58.Let's Play

897 124 0
                                    

دوستان معنای قسمت های ستاره دار آخر همین قسمت توضیح داده شده
با اینکه همه چیز خونه جدید دوس داشتنی بود ولی یه مشکلاتی هم وجود داشت، سهون همش باید مراقب بود به هیچی اسیب نزنه و جایی خراب نشه یه جور وسواس عجیب گرفته بود، تخت جدید هم اصلا براش مثل اون تخت قبلی راحت نبود و در کل سهون مطمئنا زمان زیادی نیاز داشت تا با این خونه جدید کنار بیاد.
ساعت نزدیک به 10.5 صبح رو نشون میداد و هنوز خبری از بکهیون نشده بود، سهون کم کم کلافه شد و تصمیم گرفت خودش بره سراغ هیونگش چون به نظر میرسید بکهیون قصد امدن نداره.
بعد از خبر دادن به کای و چونه زدن سر تنها رفتن بلاخره تونست اماده بشه، در خونه رو باز کرد ولی بیشتر از دو قدم توی حیاط نرفته بود که ایستاد، جسم متوسطی توی حیاط روی چمنای تازه هرس شده نشسته بود و به پرچین پشت سرش تکیه زده بود، پاهاش رو از کفشش بیرون اورده و درازشون کرده بود، بکهیون اونجا بود و به نظر نمی امد تازه رسیده باشه.
با اخم کمی سمتش رفت و بیصدا کنارش نشست، احمق نبود و خوب میدونست این دعوا مثل همیشه نیست، میشد خیلی راحت متوجه شد هیچی مثل همیشه نیست
بک نیشخندی زد و بدون برگردوندن سرش به ارومی گفت "سلام..." سهون نفس عمیقی کشید و در جوابش گفت "هیونگ چرا نیومدی داخل؟ فکر کردم نمیای.."
بکهیون بی‌توجه به حرف سهون شروع به حرف زدن کرد "سهون به نظرت این بی منطقیه که منم توی زندگیم بخوام شاد باشم؟ بخوام واقعا شاد باشم نه مثل الان فقط تظاهر کنم که شادم، این چیز زیادیه که بخوام شب با اطمینان از آرامش کسی که آرامش منه بخوابم نه با فکر خالی و سرد بودن گهواره اش؟ من اشتباه بزرگی تو زندگیم کردم، من فرار کردم و تاوانش رو با هیلر شدنم دادم، حقم این نیست...." حس عجیبی توی صدای بک بود، هیچ خبری از اون شیرینی همشگیِ صداش نبود، سهون کم کم داشت متوجه میشد شاید حرفای دیروزش زیاد از حد بوده دستش رو روی دست بک گذاشت سعی کرد جمله ای پیدا کنه تا بک رو اروم کنه ولی بک دستش رو کشید و بعد به صورت عجیبی لبخند زد، لبخند بک برای اولین بار ترسناک بود و هیچ حس خوبی به سهون القا نمیکرد
"خدا، صاحب، پادشاه همونی که اون بالا حواسش به همه ما هست، اون یه فرصت جلو پای من گذاشته، جلو ما... اون بلاخره بهم یه فرصت داده تا زندگیم رو درست کنم، من دیگه نمیتونم بچه داشته باشم، اینو خیلی وقته قبول کردم ولی حالا یه شانس بهم داده شده 1 شانس ولی چانیول عوضی میگه نباید حتی بهش فکر کنم... درسته اون پسر من نیست، من احمق نیستم هانیول ما 50 ساله که رفته ولی کافیه ببینیش" بک تک خند خفه ای زد "حتی اسمشم هانیوله، ولی اون احمق بی احساس میگه نباید بهش فکر کنم..." بکهیون بی‌تفاوت به چهره گیج دونسنگش حرف میزد
"هیون..گ... چمنا.... خیسه میخوای بریم داخل؟" واقعا برای پیدا کردن یه دلیل منطقی مغزش کم اورده بود
برعکس انتظارش بک نگاه عجیبی بهش انداخت مثل این میموند حتی این حرف کاملا بی هدف هم برای بکهیون دردناک بوده "درسته... تو نباید با این وضعیت اینجا باشی برای جونگهو خوب نیست" خیلی سریع از جاش بلند شد و کفشش رو پوشید، بکهیونِ دیروز مطمئنا سهون رو با احتیاط بلند میکرد ولی این بکهیون همونجا ایستاد و به سهون که تنهایی بلند شدن دیگه براش خیلی هم راحت نبود نگاه کرد و حتی پلک هم نزد.
---------------------------------------------------------
10 دقیقه ای میشد که بک بدون حرف زدن روی مبل نشسته بود، به یخای توی لیوان آبش نگاه میکرد و انگار توی این دنیا تنهای تنهاس توی فکر رفته بود، اینبار سهون صبورانه منتظر موند تا خوده بک تصمیم بگیره حرف بزنه این موقعیت اصلا براش اشنا نبود و نمیخواست بکهیون رو از این بیشتر تحت فشار بذاره.
