن و با خجالت سلام کردن، کای از جلو در کنار رفت تا اونا بتونن توی خونه برن و بعد با صدای بلند گفت "پسرا فعلا بیاید داخل بعد میتونید بیرون بازی کنید" هر دو پسر بچه که به طرز عجیبی ساکت شده بودن و هیچ خبری از صدای خنده های بلند قبلیشون نبود بدون هیچ اعتراضی توی خونه رفتن
سه کیونگ با کنجکاوی توی خونه جلو میرفت ولی 4 تا پسری که پشت سرش بودن توی سکوت و با سر پایین باقی مونده بودن، کای به مبلهای توی نشیمن اشاره کرد "بشینین، من الان میام" سمت آشپزخونه رفت و خیلی زود با 3 تا لیوان شیرموز و دوتا آب پرتقال برگشت
سینی رو روی میز گذاشت "بخورین که خیلی کار دارین" هانیول نگاه پر از شیطنتی به کای انداخت کای در جوابش لبخند زد "میتونی بخوری هانیول فقط خواهشا دوباره مبل رو نفرست برای شستن.." هانیول خنده دندون نمایی کرد و بعد شیر موزشو از توی سینی برداشت و یه لیوان دیگه هم برداشت و سمت جونگهو گرفت
برای اولین بار دوستش هیچ توجهی به کاراش نداشت و این هانیول رو عصبانی میکرد برای همین دستشو پس گرفت و با اخم شیر موز رو سمت سه کیونگ گرفت "نونا شیرموز بخور" با بلند شدن صدای دوستش جونگهو تازه متوجه شد هانیول مثل همیشه سهم اونو هم براش برداشته به دختری که بنظر میرسید چند سالی از خودشون بزرگتر باشه نگاه کرد
سه کیونگ به برادرش نگاه کرد، سهون خیلی سریع سرشو به نشونه تایید تکون داد و دختر کوچولو لیوان رو از هانیول گرفت و با صدای بلند تشکر کرد "ممنونم آقای معلم"
هانیول با حالت گیجی به کای نگاه کرد "عمو کای... شما معلم نونا هستین؟" کای روی مبل روبروی پسرا نشست هانیول بدون هیچ فکر ادامه داد "یعنی شما مثل چانیول اپا شکار نمیکنین؟" جونگهو سمتش برگشت و قبل از پدرش جواب داد "اپای من حالا دیگه معلمه... فقط شبا میره..." هانیول با دلخوری روشو از جونگهو برگردوند
جونگهو اون روز برای اولین بار سعی نکرد از هانیول بخاطر اشتباهی که نمیدونست چیه معذرت بخواد از جاش بلند شد و چند قدمی پاشو به جلو کشید و بعد لیوان شیرموز خودشو برداشت و سمت سهون گرفت "هیونگ میتونی شیرموز منو داشته باشی" سمت کای برگشت و با لحن خاصی گفت "من امروز آب پرتقال میخورم باشه؟" کای با تعجب به پسرش نگاه کرد و با تعجب گفت "ولی تو که از آب پرتقال بدت میاد"
جونگهو با لحن محکمی گفت "هیونگ میتونه شیرموز منو داشته باشه" و بدون هیچ حرف دیگه ای یه مقدار از آب پرتقال توی لیوان سهون رو سرکشید
سهون با تعجب به پسر بچه ای که لیوان آب پرتقال اونو برداشته بود و میخورد نگاه کرد، نمیدونست این بچه چطور متوجه شده اون از آب پرتقال متنفره و شیرموزشو بهش داد، اصلا مگه پدرش نمیگفت اونم از آب پرتقال بدش میاد
هانبین با کنجکاوی پرسید "سِم! من نمیدونستم شما متاهلین و بچه دارید" کای نگاهی بهش انداخت "یادم رفت معرفی کنم... پسرا" هانیول و جونگهو از جاشون بلند شدن جونگهو خم شد و تعظیم بلندی کرد و بعد با خجالت گفت "سلام، من کیم جونگهو هستم، 6 سالمه" هانیول هم عین حرکت جونگهو رو انجام داد "منم پارک هانیول هستم، 6 سالمه، دوست جونگهو" کای از جاش بلند شد و سمت پسرا امد "جونگهو پسر منه، هانیول... هانیول هم بهترین دوست جونگهو پس مثل پسرم میمونه" هانیول با شنیدن اون حرف لبخندی زد و بعد با ناراحتی به دوستش نگاه کرد
جونگهو اخمی کرد و از جاش بلند و شد و لنگون لنگون از نشیمن بیرون رفت، همه کسایی که توی نشیمن بودن جز کای از کارش تعجب کردن، کای سمت گوش هانیول خم شد و در گوشش چیزی گفت، هانیول بلافاصله از جاش بلند شد، دست سه کیونگ رو گرفت و اونم از نشیمن بیرون رفت
سهون با نگاهش رفتن اونا رو دنبال میکرد ولی کای بشکنی جلو چشمش زد که توجه اونو سمت خودش برگردوند "نیاوردمتون اینجا که آب پرتقال بخورین و بازی بچه ها رو نگاه کنید" سکوتی کرد و بعد حرفش رو اصلاح کرد "خب سهون برای همین اینجاست ولی تو نه" سهون با گیجی به کای نگاه کرد
کای ادامه داد "مگه نگفتی از بچه ها خوشت میاد؟ خب این تنبیه تو تا یک ماه هر روز بعد از مدرسه از بچه ها مراقبت میکنی!" بعد با حالت بدجنسی لبخند زد "حتما بهت خوش میگذره"
بعد به هانبین اشاره کرد تا از جاش بلند شه، هانبین با شک از جاش بلند شد "دنبالم بیا" سهون بی حرکت سر جاش مونده بود و هنوز باورش نمیشد واقعا معلمش اونو پرستار بچه کرده، بچه ها رو دوست داشت ولی اینکه بی مقدمه مسئولیت سه تا بچه رو بهش بدن براش عجیب بود، اصلا نمیفهمید کای چطور بهش اعتماد کرده کای قبل از بیرون رفتن انگار چیزی یادش امده بود توی نشیمن برگشت و سهون رو از جاش بلند کرد و به ارومی پشت سر خودش کشید "همه جای خونه برات آزاده جز" به در اتاق خواب خودش و سهون اشاره کرد "این اتاق، بخاطر جونگهو هیچ اتاقی قفل نداره پس بهتره به هم احترام بذاریم باشه؟" سهون با تعجب سری تکون داد
