(کلیسای منحوس)
دستای یخ زده اش روی نرده مرمری ثابت و پاهاش از ایستادن زیاد خسته شده بودن، چند ساعتی میشد که اونجا توی بالکن منتظر بود، نگرانی بهش اجازه استراحت رو نمیداد، تا زمانی که شیومین برنمیگشت هم این حس لعنتی ادامه داشت.
صدای باز شدن شدید در باعث شد از جا بپره و با سرعت توی اتاق بدوه، با دیدن چهره برافروخته لوکا که توی ورودی اتاق ایستاده بود با ابروهای گره کرده بهش زل زده بود، اونم سرجاش ایستاد، نفس عمیقی کشید، چشمای متعجبش دوباره حالت بی حس چند لحظه پیش خودشون رو گرفتن "لوکا هیونگ، درسته که بهترین..."
لوکا با خشم سمت لوهان امد و هر دو بازوی اونو توی دستش گرفت "چطور تونستین همه مارو بازی بدین؟ چطور" چهره پسر روبروش هیچ تغییری نکرد فقط دستاش بالا امد و روی مچ لوکا قرار گرفت "دستام دارن درد میگیرن..."
دندونای لوکا روی هم رفتن و شروع به فشار اوردن به هم کردن، به آرومی دستای لوهان رو آزاد کرد "من یه توضیح میخوام، الان هم میخوام لوهان"
لوهان سمت بالکن برگشت، جلو رفت و پلیور پشمی بزرگ کرم رنگش رو از صندلی حصیری توی بالکن برداشت "اول باید یه جای مناسب براش آماده کنیم تا شیومین برمیگرده، میشه خواهش کنم بیاریش به اتاق سهون؟" لبای لوکا با حالت عصبی از هم باز شد و هوای داغ توی سینه اش رو بیرون داد
------------------------------------------
پتوی سبک قهوه ای رنگ رو زیر دستای جمع شده روی سینه کای برد و اونو مرتب کرد، کمی از تخت فاصله گرفت و به هر دوی اونا کنار هم نگاه کرد، هر دوشون چشماشون انقدر با آرامش روی هم بود که نمیشد باور کرد اونهمه درد رو پشت سر گذاشتن، تنها تفاوت اونا این بود که کای مثل یه مجسمه تو خالی سرد و بیحرکت بود و سهون داغ و بر افروخته، با نگاه کردن هم میشد فهمید بدنش دیگه توان تحمل حضور جونگهو رو توی خودش نداره و این موضوع برای تمام کسایی که توی این قضیه درگیر بودن دیوونه کننده بود.
سهون قبل از همه این اتفاقات هم ضعیف بود اما توی این مدت از قبل هم ضعیفتر شده بود و قدرت زیاد جونگهو برای وجود خسته اش خیلی زیاد بود، هرچند که جونگهو وارث تاج و تخت آرک بود ولی اونم مثل هر محافظ دیگه ای توی چند ماه اول زندگیش ضعیف و شکننده بود و تولد زودتر از موعد ریسک بخطر افتادنش رو بیشتر میکرد، چن دیگه مطمئن بود خنجر خورشید به یکی از پاهای جونگهو آسیب زده ولی اینکه این آسیب چقدر خطرناک بود رو نمیتونست بفهمه اونم با محافظت زیاد این بچه از سهون در برابر هر خطری که قدرت چن هم شاملش میشد.
محو نگاه کردن به اون دو نفر شده بود که دستش به شدت از پشت کشیده شد و توی چشم برهم زدنی از اتاق بیرون کشیده شد، لوکا در اتاق رو محکم بست و با چهره حق به جانبی به لوهان نگاه کرد، لوهان به کریس و کیونگسو اشاره کرد تا اونا رو تنها بذارن، هر دو اونا با وجود تعجب زیاد ولی بلافاصله به سمت پایین راهرو رفتن تا برادرا باهم تنها باشن، با خارج شدن اون دو نفر از دید، لوکا با لحن طلبکارانه ای پرسید "شما چیکار کردین لوهان؟ کای چطور اینجاس؟"
لوهان با لخند پر از اعتماد به نفسی به برادرش نگاه کرد "هیچکدومتون شک نکردین سهون هنوز زنده اس با وجود اینکه شکارچیش کشته شد و اون حتی توی محافظت هم نبود، خوب میدونی وقتی شکارچی کشته بشه هیلرش اگه تحت محافظت نباشه همزمان..."