سکوت حاکم باعث شد سهون کاملا توی فکر بی‌توجهیش به وضعیت بک بره و با کلمات بی مقدمه بک کمی جا بخوره " تو نمیفهمی چی میگم، تو... تو همه چیز رو آسون به دست اوردی..." با این حرف هیونگش کمی اخم کرد مطمئنا هیچ قسمت این زندگی رو راحت به دست نیاورده بود، بکهیون چطور میتونست اینطوری فکر کنه "هونی میدونم خیلی درد کشیدی، سختی کشید ولی تو هیچ وقت تنها نبودی هیچ وقت، تو همیشه ما رو داشتی، تو حتی کای رو با خودت داشتی، اون احمق روانی در عین حالی که اونهمه گند میزد همیشه هوای تو رو داشت از همون اولین باری که با رضایت خودت باهاش بودی، مگه خودت نگفتی میذاشت تا انرژیت رو پس بگیری؟ این یعنی براش مهم بودی" سهون میخواست حرفای بک رو جور دیگه ای تعبیر کنه، میخواست برای رفتارای اون زمان کای دلیل دیگه ای بیاره ولی با لبخند کج و دست راست بالا امده بک به نشانه اینکه چیزی نگه حرفی نزد.
نگاه بک از لبه میز به یه نقطه نامعلوم توی فضای روبروش منتقل شد "تو حتی جونگهو رو بدون تلاش به دست اوردی، حتی نمیدونستی میتونی داشته باشیش نه؟ ولی من... من فقط 1 بار این فرصت رو داشتم اونم بعد از سالها که اونم از دستم رفت" اینبار نگاهش رو از اون نقطه گرفت و با یه لبخند کوچیک به سهون نگاه کرد "الان یه فرصت جدید دارم، میدونم از دیروز خیلی ذهنت درگیره که ماجرا چیه نمیدونم چیزایی که میگم برات قابل درکه یا اصلا به نظرت حق با کیه ولی تا اخرش گوش کن لطفا" سهون با دلخوری سرش رو به بالا و پایین تکون داد انتظار نداشت بک اینجوری باشه، میدونست بک صادقانه برای اتفاقای خوب زندگیش خوشحال شده ولی این حرفای بک بوی حسادت کمرنگی رو میداد که جدید هم به نظر نمی‌امد، مثل این میموند که بک به چیزایی حسادت میکرد که سهون حتی فکر نمیکرد کسی بخواد بهش حسادت کنه.
"3 هفته پیش چند روز قبل از رفتن شما همون حدودای حمله ای که بهتون شد، چان رفت شکار ولی برعکس همیشه که فراری رو درجا میفرستاد تا بره یا اونو تحویل میداد شکار اون روزشو اورد خونه، برخلاف هر فراری که حداقل باید توی فرار از دست شکارچی زخمی شده باشه اون زن کاملا سالم بود و البته ترسیده، وقتی از چان پرسیدم قضیه چیه در لفافه گفت اون زن نیاز به کمک داره، گفت مثل قضیه منه، گفت اونم مثل من چون کسی دنبالش نرفته فراری شده" لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی از آّب سرد رو خورد "من بخاطر این هیلر شدم چون کسی دنبالم نیومد و فراری محسوب شدم... این زن با من فرق داشت، شانس منو نداشت، شایدم خوش شانس بود اره اونم مثل من خوش شانس بود که چانیول رفت سراغش، اون شاید اولش برای این فرار کرده بود چون کسی سراغش نرفته بود ولی بعد با اینکه وضعیتش رو میدونست بازم فرار کرده بود حاضر نبود بره، فردای روزی که چانیول اوردش خونه انقدر عصبی بود که نزدیک بود منو بکشه و برای همین چانیول میخواست بفرستتش آرک، من جلشو گرفتم میدونستم یونا، همون زنه... حتما یه کار ناتموم داره که نمیتونه توی خونه بند شه و انقدر عصبیه، میدونی اولش که دیدمش به نظرم یه دختر شر و شیطون امد ولی اون روز فهمیدم یونا یه دختر معمولی نبوده" بکهیون جرعه دیگه ای آب توی لیوانش خورد "بعضی وقتا تقدیر ادما یه جور عجیبی گره میخوره، من با این وضعیتم کنار امده بودم، درسته که همیشه برای از دست رفتن پسرم عزادار بودم ولی باهاش کنار امدم، بخاطر خودم، بخاطر چانیول،بخاطر اینکه زندگی کردن با فکر از دست رفته‌ها از مرگ دردناکتره، سعی کردم با اینکه برام عزیزه ولی یه گوشه ذهنم حبسش کنم، خیلیش بخاطر خودم بود چون میدونستم مجبورم زندگی کنم ولی یه مقدارشم بخاطر اون بود، با از دست رفتن هانیول چان خرد شد، اون بچه براش حکم هدف جدید زندگش رو داشت، مطئنا اگه میدونست اوردن یونا به خونه قرار امیدی به من بده هرگز اینکارو نمیکرد" برای چند لحظه بک انگار توی افکارش فرو رفت، توی نگاهش یه خلاء بزرگ دیده میشد یه فضای خالی که برای پر شدن دست و پا میزد
به همون سرعتی که ساکت شده بود دوباره به حرف امد و سعی کرد حرفاش رو با آروم ترین لحن ممکن بگه "کار ناتمام یونا پسرش بود، اون دختر با دوست پسرش از خونه فرار کرده بود و بعدم ازش باردار شده بود" سهون کم کم داشت متوجه موقعیت میشد و کم کم میفهمید بک چرا انقدر بهم ریخته شده و چرا چان اونقدر توی خودش بود.