----------------------------------------------------
چند روز قبل برای سهون پر از اتفاقات عجیب بود، رفتارای عجیب پسر معلمش، اینکه همسرش رو ندیده بود، اینکه اون خونه براش اشنا بود، همه چیز اون خونه براش عجیب بود و کنجکاوش کرده بود، با عجله وسایلش رو جمع کرد و بعد به بازوی هانبین زد تا بلند شه
هانبین با تعجب به سهون نگاه کرد، خوب میدونست سهون برای رفتن به کجا انقدر عجله داره، توی تعمیرگاه پشت خونه معلمشون به اونم خیلی خوش میگذشت، تا بحال انقدر از نزدیک موتور ها رو لمس نکرده بود و انقدر چیزای جالب درباره اشون یاد نگرفته بود، معلمشون بر خلاف چیزی که اون فک میکرد نه تنها توی تاریخ خیلی عالی بود و باعث شده بود با نوع بیانش و مطالب عجیبی که هیچ وقت توی کتاب نیومده بودن کلاس براشون جالب بشه توی چیزای دیگه هم عالی بود ولی اینکه سهون هر روز از روز قبل برای این تنبیه باحالشون بیشتر علاقه نشون میداد براش عجیب بود
سهون هیچ وقت انقدر از خودش برای چیزی توجه نشون نداده بود، مخصوصا بعد از مرگ پدرش از قبل هم بیشتر توی خودش رفته بود ولی حالا انگار یه چیزی توی اون خونه پیدا کرده بود هر روز از روز قبل بی قرارتر میشد، میدونست دوست جونگهو هم مثل جونگهو رفتار عجیبی داره و مرتب بهش خیره میشه و مرتب با اون در گوشی حرف میزنه، شایدم سهون کنجکاو رفتار اونا شده بود
با اخم گفت "وایسا من هنوز دوتا فرمول اخرو ننوشتم، همینطوریش جزوم ناقص هست یکم وایسا خب" سهون با حرص هوفی کرد و خودکار رو از دستش کشید، روی دفتر هانبین خم شد و تند تند و بدون نگاه کردن به تخته فرمول رو برای دوستش کپی کرد بعد خودکار رو وسط دفتر هانبین گذاشت و اونو بست و بی توجه به نگاه بقیه بچه ها دفتر رو توی کیف هانبین فرو کرد و دستش رو گرفت و کشید تا برن ولی اینبار چیز دیگه ای مانعش شد.
داهیون جلو در ایستاد و هر دو دستش رو باز کرد تا مانع رفتن اونا بشه "چه خبره مبصر، بیخیال کلاس مطالعه آزاد شده و میخواد بعد از مدرسه خیلی سریع بره" بعد با کنایه به هانبین نگاه کرد "دوست راز دار و عزیزشم دنبال خودش میکشه میبره"
سهون با کلافگی سعی کرد داهیون رو کنار بزنه ولی داهیون با لجبازی سر جاش موند "خودم از عمه ام پرسیدم" میگه شما میرین خونه یکی از معلما درس میخونین... راستشو بگو مبصر چه خبره" چندتا از همکلاسیهاشون سمت در برگشتن سهون با اخم گفت "داهی... عمه ات بهت گفت که ما خونه یکی از معلما درس میخونیم، چون جفتمون امتحان قبلی رو خراب کردیم... حالا راضی شدی؟ مادرامونم فقط تا امتحان بعدی اجازه دادن اگه نمرمون بالا نیاد بدبخت میشیم پس بکش کنار"
داهیون با حالت مشکوکی به هانبین نگاه کرد "کیم سهون رو نمیدونم ولی تو... کیم هانبین... از کی تا حالا داوطلبانه درس میخونی؟" سهون مثل یه بمب ساعتی که اخرین تیک تاکش رو کرد خیلی بی دلیل و بی مقدمه عصبانی شد "سِم مچ مارو موقع سیگار کشیدن گرفت، الانم بجای تنبیه رسمی داره غیر رسمی تنبیهمون میکنه راحت شدی" چشمای هانبین با کلمات سهون گرد شد، اون بر عکس سهون متوجه تعجب و پچ پچ همکلاسی هاشون شد
داهیون کمی وا رفت و با بهت به سهون نگاه کرد "سهون تو..." سهون با عصبانیت دست داهیون رو کنار زد و سمت کلاس برگشت "اگر این موضوع به دفتر بکشه خودتون خوب میدونین منم میتونم رفتار دیگه ای از خودم نشون بدم" همه میدونستن کیم سهون همونقدر که آروم و بی صدا کاراشو میکنه ولی از هر کدوم از اونا چیزی داره که پروندشونو بهم بریزه و اگه احساس خطر کنه دیگه خبری از مبصر مهربون و بی صدای کلاس نخواهد بود و بقیه سال تحصیلی براشون تبدیل به روزای تاریک میشه، همه سابقه سهون رو از دوره راهنمایی شنیده بودن، زمانی که به طرز عجیبی وحشی و عصبی شده بود، خیلی از هم کلاسی هاش توی سال اول دبیرستان تا مدتها ازش میترسیدن و الان یکسال بود که به سهون جدید عادت کرده بودن پس سر تکون دادن
داهیون سمت میزش دوید و وسایلش رو توی کیف ریخت و دنبال دوستاش دوید "سهون... کیم سهون... وایسا" سهون مثل کسی شده بود که اعتیادش اونو سمت اون خونه میکشه با کلافگی ایستاد داهیون بهشون رسید و کنجکاوی گفت "کدوم معلم مچتونو گرفته؟ میتونم به بابام بگم دهنشو بب..."