"اون جونگهو رو داشت، همه میدونن بخاطر حضور جونگهو اون زنده مونده، همونطور که الان تقریبا، تقریبا سالمه، چن گفت کیسه آب پاره شده و خنجر مستقیما توی پای جونگهو رفته ولی با این وضعیت هنوز هردوشون زنده ان این بخاطر اینه که جونگهو..." لوکا سعی داشت دلایل همه رو برای این وضعیت توضیح بده اونم وقتی خودش هم تقریبا نصفشو درک نمیکرد، درست بود که جونگهو و سهون بخاطر قدرت زیاد اون بچه از ضربه خنجر جون بدر برده بودن ولی همون قدرت داشت وجود سهون رو از هم میپاشوند اون خودش هم حرفی که درباره زنده موندن سهون بعد از مرگ کای میزد رو باور نداشت ولی این دلایل براش منطقی تر از چیزی بود میتونست دلیل سالم موندن جسم کای باشه.
نگاه خسته لوهان به نگاه برادرش گره خورد "هیونگ خودت..." دست لوکا به نشانه سکوت بالا امد و با گیجی گفت " من فقط میخوام بدونم شما چیکار کردین؟ کای یه شکارچیه، وجود اون بیشتر از هر موجود دیگه ای توی دنیا روحه، حتی بیشتر از هیلرا، دو سوم وجود یه شکارچی روحشه، دقیقا مثل رانده شده ها، جسمشون انقدر ضعیفه که بعد از مرگ روح بلافاصله از بین میره، مثل رانده شده ها به غبار تبدیل میشه و فقط قسمتی از روحشون که پیش وارث به امانت مونده به زندگی بعدی میره، پس بهم بگو چطور با وجود کشته شدن کای به دست یه رانده شده جسمش هنوز اینجاس فقط همینو بگو"
کف دستای لوهان مثل زمانی که برای آرامش دعا میکرد روی هم قرار گرفت و جلوی دهن و بینیش بالا امد نفس عمیقی کشید و بعد دستاش رو روی صورتش گذاشت، برای چند لحظه از دست شیومین که اونو توی این وضعیت با این همه سوال بی ربط کننده تنها گذاشته بود عصبانی شدف با حالت عصبی گفت "شاید چون اون به دست یه رانده شده کشته نشد، هان؟ هیونگ تاحالا به این فکر کرده بودی؟" بی تفاوت به نگاه متعجب لوکا روی خودش روشو برگردوند و سعی کرد به محیط امن اتاقش برگرده، جایی که نیاز نبود برای کارایی که هیچ نقشی توشون نداشت پاسخگو باشه.
لوکا سعی کرد با گرفت کتف لوهان اونو نگه دار و ازش بیشتر بپرسه ولی دست لوهان بالا امد با شدت دست برادرش رو کنار زد و خودشو آزاد کرد "هیونگ، هرچی میخوای بدونی فردا بهت میگم، اگه... اگه شیومین هنوز برنگشته بود خودم بهت میگم فقط الان، الان نیاز دارم یکم استراحت کنم" و با لبخند مصنوعی نصفه و نیمه سمت اتاقش رفت.
------------------------------------------
به نرمی روی برف زخیم زیر پاش قدم برمیداشت، نقش و نگارهای طلا دوزی شده ردای سفید رنگش زیر نور ماه کامل میدرخشید، هرچقدر توی عمق جنگل فرو میرفت درختا بهم نزدیکتر و راه باریکتر میشد، از اون فاصله میتونست حضور آشنای برادرش رو حس کنه.