"دوست پسر یونا توی 4 ماهگیش ولش کرده بود... دختر بیچاره وقتی برگشته بود خونه توسط والدینش طرد شده بود، تمام 5 ماه مونده از بارداریش رو تنها اینور اونور گذرونده بود، دست اخرم سر زایمان پسرش جوون در نبرده بود." از حالت حرف زدن بک میشد نفرت عجیبی حس کرد، نفرت نسبت به کسایی که نمیشناخت، کسایی که برای دختری که نمیشناخت درد به همراه اورده بودن، بک هنوزم اونجا بود، پسر با فکر و دوست داشتنی که همه رو دوست داشت یه گوشه وجود این پسر هنوز زنده بود و اینبار خشمش کنترل بدنش رو به دست گرفته بود "تنها چیزی که دختر بیچاره میخواست یه جای مطمئن برای پسرش بود، میگفت خانواده اش بچه رو به پرورشگاه میدن و حاضر نبود قبل از اینکه از امنیت بچه مطمئن بشه جایی بره، تنها حسی که بهش داشتم ترحم بود ولی همه چیز روزی که بلاخره قبول کرد بره عوض شد، ازم خواست بذارم بچه اشو ببینه، با بدبختی چان رو راضی کردم، وقتی میگم بدختی باور کن جدی میگم، چان یه جور عجیبی حساس شده بود و مرتب میگفت باید یونا رو بفرسته به آرک یه حس ناامنی توش بود و من نمیدونستم چرا..." کم کم میشد رگه هایی از بغض غلیظی توی گلو بک دید "قبلا ازش پرسیده بودم میخواد اسم بچه اش چی باشه گفت هانیول، سهون من درباره هانی چیزی بهش نگفته بودم، وقتی این اسم رو گفت توی دلم خالی شد ولی نه به اندازه وقتی پسرشو دیدم، سهون خودش بود، هانیولِ من توی اون جعبه خفه و کوچیک شیشه ای خوابیده بود، ولی چان... اون... چان میدونست، سهون اون میدونست و برای همین عصبی شده بود، همون موقع تصمیمم رو گرفتم، من با وجود تمام چیزایی که دیدم و میدونم هنوز به نقشه های از قبل تعیین شده باور نداشتم ولی اون روز باور کردم حتما یکی اون بالا هست که همه رو کنترل میکنه یکی بلاتر از قدرت چانیول که اگه میخواست میتونست منو برنجونه و قبول نکنه بریم بیمارستان، یکی خیلی فراتر از شیومین، یکی که قدرتش خیلی خیلی بیشتر از وارث قدرتمند آرکیدیاس، از همون لحظه هم بحث من و چان شروع شد"
بک لیوان توی دستش رو کمی فشار داد "این خواست زیادیه که بخوام یه خانواده شاد داشته باشم؟ یه خانواده واقعی؟ این زیاده؟"
سهون از حرفای هیونگش نتیجه گیری عجیبی کرده بود "هیونگ، چیزی که میخوای اصلا زیاد نیست، این حقته ولی نگو که میخوای با بچه اون زن این خانواده رو بسازی، بک اون یه انسانه، مثل من و تو نیست..." بک مثل دینامیتی که فیتیله اش به اخر رسیده باشه یه دفعه از خشم منفجر شد، لیوان رو بدون ذره ای تعمل سمت دیوار پشت سر سهون پرت کرد و بلند داد زد "چرا شما نمیفهمین، اون بچه کسی رو نداره، منم کسی رو ندارم، کجا این قضیه اشتباهه؟ هان؟" سهون کمی خودش رو عقب کشید، تا به حال بکهیون رو اینجوری ندیده بود، این چهره هیونگ مورد علاقه اش اصلا براش قابل قبول نبود، حس میکرد بک توی این لحظه میتونه بهش صدمه بزنه، دیگه خبری از حس امنیتش کنار بهترین دوستش نبود، انگار تمام اعضای بدنش برای دور شدن از بک فریاد میزد ولی تمام بدنش قفل شده بود و همونجا بیحرکت نشسته بود.