سهون با حالت طعنه آمیزی گفت "کیم جونگ این مورد علاقه تو... حالا میخوای چیکار کنی؟" چشمای داهیون گرد شد و با تعجب گفت "شما هر روز میرین خونه کیم سِم؟" هانبین با نگرانی گفت "حتی فکرشم نکن داهیون، همینجوریشم خونه سِم با وجود 3 تا بچه شلوغ هست به یه اتیش پاره نیاز نداریم"
آرنج سهون توی پهلوی هانبین خورد و اون تازه فهمید چه گند بزرگتری زده، خنده عصبی کرد، دستشو توی دست سهون قفل کرد و قبل از اینکه داهیون متوجه بشه چه اتفاقی افتاد با صدای بلند گفت "بدو" هر دو اونا با سرعت از مدرسه بیرون دویدن و حداقل برای اون روز از دست داهیون خلاص شدن
وقتی کمی از مدرسه دور شدن هانبین از سهون پرسید "راستشو بگو، انقدر به اون بچه ها علاقه پیدا کردی؟" سهون خیلی محو سرشو تکون داد "اصلا موضوع این نیست، درسته که اون بچه ها رو خیلی دوست دارم مخصوصا جونگهو رو ولی یه چیزی عجیبه" سکوت هانبین مجبورش کرد ادامه بده "یادته 6 سال قبل سالای آخر دبستان و اولای راهنمایی... من خیلی عجیب شده بودم..."*
هانبین زیر خنده زد و گفت "عجیب؟ عجیب ماله یه لحظه بود... رسما زده بود به سرت، دیوونه شده بودی" سهون سرشو پایین انداخت "دقیقا اگه یادت باشه من مرتب کابوس میدیدم، یادته چی میگفتم؟"
هانبین کمی فکر کرد و با شک گفت "میگفتی توی خوابت یکی میزنتت و اذیتت میکنه" سهون سرشو تکون داد "توی خوابم میدیدم یکی... خدایا میدیدم یکی بهم تجاوز میکنه یا چیزای دیگه، در صورتی که خوب میدونی من اون موقع اصلا... اصلا فیلما..." هانبین سری تکون داد "خب..."
سهون ادامه داد "اون موقع من همه چیزو نمیگفتم، من فقط کابوسامو میگفتم، ولی خوابای خوب هم داشتم، من هر شب اون خوابا رو داشتم"
"خب؟" هانبین سر جاش ایستاد و سهون رو هم مجبور کرد بایسته "ببین این مدت خیلی بهش فکر کردم، اون موقع نمیفهمیدم ولی حالا هرچی به ذهنم میاد کسی که توی خوابام میدیدم خودم بودم، ولی.." هانبین با نگاهش سهون رو وادار به ادامه کرد "ولی نه منه اون زمان، توی خوابم تقریبا این سنی بودم، 17-18 ساله، اون موقع میدونستم خودمم ولی همیشه برام عجیب بود چرا بزرگترم... توی خوابم موهام همیشه سفید بود، وقتی توی اینترنت سرچ میکردم، یه مشت مزخرف درباره ضمیر ناخوداگاه و اینا نوشته بود که حتی الانم نمیدونم یعنی چی.."
سهون به دیوار تکیه زد "الان دیگه مطمئنم خونه ای که توی خوابم میدیدم، خونه آقای معلم بود، وقتی هانیول آقای معلم رو کای صدا کرد توی سرم مثل پتک صدا داد، مطمئنم کسی که توی همه خوابام بود آقای معلم بود" هانبین با دهن نیمه باز به سهون نگاه کرد "هان؟ چی؟ داری میگی تو از اون خوابایی دیدی که بعدا واقعی میشن؟" بعد با ترس کمی عقب کشید "وای خدا.. نباید بریم به اون خونه... معلوم نیست..."
هر دو بازوی هانبین توی دستای سهون قرار گرفت "مشکل اینه که من اونجا حس امنیت میکنم، من چیزای عجیبی توی خوابم دیدم، ولی مطمئنم، مطمئنم سِم آدم بدی نیست، نمیدونم چیه، هرچی هست حس بدی ندارم بهش" هانبین پیشونیش رو خاروند "پس میگی بریم اونجا؟" سهون سرشو به نشونه تایید تکون داد
هانبین شونه هاشو بالا انداخت "باشه فقط قول بده هیچ وقت موهاتو سفید رنگ نکنی باشه؟" سهون به حماقت دوستش خندید و سرشو تکون داد.
----------------------------------------------------
یکساعتی از امدنشون گذشته بود و کای به هانبین اجازه داده بود برای حل تکالیفش توی خونه بره، سهون و هانبین سر تکلیف بیولوژیشون باهم بحث داشتن و جونگهو و هانیول وسط نشیمون داشتن سعی میکردن مساله سخت ریاضی که تکلیفشون بود رو حل کنن، هانیول داشت سعی میکرد به دور از چشمای تیز جونگهو با انگشتاش 8+7 رو حساب کنه ولی هربار سعی میکرد جونگهو نگاه کجی بهش مینداخت و مجبورش میکرد انگشتاشو پایین بیاره
صدای زنگ خونه توجه هر 4 تاشونو جلب کرد، جونگهو بدون معطلی از جاش بلند شد و سمت در رفت، پای راستش بخاطر نشستن روی زمین کمی خواب رفته بود کشیدن پای چپش رو براش سخت تر میکرد ولی خودشو به در رسوند و از پشت در پرسید "کیه؟" صدای زنونه ای از پشت در گفت "جونگهویا..." با شنیدن صدای آشنای هارا در رو باز کرد و با چهره اشنا و معمولا خندان هارا روبرو شد، لبخند پهنی زد و سلام کرد
با شنیدن صدای هارا، هانیول هم از سر دفترش بلند شد و با عجله سمت در رفت، میدونست هارا همیشه برای جونگهو خوراکی های خیلی خوشمزه ای میاره. سهون و هانبین بهم نگاه کردن، این صدای زنونه و لحن صدا باعث شد به این فکر کنن شاید شانس دیدن همسر آقا معلمشون رو پیدا کردن
با کنجکاوی از جا بلند شدن و از پشت دیوار نشیمن مثل پسر بچه های فضول به راهرو و زنه جوونه جلو در نگاه کردن، زن جوان و زیبایی توی راهرو بود، هانبین با دهن نیمه باز به زن روبروش نگاه کرد ولی سهون برخلاف دوستش اصلا از دختر خوشش نیومد، قلبا قبول داشت اون زن واقعا زیبا و ظریفی بود، موهای بلند و شکلاتی رنگش، فرهای درشت پایین موهاش، هیکل تراشیده اش که توی اون لباس پاییزه هم نشونه های جذابیت رو میشد ازشون دید هیچکدوم برای سهون دوست داشتنی نبود، سهون بی دلیل از این زن بدش امد
هارا روی دوتا پاش نشست و به هانیول که با چشمای درشت و درخشنده اش بهش خیره شده بود آبنات بزرگی داد، دستی به سرش کشید و گفت "چون میدونستم اینجایی برات یه رنگین کمونیشو خریدم" هانیول همونطور که با روکش پلاستیکی آبنات کلنجار میرفت بریده بریده گفت "م..مم..ن.م.. خاله" هارا از کیفش یه جعبه کوچیک بیرون آورد و سمت جونگهو گرفت "اینم شکلاتای فندقی مورد علاقه عشقه من" جونگهو لبخندی زد و جعبه فلزی رو از دست هارا گرفت، هانیول که تازه تونسته بود آبنباتش رو باز کنه و گوشه اش رو توی دهنش ببره با حالت مظلومی به جعبه توی دست جونگهو نگاه کرد، جونگهو حتی یه لحظه هم تعلل نکرد سر جعبه رو باز کرد و توی مشت کوچیکش رو با 5 تا شکلات پر کرد و سمت هانیول گرفت "اینم جایزه ات که حسابتو بدون انگشت انجام دادی" هانیول همونطور که آبنات رو با دندوناش نگه داشته بود با دست راستش شکلاتها رو از جونگهو گرفت و با دست دیگه اش دست جونگهو رو گرفت و اونو سمت نشیمن کشید تا دفترشو بهش نشون بده و برای انجام قول دیگه اش که تمیز نگه داشتن دفترش بود چندتا شکلات دیگه از دوست کوچیکش بگیره، غیرقابل باور بود که این دو بچه تقریبا هم سن بودن، یکی واقعا یه پسر 6 ساله بود و اونیکی یه روح که گاهی حتی از پدرش هم مسن تر میشد.