بلاخره کلیسای سوخته خودشو از بین درختای بهم پیچیده نشون داد، برای چند دقیقه توی منطقه بیدرخت اطراف کلیسا ایستاد و به ساختمون سوخته خیره شد، خوب به یاد داشت زمانی رو که هیچ چیز جز دنیای خودش وجود نداشت، زمانی که این کلیسا جزئی از عمارات آرک بود و خودش، لوکا و لوسیفر توی این حیاط بازی میکردن.
این کلیسا اولین نقطه شورش برادرش و محکوم به تبعید شد، حد فاصل هر سه جهان، جایی روی کره خاکی که منطقه بیطرف تاریکی و روشنایی بود، هیچ وقت روی روشنایی رو نمیدید ولی حاضر نبود توی تاریکی فرو بره، اینجا همیشه گرگ و میش بود.
این ساختمان زمانی یکی از مظاهر شکوه آرک بود، درست مثل معبد اما حالا چیزی بیشتر از خرابه ازش باقی نمونده بود، اون همیشه این عمارت رو دوست داشت و با وجود تبعیدش سعی کرد اینجا رو جایی برای حضور پاکی کنه ولی انسانها تا سالها به یاد داشتن این کلیسا چه شومی برای آرک به بار آورده، همه اونا بخشی از تاریخ آرک بودن کسایی که بخاطر گناهشون محکوم به تبعید بودن و کم و بیش از گناهشون پشیمون بودن، پس هیچ کدوم علاقه ای به نزدیک شدن به این عمارت شوم نداشتن، کم کم این باور توی نسلها ریشه دووند و این بنای زیبا به جای جدا افتاده از شادی مردم تبدیل شد، سعی کرد افکارش رو کنترل کنه، نگاهش رو از سقف نیمه فرو ریخته گرفت و به سمت در نیمه باز ساختمون رفت، در رو با آرامش باز کرد و با همون قدم های با وقارش سمت محراب رفت، نور نقره ای ماه کامل از قسمت فرو ریخته بام دقیقا روی محراب بود.
حضور برادرش رو کاملا حس میکرد اما لوسیفر هیچ جای کلیسا دیده نمیشد، کمی جلوتر رفت و جلو محراب ایستاد، پارچه مشکی بزرگی سر تا سر محراب رو پوشونده بود، چشماش کمی تنگ شدن، چیزی زیر پارچه نظرش رو جلب کرد، پارچه مخملی رو توی مشتش گرفت و اونو محکم از روی صلیب بزرگ و همه شمعای خاموش و خاک خورده جلوش کشید.
خوب اینو میدونست که برادرش در سنگدلی حد و حدودی نداره اما چیزی که جلوش میدید براش قابل باور نبود، سه کیونگ نیمه برهنه به صلیب بزرگ بسته شده بود، همه جای بدنش میشد اثرات شکنجه رو به خوبی دید، هر دو پاش بهم دیگه و بعد به صلیب بسته شده بودن، روی مچهای پاش کبودی و زخمها نشونه بسته بودن مداوم بود، هر دو دستش هم روی هم و بالای سرش در دورترین نقطه ممکن کشیده و بسته شده بودن، از هر دو مچش خون کمی روی دستاش به پایین جاری بود.
سعی کرد سمت سه کیونگ بره ولی قبل از اینکه دستش رو دراز کنه همه شمعهای روشن شدن و به سمت بالا شعله کشیدن، صدای جیغ پر از درد سه کیونگ بلافاصله از کارش منصرفش کرد، دستش رو عقب کشید و سعی کرد دختر جدیدش رو آروم کنه "سه کیونگ، نگران نباش، از اینجا میبرمت."
"خیلی هم مطمئن نباش" با وجود تفاوت زیاد سرمای این صدا خیلی براش آشنا بود، صدای قدمهای آروم برادرش رو از پشت سرش شنید ولی برای دیدن چهره جدیدش حتی روشو برنگردوند و گذاشت لوسیفر شروع کننده باشه، در هر صورت این اون بود که این قرار یکطرفه رو گذاشته بود.