در پشتی خونه باز شد و کای هراسون توی خونه امد و وقتی بک رو توی اون وضعیت اشفته دید دیگه صبر نکرد، میدونست اینکه یه هیلر بخواد به این حد از خشم برسه میتونه خطرناک تر از هرچی باشه، اگه بک اخرین ذره کنترلش رو از دست میداد ممکن بود برای همیشه تغییر کنه، تغییری که جز با مرگ نمیتونست تموم بشه، بدون معطلی و پیش چشمای ترسیده سهون جلو بک نشست، اونو از مبل پایین کشید و صورتش رو روی سینه خودش گرفت و هر چقدرم بک داشت از خشم تقلا میکرد اجازه تکون خوردن بهش نمیداد و اروم اروم شروع به نوازش کمرش کرد و چیزایی توی گوش بک زمزمه میکرد که کم کم تقلاش رو خاموش کرد، با کم شدن تقلای بک دستش رو که باهاش اونو کنترل کرده بود آزاد کرد و سمت سهون گرفت، سهون ناخودآگاه از مبل پایین امد و دست کای رو گرفت انگار میدونست کای بهش نیاز داره، هردوشون بهش نیاز داشتن، بعد از چند دقیقه بک بی حس توی بغل کای افتاد.
بلاخره جو ترسناک اطرافشون کمی اروم شد، کای نگاه غمگینی به هیلرش انداخت، بکهیون رو از روی زمین بلند کرد و بعد با حرکت سر ازش خواست دنبالش بره، به کمک سهون، بک رو روی تخت خودشون خوابوند، وقتی مطمئن شد جای بک خوبه دست سهون رو کشید و از اتاق بیرون برد.
کای با صدای خیلی ارومی پشت در بسته اتاق سعی کرد دلیل خشم این پسر همیشه خندون رو بدونه "چی شد سهون؟ چرا بک انقدر عصبانی شد؟" تنها راهی که به ذهن هیلر جوون‌تر رسید این بود که کله قضیه رو برای مورد اعتمادترین فرد زندگیش بگه چون خودشم انتظار همچین واکنش وحشتناکی از بک نداشت.
--------------------------------------------------
بعد از شنیدن اینکه بک حالش بد شده نفهمید چطوری خودش رو به خونه کای رسوند، دستش روی زنگ بود و با تمام قدرتش در میزد، متوجه نشد کی در رو با کرد و از کنار کی رد شد، با چیزی که سهون پشت تلفن بهش گفته بود میدونست فقط میتونه هیلرش رو توی اتاق خواب پیدا کنه، در رو با شتاب باز کرد و داخل رفت، بک وسط تخت خوابونده شده بود، صورتش از همیشه هم رنگ پرده تر بود.
دستش رو سمت صورت بک برد ولی قبل از اینکه بتونه لمسش کنه صدای سهون مانعش شد "هیونگ... بیدار میشه... میشه بیای؟" لحن سهون خیلی سرد بود، بعد از فهمیدن معنی اتفاقات افتاده برای اولین بار توی عمرش از چانیول بخاطر بی عقلیش بدش امده بود، نمیتونست درک کنه چرا چان انقدر زندگی هیلرشو سخت کرده که بک به مرز جنون رسیده
چان علاقه ای به رفتن از کنار بک نداشت ولی لحن سهون اصلا شبیه یه خواهش نبود، سهون اونو سمت حیاط پشتی برد و بعد در رو خیلی بیصدا براش باز کرد، توی حیاط خاکی که پا گذاشت سهون در رو پشت سرش بست و چان رو به ظاهر توی اون حیاط تنها گذاشت
"از اثر هنریت لذت بردی؟" صدای مردونه و بمی از پشت سر چان بهش حضور کای رو خبر داد.
چان خنده خفه ای کرد و با لحن نیمه عصبی سعی کرد جواب دندون شکنی به کای بده "خوب یادمه صبح که از خونه بیرون امد حالش خوب..." مشتی که توی صورتش خورد جلو ادامه جملشو گرفت و بدجور شکه اش کرد، میتونست مزه خون رو توی دهنش به وضوح حس کنه، نمیدونست دلیل کار کای چی بوده ولی مطمئنا اونجا نمی استاد تا این یه الف بچه هر غلطی خواست بکنه، قرار نبود در برابر همه رفتارای اون بازم هیونگ همیشه دوست داشتنی باقی بمونه.