هارا کیسه های همراهش رو از روی زمین برداشت و سمت در آشپزخونه رفت، همین که وارد نشیمن شد، با دوتا پسر که به طرز عجیبی بهش خیره شده بودن روبرو شد، به پسر چهارشونه تر نگاه گذرایی انداخت ولی همین که نگاهش به پسر لاغر تر پشت سرش افتاد ابروهاش از تعجب بالا رفت و اونم دقیقا همونجا خیره ایستاد.
بعد از چند لحظه به خودش امد و رو به جونگهو کرد "جونگهویا..." جونگهو سمت هیلر قدیمی پدرش برگشت و از حالت نگاه هارا متوجه شد چی میخواد بگه، خنده بچگونه ای کرد "اره، پاپامه... فقط دیگه اسمش کیم سهونه" سهون با شنیدن اسم خودش متوجه شد منظور جونگهو از پاپا خودشه، هارا خنده نصفه و نیمه ای کرد و به نشونه سلام سری تکون داد و حتی برای جواب سلامش نایستاد و خیلی سریع سمت آشپزخونه رفت.
--------------------------------------------------
کای با حس بویی که از دریچه نیمه باز اشپزخونه توی حیاط پشتی و تعمیرگاه پیچیده بود، متوجه شد توی خونه خبریه، دستاش رو تمیز کرد و سمت در اشپزخونه که توی حیاط باز میشد رفت، همین که دختر مو بلند پشت گاز رو دید متوجه شد هارا دوباره تصمیم گرفته بهشون سر بزنه، هربار هارا همچین تصمیمی میگرفت اونا تقریبا برای یک هفته کامل غذا اماده داشتن و این یه خبر خیلی خوب بود.
به چهارچوب تکیه زد و با صدای آرومی گفت "الان سیب زمینی ها میسوزه" هارا به خودش امد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد، وقتی کای رو دید با اخم و لحن تندی گفت "اوپا!" ابروهای کای کمی بالا رفت ولی هارا بی تفاوت گفت "من دیگه هیلرت نیستم، پس با دوستم هرجوری دلم بخواد حرف میزنم، دیگه هم منو نترسون" سمت گاز برگشت و شروع به زیر و رو کردن سیب زمینی سرخ کرده های مورد علاقه پسرا کرد، کای چند لحظه توی سکوت اونجا موند و بعد سمت یخچال رفت و یه قوطی آبجو بیرون کشید ولی قبل از باز کردنش قاشق چوبی پشت دستش خورد "هنوز ساعت 6 هم نیست، مهمونم داری میخوای..."
کای پوزخندی زد و با بی توجهی به حرف هارا سر قوطی رو باز کرد "قرار نیست با یه قوطی آبجو مست شم"هارا شونه هاشو بالا انداخت و سمت کابینت رفت تا برای سیب زمینی سرخ کرده ها ظرفی بیاره، همونطور که داشت دنبال بشقاب کوچیک میگشت گفت "اوپا، مشکلی پیش نمیاد؟" سرشو از توی کابینت بیرون کشید و با سر به نشیمن اشاره کرد
کای کمی از آبجو رو فرو داد و گفت "من کم دردسر درست نکردم، تا الان که چیزی نشده، اصلا خودشون منو سمتش فرستادن، میتونستن منو ازش دور نگه دارن پس حالا حق اعتراض ندارن" هارا با بهت به حالت بی تفاوت کای نگاه میکرد.
بعد به ارومی گفت "امیدوارم مشکلی پیش نیاد، جونگهو و تو به آرامش نیاز دارید" بعد دوتا ظرف پر از سیب زمینی رو برداشت تا برای پسرا ببره، همینکه داشت از کنار میز رد میشد کای دست دراز کرد و چندتا سیب زمینی برداشت و قبل از نوشیدن اخرین جرعه آبجو توی دهنش فرو کرد
------------------------------------------------
هارا زمان زیادی اونجا نموند، چون باید برمیگشت خونه جدیدش، شکارچی جدیدش هم مثل کای علاقه خاصی به غذای خونگی داشت و هارا اگر میخواست به موقع شام رو روی میز بیاره باید زود از اونجا میرفت.
بعد از رفتن هارا کای روی مبل توی نشیمن دراز کشیده بود و هانبین و سهون رو مجبور به حل نمونه سوالای امتحان آمادگی کرده بود، امتحانی که هر 3 ماه اونا باید میدادن و اولینش خیلی نزدیک بود، کای هم علاقه ای به جواب پس دادن به کسی نداشت که پسراشون به بهانه درس توی خونه اون چیکار میکردن.