سمت کای حمله کرد و ساعدش رو محکم زیر گردن کای گذاشت و اونو به دیوار پین کرد "نمیدونم چه مرگته ولی اگه جرات داری یه بار دیگه غلطتت رو تکرار کن تا همینجا گردنتو بشکنم...." لحن چانیول کاملا هشدار دهنده بود ولی بجای ترس از کای یه ضربه محکم زانو توی شکمش دریافت کرد که چند قدم به عقب هولش داد و از قبلم عصبی ترش کرد
قبل از اینکه بتونه کاری بکنه کای اونو جوری به عقب هول داد که به پشت روی زمین خاکی حیاط پشتی افتاد، روی سینه اش نشست و یقه اش رو توی مشتش بالا کشید "تو یه احمق خودخواهی، انقدر درگیر باورای به ظاهر خیرخواهانه خودت شدی که حتی نفهمیدی هیلرت شکسته..." شکارچی جوون تر یقه هیونگش رو به شدت ول کرد، از عمد اونو به زمین کوبید و از روی سینه اش بلند شد "بک امروز جدا شد و تو حتی نفهمیدی... ارتباطت انقدر باهاش ضعیف شده که نفهمیدی، هیلرت قراره یه لوسیفر* دوم بشه؟... فکر میکنی اولین قربانیش قرار بود کی باشه؟ یه بچه؟ یه پیرمرد؟ یه پیر زن؟ شایدم سهون و جونگهو..."
سهون تمام مدت پشت در ایستاده بود، با تمام چیزایی که میدونست ولی بازم نمیتونست 100% از چان متنفر بشه، در رو باز کرد به ارومی از کنار کای رد شد و پیش چان روی زمین نشست، توی همه دعواهای اون دوتا همیشه حق رو به چان داده بود ولی اینبار، حتی اگه حقم با چان بود در آخر بکهیون ضربه خورده بود "هیونگ... میدونم خواستش هیچجوره با عقل جور در نمیاد ولی بذار سعیشو بکنه، میدونم برای اینکه یه انسان بخشی از جامعه ما بشه باید آرک اجازشو بده مثل همسر لی هیونگ، چرا نمیذاری اون تلاششو بکنه؟ اینجوری این تو نیستی که برای ابد بخاطر این مورد ازش متنفر میشه، این تو نیستی که جلو آرزوشو گرفتی."
چانیول در سکوت از جاش بلند شد، نمیدونست چه جوابی به حرفای سهون بده، تصور از دست دادن بک مجبورش کرده بود انقدر محکم جلو بک بایسته ولی امروز تقریبا از دستش داده بود. با گوشه آستینش لب و چونه خونیش رو پاک کرد و سمت در رفت "وقتی بیدار شد بهم پیام بده میام دنبالش، نذار تنها بره"
------------------------------------------------
یک هفته ای از اتفاق بک گذشته بود، بکهیون بعد از بیدار شدن قبل از اینکه اونا بتونن به چان خبر بدن بی صدا از در بیرون رفت، تمام یک هفته گذشته گوشی هردوشون خاموش بود و کای هم به سهون اجازه نمیداد تا سری بهشون بزنه، تنها حرفش این بود اونا باید خودشون این مشکل رو حل کنن.
سهون توی بغل برهنه کای خوابیده و به دیوار آبی رنگ روبروش خیره شده بود، اصلا نمیتونست بخوابه تمام مشکلاتش توی سرش رژه میرفتن، اون به اصطلاح خواهرش، هیمچان و حالا بک، از حرکات اروم دست کای روی بازوش متوجه بود که اونم بیداره "چطور هیچ وقت متوجه نشدم هیونگ انقدر تو فشاره، اون داشت از هم میپاشید و هیچکدومه ما نفهمیدیم" سرشو سمت کای چرخوند و به چشمای بسته اش توی اون صورت برنزه نگاه کرد "با اون وضعش اینجا رو برای ما اماده کرد، چطور میتونست بخنده وقتی توی دلش اونجوری آشوب بود؟"
"بخواب سهون..." صدای دو رگه کای توی گوشش پیچید ولی نمیتونست قبول کنه "ولی اخه..." کای با محکمتر کردن قفل دستش دور بدن سهون اونو به سکوت دعوت کرد "اونا خودشون خوب بلدن مشکلاتشونو حل کنن فقط نمیخواستن قبول کنن مشکلی هست حالا هم بذار خودشون درستش کنن بخواب، بذار منم یه فکری برای درست کردن رابطه خودم با چان هیونگ بکنم"
----------------------------------------------------
دختر جوون به نرده های پوشیده از شمشادای هرس شده تکیه زد "خب خب اوه سهون مثل اینه جوابت به پیشنهادم نه بود، شایدم براش دودلی، شاید باید یکم هولت بدم هان؟" نگاه پر از تنفر دیگه ای به خونه انداخت و از حیاط بیرون رفت "اون پسره، اسمش چی بود؟ دی‌او؟ فک کنم وقتشه یکم باهاش بازی کنیم هان؟" شیوون سری تکون داد و به ارومی به سمت مخالف سه یون حرکت کرد
همین که از پیچ خیابون پیچید قدم‌هاش رو کمی تندتر کرد تا هرچه زودتر خودش رو به ماشین گرون قیمتش برسونه و بتونه هرچه سریع تر به کسی که میدونست چند ساعتی هست منتظرشه برسه.
-----------------------------------------------
وارد آپارتمان بزرگ و مجهزش شد، نیازی نبود همه جا رو بگرده تا پیداش کنه این دختر رو فقط یه جای خونه میشد پیدا کرد، سریع سمت بالکن بزرگش رفت و در شیشه ای رو باز کرد "هی هوا سرده از پشت پنجره هم همین زاویه رو میتونی ببینی"
دختر جوون بدون ذره ای تغییر حالت و با لحن سردی گفت "دستور جدیدی داد؟" شیوون روی صندلی سرد و یخ زده کناره دختر نشست "اره... دوباره میخواد بری سراغ اون پسره دی‌او" دختر نیشخندی زد "خب پس برنامه فردامون مشخص شد"
"سه کیونگ واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ اونم مثل من انسانه، توی این ماجرا..." دست سه کیونگ به نشانه اعلام سکوت بالا امد "خوب میدونی برای پا پس کشیدن دیره، فردا برو سراغش" شیوون با اخم به سه کیونگ نگاه کرد "اینکارو نمیکنم... از اولم قرارمون این بود هیچ. انسانی. پاش. وسط. نمیاد، من تمام این مدت با کای مثل حیوون رفتار کردم یا حتی اون پسره هیلرش برام هیچ مهم نیست باهاشون چیکار میکنین این که چه بلایی سرشون بیاد تصمیمش با شماس ولی حتی فکرشم نکن من برم سراغ اون بچه."
صدای بیرون دادن عصبی نفس سه کیونگ تنها جوابی بود که اون شب شیوون گرفت، از اینهمه یک دندگی این مرد هم عصبانی بود و هم خوشحال، فک میکرد این چند سالی که با این مرد سپری کرده اونو هم مثل خودش سرد و یخی کرده ولی انگار توی سینه این مرد برخلاف خودش هنوز یه قلب داشت میتپید.
----------------------------------------------------
صبح روز بعد مرد جوون از پنجره کنار راننده به دختر پشت فرمون نگاه کرد "مطمئنی، بعدا از کارت پشیمون نمیشی؟" سه کیونگ در کمال خونسردی دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت "اگه قرار بود به این زودی پشیمون بشم 500 سال براش تلاش نمیکردم" شیوون به نشانه تسلیم دستش رو بالا برد، خوب میدونست این زن رو نمیتونه کنترل کنه پس همه چیز رو دست تقدیر دی‌او سپرد و امیدوار موند پسر بیچاره دووم بیاره.
------------------------------------------------
با سرعت زیادی توی خیابونای سئول به سمت پایین شهر میرفت، توی سرش غوغایی بود، براش مهم نبود امروز چی میشه باید به روزه موعود میرسید و همه چیز رو یکبار برای همیشه تموم میکرد 500 سال زمان زیادی برای درد و رنج بود، دردی که بانو شین رو به کلی خرد کرده بود و سه کیونگ رو روی خرده های اون دختر ساخت.
کنار خیابون پارک کرد و منتظر شد، برای راضی کردنه اوه سه یون چندتا خراش ساده کافی نبود، باید کاری میکرد که سه یون کاملا بهش اعتماد کنه و کنترل این قضیه رو به دستش بسپره، هر جنگی مطمئنا قربانی‌های خودش رو خواهد داشت، چه گناهکار و چه بیگناه.
------------------------------------
نیم ساعتی میشد اونجا ایستاده بود و خوب میدونست زمان زیادی رو نیاز نیست منتظر بمونه، میتونست از هر روش دیگه ای استفاده و این پسر رو راهی بیمارستان کنه ولی تصمیم گرفته بود یکم این کار رو بازیگوشانه تر انجام بده، مطمئنا کای متوجه میشد این قضیه از کجا آب میخوره ولی به نظر سه کیونگ بازی بامزه ای میشد و تازه اینجوری همه چیز به تقدیر این بچه برمیگشت "اگه آرک برات زمان بیشتری رو در نظر گرفته باشه ممکنه بازم از چنگ مرگ فرار کنی کیونگسویا، بیا شانست رو امتحان کنیم هان؟"
پاش رو روی پدال گاز گذاشت و با آخرین سرعت ممکن توی اون لحظه سمت پسر بچه ای رفت که با یونیفرم مدرسه داشت از اون خیابون فرعی و خلوت رد میشد تا خودشو به مدرسه برسونه.