هانبین هنوزم از فکر زن جوون و زیبایی که دیده بود بیرون نیومده بود و مرتب داشت نظریه هاشو تحلیل میکرد، تنها چیزایی که بنظرش منطقی می امدن، این بود که معلمش و همسرش از هم جدا شدن ولی یه جدایی دوستانه، یا شایدم این زن خواهر معلمش بود ولی با توجه به تفاوت فاحشی که توی چهره اونا دیده بود نمیتونست اینو خیلی هم قبول کنه
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش نتونست تحمل کنه و به آرومی توجه جونگهو رو که حالا داشت با هانیول نقاشی میکشید رو به خودش جلب کرد "هی.. پیسس. پیسسس... جونگی..." جونگهو سرشو از روی دفتر بالا اورد با چشمای کنجکاوش به هانبین نگاه کرد، هانبین با دست بهش اشاره کرد که سر میز بره.
جونگهو دفترش رو توی یه دستش و مداد آبی و زردش رو توی دست دیگه اش گرفت و پیش اونا رفت، هانبین با لبخند بزرگی گفت "یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟" جونگهو به ارومی گفت "دروغ کار بدیه" هانبین سرشو به نشونه تایید تکون داد و دوباره لبخند زد "اون خانمی که امد مامانت بود یا عمه ات؟" جونگهو چند لحظه مکث کرد و گفت "خاله هارا نه مامانمه نه عمه..." هانبین با حالت خاصی بشکن زد ولی خیلی زود خودشو جمع کرد "آهان خاله اته..." جونگهو سرشو تکون داد "من ماما ندارم که خاله داشته باشم"
هانبین اخمی از سر گیجی کرد ولی قبل از اینکه بتونه کمی فک کنه هانیول پشت سر جونگهو ایستاد "جونگهو مثل من دوتا بابا داره، یه اپا یه پاپا" لبای هانبین روی هم چفت شد و چشماش کمی گرد شد، به معلمش که روی مبل به خواب عمیقی فرو رفته بود نگاهی انداخت و بعد با نگرانی سمت سهون برگشت، سهون بی تفاوت به حالت هانیول حالا کنجکاوتر از دوستش پرسید "پس پاپات کجاس"
جونگهو بدون هیچ تغییر حالت با دستی که مدادهاشو نگه داشته بود به سهون اشاره کرد "رفته زندگی بعدی" هانبین به ارومی به سهون نزدیک شد "سهون بهتره بریم، من اصلا از این وضع خوشم نمیاد" اما سهون بی توجه به حرفای دوستش به جونگهو خیره شد.
جونگهو سمت کای که خواب بود برگشت و وقتی مطمئن شد پدرش خوابه به سهون نگاه کرد "میخوای نشونت بدم؟" سهون بی اختیار سر تکون داد، جونگهو دستشو سمت پسر مو مشکی دراز کرد و اونو سمت بیرون نشیمن کشید
هانبین و هانیول هم پشت سرشون به ارومی از نشیمن بیرون رفتن، همین که به جلو در اتاق کای رسیدن هانیول با صدای بلند نفسشو فرو داد و سمت جونگهو رفت "عمو عصبانی میشه ها" جونگهو اخمی کرد و دستگیره در رو پایین کشید
دست سهون رو دوباره گرفت و توی اتاق کشید، همین که وسط اتاق رسیدن با دست به پورتره بزرگی که روی دیوار بود اشاره کرد، آب توی دهن سهون خشک شد، این خودش بود، همون کسی که چند ماه تموم خواب زندگیشو میدید، مطمئن بود این همون آدمه، همونی که تا چند ماه قبل هم هر از گاهی خوابشو میدید، هانبین با ترس به پورتره و بعد به سهون نگاه میکرد و مرتب دست سهون رو میکشید "هونی بیا بریم، بیا بریم بیرون، من اصلا..." قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه صدای داد بلندی هر 4 تاشونو از جا کند
"کیم جونگهو" جونگهو سمت پدرش برگشت و با اخم بهش نگاه کرد و بدون ذره ای ترس داد زد "من کاره بدی نکردم" کای با عصبانیت توی اتاق امد و جونگهو رو از زمین بلند کرد و با نگاه ترسناکش به هر سه نفر باقی مونده توی اتاق گفت بهتره هرچه زودتر بیرون برن، هانبین خیلی سریع از اتاق بیرون رفت ولی سهون و هانیول سر جاشون موندن
هانیول یهو زد زیر گریه "عمو ببخشید، ببخشید" سهون ناخودآگاه دستش رو روی سر هانیول گذاشت و اونو سمت پای خودش کشید، اینکار به هانیول تکیهگاهی برای دست گرفت و فرو بردن سرش داد.
سر هانیول روی روون پای سهون بود و به چهره برافروخته کای و تصویر خودش پشت سرش و جونگهو که هنوز هم اخم غلیظی داشت و بنظر نمیرسید ناراحت باشه نگاهی انداخت و با ترس گفت "سِم... جونگهو فقط"
کای دستش رو بالا اورد و سهون رو مجبور به سکوت کرد "سهون... فقط برو بیرون، نذار خراب بشه" سهون با شک هانیول رو از زمین بلند کرد نمیخواست بیرون بره و هانیول هم با تکونای شدیدی که میخورد و هیکل درشتش نمیذاشت سهون درست راه بره ولی سهون از در بیرون رفت و در رو به ارومی بست
------------------------------------
هنوز صدای گریه های بلند هانیول از پشت در می امد، کای جونگهو رو روی زمین گذاشت و جلوش زانو زد، با نفس عمیقی خودشو آروم کرد و به پسرش که میدونست دو برابر خودش لجبازه و خودرایِ نگاه کرد بعد با لحن ناراحتی گفت "جونگهویا... خودت میدونی اینکار درست..." چونه جونگهو شروع به لرزدین کرد کای دستی روی سر پسرش گذاشت و با لحن مهربون تری گفت "کیم جونگهو، تو باید قبول کنی اون پاپا سهون نیست، اشتباه از من بود که اونو اوردم خونه، اپا معذرت میخواد"
جونگهو بغض کرده بود ولی اول جلو گریشو گرفته بود اخم غلظی کرد و به چشمای پدرش نگاه کرد، بعد درست مثل یه پسر بچه 6 ساله زد زیر گریه و بلند بلند گفت "اون پاپامه، دلم براش تنگ شده، دلم میخواد، دلم میخواد بازم توی خواب بوسش کنم، دلم میخواد پاپای منم مثل بقیه پاپاها باهام حرف بزنه" کای خیلی سریع پسرشو توی بغلش گرفت و اجازه داد اشکای درشت پسرش بلوز و سینه اشو خیس کنه، گذاشت جونگهو حرفاشو روی سینه اون بزنه "منم میخوام پاپام... مثل... پاپای هانیول... بیاد مدرسه.... دلم میخواد با پاپام برم پارک..." حرف زدن جونگهو تا زمانی که از خستگی گریه زیاد توی بغل کای به خواب رفت ادامه داشت
یک ساعت بعد کای به ارومی در اتاق رو باز کرد و با پسر بچه ریزه میزه توی بغلش از در بیرون امد، خونه ساکت شده بود، همین که توی راهرو امد متوجه سه تا پسر توی راهرو شد، سهون روی زمین نشسته بود و هانیول توی بغلش بود، دستا و پاهاشو دور سهون حلقه کرده بود سرش روی سینه اون بود، هانبین هم کنار سهون نشسته و سرش روی شونه سهون بود و سر سهون هم روی سر اون، هر سه به خواب آرومی فرو رفته بودن.