شدت برخورد به حدی بود که شیشه جلو ماشین قرمز رنگ سه کیونگ چند ترک بزرگ برداشت اما از نظر راننده این ضربه میتونست خیلی دقیق تر و محکم تر باشه، کمی جلو تر ایستاد و از ماشین پایین امد، دی او بخاطر شکستگی های دنده اش به سختی نفس میکشید، میدونست وقت زیادی نداره، کنارش روی زمین زانو زد و به ارومی موهای مشکی دی او رو نوازش کرد، بعد از سالها یه چیزی توی دلش لرزید این حلقه اشک براش اشنا بود، 500 سال پیش همین حلقه رو قبل از مرگ کیونگسو توی چشماش دیده بود "معذرت میخوام کیونگسو... اما هر جنگی شرایط خودش رو داره..." نمیدونست چرا بغض گلوش رو فشار داد، همین چند لحظه پیش چیزی جز خلاء توی سینه اش حس نمیکرد ولی حالا یه درد عجیب توی سینه اش پیچیده بود که سال‌ها میشد ازش خبری نداشت، از جیب کت چرمش گل سر نقره ای به شکل شکوفه سیب بیرون کشید و اونو توی مشت دی او گذاشت "سعی کن... نمیری..."
بدون ذره ای تعلل از کنار بدن غرق در خون دی او بلند شد، سوار ماشینش شد و خیلی زود توی شلوغی اول صبح خیابون اصلی گم شد.
----------------------------------------------------------
چندبار دنده به دنده چرخید و منتظر شد تا صدای زنگ اعصاب خرد کنی که هر از چند دقیقه از گوشی همیشه تو کشو کای شنیده میشد قطع شه، مطمئن بود هرکسی پشت خطه اشتباه گرفته چون کسی با کای کاری نداشت
بلاخره نتونست بیشتر تحمل کنه با چشمای بسته و به سختی گوشی رو بیرون کشید، با صدای دو رگه از خواب جواب داد "بله؟"
"سلام معذرت میخوام از بیمارستان هان تماس میگیرم میتونم با اقای کیم جونگ این صحبت کنم؟" صدای پشت خط صدای یه زن جوون بود، جملات زن سهون رو کنجکاو کرد و اینبار با حالت هوشیارتری جواب داد "من همسرشون هستم چطور میتونم کمکتون کنم؟"
"میتونم با ایشون صحبت کنم، یه مورد اورژانسی داریم که نیازه با ایشون صحبت کنم"
"چند لحظه لطفا"سهون بدون اینکه دلیل این درخواست رو بدونه بی معطلی از تخت پایین امد، ملحفه رو از روی تخت کشید، پارچه رو محکم دور خودش پیچید و مستقیم به حیاط پشتی رفت
"کـــــــــــای... تلفنت"
برعکس همیشه کای بخاطر عقب افتادگی کارش توی مدت مسافرت کلی سرش شلوغ بود و اول با حرکت دست اشاره کرد که سهون خودش تماس رو رد کنه ولی سهون دستش رو روی گوشی گذاشت و آروم گفت "میگه مورد اورژانسیه از بیمارستانه..."
کای دستش رو پاک کرد و گوشی مشکی رنگ رو از سهون گرفت "بله؟"
"اقای کیم، من سو میونگ هی از بخش حمایت از کودکان هستم"
"به جا نمیارم"
"ما قبلا در رابطه با بیماری که به بیمارستان هان برده بودید آقای دو با هم صحبت کردیم"
"بله...بله... خب چه کمکی از دستم برمیاد؟"
"اقای کیم متاسفانه امروز صبح ما باخبر شدیم اقای دو دوباره به بیمارستان منتقل شدن، اینبار بخاطر تصادفی که راننده اش از صحنه فرار کرده، چون اسم شما به عنوان تنها مرتبطت با ایشون در پرونده ثبت شده بود بلااجبار با شما تماس گرفتیم.... اقای کیم؟ اقای کیم... صدای منو میشنوید"
مغز کای برای چند لحظه از حلاجی حرفای زن پشت خط معذور موند ولی بعد به سرعت به حالت اولیه برگشت "بله بله حالش خوبه؟...... خودمو میرسونم..."