با شنیدن صدای در هر دو پسر بزرگتر از خواب پریدن و با حالت نیمه خواب و بیدار به کای نگاه کردن، کای بیصدا سمت اتاق خواب جونگهو رفت و اونو توی تختش خوابوند، توی راهرو برگشت و هانیول رو از بغل کرخت شده سهون بیرون آورد و اونو هم توی اتاق و تخت جونگهو برد تا بتونه تا برگشت بکهیون کمی راحت بخوابه، از اتاق بیرون نیومد تا زمانی که صدای بسته شدن در جلویی رو شنیدن و از رفتن پسرا مطمئن شد.
--------------------------------------------------
دو روز بود که معلم تاریخ به مدرسه نیومده بود و معاون مدرسه دلیل غیبتش رو بیماری پسرش عنوان کرده بود، با فهمیدن این واقعیت که معلم تاریخ بچه داره تقریبا نصف کلاس غصه دار و بقیه کنجکاو و عصبانی بودن، تنها کسایی که توی این دو روز درباره معلم جذاب تاریخ حرف نمیزدن کسایی بودن که دلیل احتمالی بیماری پسر آقای معلم رو میدونستن، هانبین هم حال خوبی نداشت هنوز گیج بود و نمیدونست چه خبره، میدونست انقدر تشابه حتی ممکن بین غریبه ها پیش بیاد، ولی این میزان تشابه با کسی که سهون از خوابش تعریف کرده بود و برخورد اتفاقی اونا با فردی که مستقیم با اون ادم در ارتباط بوده گیج کننده بود.
اون روز با ورود کای به کلاس سیل سوالات درباره زندگی شخصیش طرفش روون شد ولی کای فقط با یه جمله "بهتره از درس عقب نمونیم" همه رو مجبور به سکوت کرد، بعد از کلاس دومش با سال اولی ها بلاخره یه وقت استراحت کوچیک داشت، دلش میخواست بخوابه، دو روز گذشته با وجود شلوغی و رفت و امد هرجور محافظی که فکرش رو میکرد فقط برای عیادت از جونگهو و با در نظر گرفتن تب بالای پسرش نتونسته بود پلک رو هم بذاره.
با خستگی سرش رو روی میز گذاشته بود و چشماش به سختی بین رفتن به دنیای خواب و موندن توی حال حاضر در کشمکش بود، پلکاش داشتن به آرومی روی هم میرفتن که دستی روی شونه اش قرار گرفت.
با بیحالی و چشماشو از هم باز کرد و پسر لاغر و مو مشکی رو پشت سرش دید، سهون با بلند شدن سر کای تعظیمی کرد و بعد با دو دلی پرسید "جونگهو حالش خوبه سِم؟" کای سری به نشونه تایید تکون داد و با صدای گرفته گفت "تب داشت، الان بهتره..." سهون لب پایینشو کمی جویید و دوباره پرسید "پس الان کجاست؟" کای نگاه خستشو به بالا داد تا بتونه درست چشمای سهون رو ببینه، یه چیزی توی اون چشما عوض شده بود ولی کای نمیتونست بگه چی به ارومی گفت "پیش بکهیون هیون... پدره هانیول امد پیشش تا من بتونم بیام مدرسه" صدای خیلی ضعیف آهانی شنید و سر سهون که به ارومی بالا و پایین شد، سهون نگاهشو از کای گرفت و با خجالت گفت "حال خودتون خوبه سِم؟" یکی از ابروهای کای کمی بالا رفت و با حالت مشکوکی به سهون نگاه کرد، اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه گوشی توی دست سهون شروع به تکون خوردن کرد، سهون بلافاصله جواب تلفن رو داد "بیارش دفتر مدرسه من اونجام"
چند دقیقه بعد زن مسنی توی چهارچوب در دفتر دیده شد که به طرز عجیبی با خجالت و ترس سرش رو برای همه پایین میاورد، سهون لبخندی زد و دستش رو برای زن تکون داد و تا متوجه بشه باید کجا بره، زن توی دفتر امد و کنار سهون و جلو کای ایستاد، اول با خجالت به کای تعظیم کرد و با صدای ضعیفی گفت "تورونیم، اتفاقی افتاده؟ من ترسیدم وقتی اونجوری زنگ زدین..." سهون لبخندی زد و دستش رو روی شونه زن گذاشت "ببخشید نمیخواستم بترسی، آوردی؟" زن در جواب سهون سرش رو تکون داد و از ساک پارچه روی دوشش ظرفی رو که توی کیف مخصوصی بود بیرون آورد و سمت سهون گرفت، سهون با سر به کای اشاره کرد، زن با دو دلی ظرف رو سمت کای گرفت، اون بنظر کمی بیشتر از 40 سال داشت برای همین کای که تازه کمی مغزش درست کار میکرد از جاش بلند شد و با احترام ظرف رو گرفت و با گیجی به سهون و زن نگاه کرد
لبخند صمیمی روی لب سهون نشست و با افتخار گفت "دست پخت آجوما حرف نداره، من و سه کیونگ هروقت مریض میشیم کافیه از پوره های اون بخوریم تا فوری از جامون بلند شیم" لبخند پر از شادی روی لب زن نشست و با آرامشی که انگار از حرفای ارباب زاده اش گرفت بود گفت "راستش نمیدونستم، کی مریضه یا چشه تورنیم درست توضیح ندادن منم پوره صدف درست کردم که مقویه امیدوارم دوست داشته باشین" کای نگاهی به ظرف توی دستش انداخت و با احترام تعظیم کرد "جونگهو عاشق پوره صدفه، ممنون"
"امیدوارم حالشون زود خوب بشه، من باید برگردم آگاشی خوششون نمیاد وقتی برمیگردن با خدمتکارا تنها باشن" زن تعظیم دیگه ای کرد و با شادی عجیبی که توی صورتش نشسته بود از اونجا رفت سهون با خروج زن تعظیمی کرد "امیدوارم جونگهو زود خوب بشه"