"ممنون میشیم هرچه زودتر خودتون رو برسونید چون ایشون نیاز به درمان‌ها تکمیلی دارن که بدون اجازه قیمشون نمیتونیم انجام بدیم"
--------------------------------------------------------
مطمئنا نمیتونست سهون رو توی خونه تنها بذاره و تنها راه قابل قبول یه چیز بود، توی مسیر خونه چانیول و بکهیون فقط تونست توضیح بده دوباره برای دی او مشکلی پیش امده و باید خودشو برسونه بیمارستان
بعد از 1 هفته دیدن بکهیون حتی با همچین دلیل ناخوشایندی هم دوست داشتنی بود، مخصوصا که حالتای بکهیون دوباره مثل قبل صادقانه و روشن شده بود، خبری از تظاهر این مدت توی رفتاراش نبود، چانیول هنوزم کمی توی خودش بود و نگاه تندی به کای کرد ولی اونم خیلی نسبت به 1 هفته قبل بهتر شده بود
"هیونگ میشه درباره این پسره دی او بهم بگی، من هیچی دربارش نمیدونم جز اینکه یه بخشی از گذشته کایه، البته حدسایی میزنم ولی.." بک سرشو از دفتری که داشت با دقت چیزایی رو توش میچسبوند بیرون کشید و با اخم گفت "لطف کن دست از حدسای احمقانه بردار، اگه هم چیزی میخوای بدونی از خوده کای بپرس از من جاسوسی نخواه"
سهون هردو کف دستش رو به نشونه تسلیم بالا اورد و سعی کرد توی کار بک سرک بکشه "میشه بدونم دقیقا داری چیکار میکنی؟"
بک لبخند بزرگی زد "دارم دفتر خاطرات درست میکنم، اینا لحظه های هانیولن، دارم براش دفتر درست میکنم تا بعدا حسرت این روزا رو نداشته باشه..."
"هیونگ..." انگشت بک به حالت تهدید امیزی بالا امد "اینا خاطرات هانیول هستن حق داره داشته باشتشون... همه رو پرستارا ازش گرفتن، و من چون تنها کسی هستم که مرتب میرم و بهش سر میزنم دادن به من... همین... مثل اینکه تنها کسی که عاشقش شده من نیستم!"
-----------------------------------------------------
"کارت جالب بود سه کیونگ اما من بودم از یه روش زجرآورتر استفاده میکردم" سه یون از فاصله کمی نسبت به ورودی بیمارستان ایستاده بود همه چیز رو مثل یه فیلم سینمایی پر از جزئیات میدید
"ممنون اونی، خواستم به آرک بفهمونم ما نیاز نیست کاره خاصی بکنیم موجودات مورده علاقشون خیلی خیلی شکننده هستن" نیشخند سه یون جواب جمله سه کیونگ بود "میدونی چرا ازت خوشم میاد؟ هدف داری... تو یه زمانی دختر ساده‌ای بودی ولی حالا رو ببین، یه هدف میتونه با یه موجود پاک و ساده چه کارایی بکنه، انتقام جذاب‌ترین هدف دنیاس مگه نه؟ برای اینه که از بین همه اونا تو رو انتخاب کردم تا مثل من در خفا* باشی"
سه کیونگ خنده خفه ای کرد "فکر میکردم من رو انتخاب کردین چون من نزدیکترین فراری نسبت به این قضایا بودم"
"دختر باهوشی هستی ولی نه اونقدری که باید باشی، توی این 500 سال این سگ فراری برای خودش دشمن کم درست نکرده، دلیل انتخاب تو قانع کننده‌تر بودن تنفرت بود همین، خوب میدونی قدرتی که لوسیفر به من داد و من کمیش رو به تو دادم چقدر مهمه، اینکه مثل یه انسان عادی از کنار یه شکارچی رد شی و اونا حتی نفهمن تو انسان نیستی... فک میکنی من این قدرتو با هر موجود مفلوکی شریک میشم؟ میخوام حواست به همه جا باشه، توی خودت رو خوب ثابت کردی از این به بعد میخوام چشم و گوش من باشی"
گوشه لب سه کیونگ بالا رفت، بلاخره چیزی که مدت ها نیاز داشت رو به دست اورده بود، اون برای برنامه اش به اعتماد کامل بانو اول لوسیفر نیاز داشت و حالا بلاخره به دستش آورده بود "ممنونم اونی، تمام سعیمو میکنم"
این اولین قدم به سمت هدفی بود که مدت ها برای خودش ساخته بود، هدفی که رسیدن سه کیونگ بهش زندگی خیلیا رو عوض میکرد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جدایی: جدایی برای یکی از اعضای آرک به معنایی جدا شدن بخش معتدل کننده تمام بخش‌های وجودی فرده، اگر این بخش به طور کلی جدا بشه تمام بخش‌های پاک وجود فرد بلافاصله به آرک برمیگرده و تنها چیزی که باقی میمونه خشم و نفرت عمیق از همه و عطش بی حد برای مرگ توی یه کالبد خالیه.
لوسیفر اولین فردی بود که جدایی رو تجربه کرد و لرد دنیای میانی رو برای قرنطینه این موجود منفور بنا کرد، دنیایی که امروزه محل زندگی تمام رانده شده ها و خدمتگذاران لوسیفره.
زندگی در خفا: برای یک فراری و رانده شده غیر ممکنه بدون جلب توجه شکارچی‌ها زندگی کنه مگر با قدرت شخصی لوسیفر که فقط تعداد کمی از رانده شده ها اونقدری توجه پادشاه دنیای میانی رو به خودشون جلب کردن که لایق این قدرت بشن.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now