کای سری تکون داد و منتظر رفتن سهون شد ولی اون هنوز جلوش پا به پا میکرد، روی صندلی نشست و به پسر روبروش نگاه کرد "چیز دیگه ای هم هست؟" سهون به اطرافش نگاه کر، جویدن توی لپش و نگاهای گاه به گاهش به اطراف داد میزد با خودش درگیره که حرفش رو بزنه یا نه بلاخره وقتی مطمئن شد دفتر تقریبا خالیه و کسایی که اونجا به اندازه کافی دورن گفت "میشه یه چیزی بپرسم؟"
با دیدن حالت توی نگاه پسر بچه روبروش متوجه شد حرف زدن براش راحت نیست به صندلی کنار میزش اشاره کرد تا سهون با نشستن کمی آروم تر بشه و بعد سرش رو تکون داد، سهون روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید "میدونم اینا مسائل شخصی شماست ولی واقعا باید یه چیزایی رو بدونم، اگه ناراحتتون میکنه منو ببخشید" شروع به فشار دادن انگشتای دستش کرد "شمام مثل خانواده هانیول، شمام... شمام مثل پدرای..." کای تکخندی زد و با همون تن صدای سهون گفت "به مردا علاقه دارم؟ میتونی اینجوری فرض کنی" سهون با شنیدن اون حرف رک فوتی به بیرون کرد و ادامه داد "واکنش خانواده اتون بد... یعنی... میدونم توی زمانی زندگی میکنیم که این.... که روابط اینجوری قانونی ان ولی... منظورم اینه خانوادتون مشکلی نداش... ندارن"
کای به صندلی تکیه زد "من خانواده ای ندارم، همه رو سالها قبل از دست دادم، تنها کسی که داشتم پاپای جونگهو بود" سهون اخم کوچیکی کرد و دوباره پرسید "خب خانوا... خانواده پارک... یا... بیو..بیون؟ خانواده اونا چه واکنشی دادن" کای کم کم داشت متوجه یه چیزایی میشد کمی به جلو خم شد "تو درباره من کنجکاو نیستی سهون درسته؟"
سهون سرش رو دو طرف تکون داد "فقط میخوام بدونم، یعنی میخوام بدونم یه خانواده سنتی ممکنه چه واکنشی نشون بدن" اخم کای کمی باز شد و با دهن نیمه باز جلو تر رفت، دستش رو دراز کرد و به ارومی دست سهون رو لمس کرد، همین لمس کوچیک باعث لرزیدن بدن سهون شد، سهون خودشو کمی عقب کشید "فقط میخوام بدونم ارزش اینو داره که حقیقت رو بگم یا بهتره با خودم به گور ببرمش"
کای دوباره تکیه زد و با لبخند محوی به پسر روبروش نگاه کرد "تا یه زمان میتونی مخفیش کنی، بلاخره یه زمان میرسه که دیگه نتونی مخفی کنی، زمانی میرسه که یا بخاطر خودت یا بخاطر کسی که واقعا عاشقش میشی مجبوری با همه رو راست بشی، نمیدونم اون زمان خانواده ات یا حتی دوستات چه واکنشی نشون بدن، به من واکنش خوبی نشون داده نشد، خیلی چیزا رو باختم ولی چیزای دیگه ای به دست آوردم، باید با خودت رو راست شی، هنوز توی این زمان و با اینهمه قوانین هستن کسایی که به امثال من و تو به چشم اشتباه نگاه میکنن، باید ببینی قدرت پذیرش اشتباه بودن رو داری؟"
سهون سرش رو پایین انداخت و چند لحظه سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت "نمیدونم ولی اگه به کسی که ازش خوشم میاد اعتراف کنم، ممکنه قبولم نکنه، نمیدونم چیکار کنم، اگه اعتراف کنم و اونم قبولم نکنه دیگه هیچی برام نمیمونه، نه خانواده و نه عشق" کای جلو تر رفت و انگشتاش رو بین مشتش گره کرده سهون فرو کرد "به اینم باید فکر کنی، اینکه چقدر با کسی که دوستش داری همخونی داری، اصلا اونم علاقه اش مثل تو هست یا نقطه مقابل تو، به همه چیز فکر کن وقتی به نتیجه رسیدی با شجاعت برو همه چیز رو بهش بگو، بلاخره اون روز باید یه زمانی برسه، اشتباه منو تکرار نکن سهون، من وقتی از حسم مطمئن بودم هم چیزی نگفتم اونم دو بار و زمانی که میتونستم با کسایی که عاشقشون بودم بگذرونم رو از دست دادم، پس زمانی که با خودت، حست و خانواده ات رو راست شدی بذار قلبت پیش بره، خانواده هرچقدرم باهات سرد بشن بازم خانواده اتن پس وقتی حس کردی توانایی این سرما رو داری جلو برو" سهون سری تکون داد و از جاش بلند شد، تعظیمی کرد و بدون هیچ حرفی از دفتر بیرون رفت
---------------------------------------------------------
دوسال بعد جشن فارغ التحصیلی سال سوم
صدای زیادی از حیاط مدرسه می امد، دانش اموزا داشتن اخرین عکسای یادگاریشون رو باهم میگرفتن، کای توی دفتر نشسته بود و به صداهایی که از پنجره باز به داخل می امد گوش میداد، با شنیدن صدای صاف کردن گلویی به عقب نگاه کرد و با سهون توی یونیفرم زرد رنگش روبرو شد، سهون برخلاف بقیه هم دوره هاش که گلهای صورتی و آبی توی لباسشون زده بودن یه ارکیده بنفش به یقه کتش زده بود، تعظیم بلندی کرد و لبخند زد کای هم لبخند زد "دیگه داری میری..."
سهون بی توجه به حرف کای نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت "من کیم سهون هستم، سه ماهه 18 ساله شدم و امروز رسما از دبیرستان فارغ التحصیل میشم، توی دانشگاه هم رشته روانشناسی کودک قبول شدم، از چند ماه دیگه کلاسام شروع میشه" کای با حالت عجیبی به سهون نگاه کرد "خب اینا رو که خودم میدونم ولی ممنون از یادآوریت"
سهون نفس عمیقی کشید و ادامه داد "خانواده ام از خونه انداختنم بیرون و گفتن تا وقتی مثل یه ادم رفتار نکنم حق ندارم برگردم" چهره معصومی به خودش گرفت و به کای نگاه کرد، کای با نگرانی پرسید "یعنی چی؟ چیکار کردی؟ میخوای من باهاشون حرف بزنم؟"
چشمای سهون گرد شد و سرش رو به دو طرف تکون داد "اگه دوست دارین حمام نمک بگیرید سمت خونه ما برین، مامانم با تمام وسایلم انداختم بیرون چون توی چشماش نگاه کردم و گفتم عاشق معلم تاریخم شدم" آب دهن کای توی نایش پرید و شروع کرد به سرفه کردن و بعد با تعجب گفت "چی گفتی؟"
سهون با حالت حق به جانبی گفت "خودتون گفتین فکر کنم، وقتی حس کردم آماده ام به خانواده ام بگم بعدم به اونی که دوستش دارم، به خانواده ام گفتم و پرتم کردن بیرون، الان دارم به شما میگم" چهره کای مثل خنگا شد و شروع کرد به فکر کردن، اونا جملات خودش بودن ولی چرا انقدر ترسناک بنظر میرسیدن، سهون اخمی کرد و با تعجب گفت "یعنی واقعا حتی یکبارم از اون روز فک نکردین شاید، شاید کسی که دوستش دارم شما باشین؟"
کای با حالت شکه و گیج گفت "معلومه که نه، مطمئن بودم انقدر عقل تو سرت هست که بدونی باید عاشق یکی مثل خودت بشی نه یه پیرمردی مثل من" سهون اخم کرد "حالا که شدم" کای توی چشمای سهون نگاه کرد "پررو هم شدی" سهون خندید و گفت "الان جایی برای رفتن ندارم"
کای با حالت عجیبی گفت "خب برو خوابگاه" سهون نیشخندی زد و گفت "پولم ندارم... میدونین که من یه آدم 18 سالم که بدون هیچ پشتوانه ای از خونه شوت شدم بیرون"
"خب که چـــــی؟" کای کمی خودشو عقب کشید، عاشق این پسر بود ولی انقدر باهم تفاوت داشتن که نمیدونست باید چی بگه، سهون نگاه شیطنت امیزی بهش انداخت "سِم... من آشپز خوبی ام، بچه هم خوب بلدم نگه دارم، در ازای اتاق کار میکنم..."
کای نگاه بلاتکلیفی به سهون انداخت "خب برو یه جای دیگه برای اتاق کار کن" سهون سرشو تکون داد "پس جوابتون منفیه؟" کای تکخندی زد "بچه پررو... مادرت منو میکشه... مدرسه هم... حتی نمیخوام به واکنش مدرسه فک کنم" سهون با پررویی گفت "من الان یه فرد بالغ و مستقلم، ربطی به مدرسه نداره...." کای خنده بیصدایی کرد "من ادم دوست داشتنی نیستم سهون..." سهون کوله کنار پاشو از زمین برداشت "اینو من باید تصمیم بگیرم... میرم وسایلم رو از خونه هانبین بردارم، توی خونه میبینمت... میتونم غیر رسمی حرف بزنم؟" کای نفس عمیقی کشید پررویی سهون توی هیچ دوره ای عوض نمیشید "اگه پررو نشی عب نداره" سهون تعظیم بلندی کرد و از اونجا بیرون رفت
بعد از رفتن سهون دوباره به کاری که کرده بود فکر کرد، میدونست مدت زیادی نمیتونه با سهون بمونه، یا اگر میخواست بمونه باید رازشو بهش میگفت و اون زمان معلوم نبود سهون بخواد باهاش بمونه، به پشتی صندلی تکیه زد و چشماش رو بست، اینهمه سال زندگی و اشتباه بهش یه چیز رو یاد داده بود،
از چیزی که داری لذت ببر و نگران آینده نباش، شاید اصلا آینده ای که انقدر نگرانشی وجود نداشته باشه.*کلا توی مدارس خارج از کشو هر کلاس یک معلم مسئول داره و اون معلم موظفه مسائل مربوط به اون کلاس و دانشآموزا رو تا اخر سال پیگیری کنه، مثل مشاوره و ارتباط با اولیا و ارتباط دانش اموزا و مسئولین مدرسه اینجوری بار مدرسه روی دوش همه پخش میشه و کمتر به مدیر و معاون فشار میاد مهم هم نیست معلم دبیر ریاضی باشه یا معلم ورزش هر معلمی یه کلاس مخصوص خودش داره
*سه کیونگ نامزد سابق کای که شیومین از خونش برای بیدار کردن کای استفاده کرد
* شش سال قبل زمانی بوده که کیم سهون 10-12 سالش بوده و اوه سهون تازه هیلر شده بوده، زمانی که تلاقی کرده زمان این دوتا سهون و البته پایه زندگی کیم سهون هم گذاشته شده چون اگر اوه سهون اون زمان نمیمرد و اصلا به زندگی بعدی نمیرفت که کیم سهون متولد بشه
امیدوارم از خوندن این فیک لذت برده باشید، ممنون که توی این مسیر طولانی با من و هیلر موندین، ممنون ازتون که با نظرات فوق العاده اتون منو سرپا نگه داشتین، ممنون که لذت نوشتن رو بهم یاد دادین... امیدوارم با همه کمیا و کاستی های این فیک حداقل اگر مثل خیلی از نوشته ها چیزی بهتون یاد نداد تونسته باشه اوقات خوبی رو براتون رقم بزنه.... بزودی میبینمتون.
دوستان این فیک فصل دومی داره که ابهامات و اتفاقات ناتمام اونجا بیان میشن پس اگر بخشی از داستان هنوز بیجواب مونده دلیلش اینه
اسم این فصل دوم Hell Hunter هست که به زودی از سایت فن فیکشن نویسی اوه سهون فنز ارائه خواهد شد
خوشحال میشم در ادامه همراهیم کنید
Xee Loves YOU
1395.09.07
پایان فصل اول
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...