به فاصله کمی از برادر بزرگترش ایستاد "بنظر میاد این موش برات خیلی عزیزه که بخاطرش همچین ریسکی رو قبول کردی، هیو...نگ" شیومین میتونست چشمای بی روح برادرش رو از پشت سر هم تصور کنه.
چشماش رو روی هم گذاشت و با لحنی که سعی میکرد بی تفاوت باشه گفت "چی میخوای لوسیفر" لبخند پر از شیطنتی روی لب تاعو نشست "سالهاس که همدیگه رو ندیدیم و تو حتی بر نمیگردی تا منو ببینی؟ داداش کوچولویی که روی شونههای خودت بزرگ کردی؟"
دندونای شیومین از خشم روی هم فشرده شدن و مشتش بهم گره خورد با چشمای فشرده از خشم سمت برادرش برگشت "چی رو باید ببینم، پسر بچه ای که روحش بخاطر تو از بین رفته؟ روحی که دیگه چیزی جز غبار سیاهی هیچ چیزی ازش باقی نمونده، تو اون بچه رو از بین بردی فقط برای اینکه بتونی از جسمش استفاده کنی؟ پسری که سالهاس یه جسم تو خالیه؟ یا شایدم تو رو؟ پسری که روی شونه خودم بزرگ کردم و خنجرش رو توی همون شونه فرو کرد"
لبخند دندوننمای لوسیفر با اتمام حرفای شیومین نمایان شد "هیونگ... انقدر بزرگش نکن، این چیزیه که براش متولد شدم، ارباب تاریکی بودن از اول توی سرنوشتم بوده، من از چیزی که هستم لذت میبرم..."
"نمیخوام حرفای بی معنیتو بشنوم، سالهاس که این ارتباط قطع شده و من علاقه ای به از نو ساختنش ندارم، فقط بگو چی میخوای؟" لحن شیومین به حدی سرد و گزنده بود که لبخند تاعو رو محو کنه
تاعو به سمت محراب، جایی که سه کیونگ بسته شده بود رفت "چی میخوام؟؟ بذار فکر کنم" سکوت کوتاهی کرد با نگاه تیزی به شیومین خیره شد "من چیزی جز درد تو نمیخوام، رنج از دست دادن چطوره؟" اخم شیومین توی هم رفت، نگاهش رو از تاعو برنداشت
برادر کوچیکتر دستش رو بالا اورد، ماهیچه پشت پای سه کیونگ رو توی دستش گرفت و با آرامش تموم ناخونهاشو توی گوشت دختر نیمه جون فرو کرد، جیغ بلندی از گلو سه کیونگ بیرون امد که باعث شد خنده دیوانهوار تاعو دوباره جلو چشمای شیومین شکل بگیره "هیونگ باورت میشه؟ با وجود همه کارایی که باهاش کردم هنوز انقدر انرژی داره که اینجوری فریاد بزنه" دستش رو حرکت داد تا رد عمیقی روی پای سه کیونگ شکل بگیره، با لذت به فریادهای سه کیونگ گوش میداد مثل اینکه زیباترین آواز رو میشنوه.
شیومین تحمل دیدن چیزی که پیش چشمش بود رو نداشت و دستش رو بالا اورد تا جلو برادرش رو بگیره ولی لوسیفر با دست آزادش مچ دست برادر بزرگترش رو مهار کرد و با ارامش تموم دستش رو از روی پای سه کیونگ برداشت، چهار انگشت دست راستش از خون قرمز شده بود، انگشتاش رو بالا اورد، سر انگشت وسطش روی لبش گذاشت و با ارامش زبونش رو روی اون کشید بعد با بی تفاوت به قیافه منزجر برادرش نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید "چه حسی داره؟ اینکه یکی از بچه هاتو جلو چشمت زجر بدن یا اونو جلو چشمات ازت بگیرن، دردناکه، مگه نه هیونگ، تو دختر منو فریب دادی، کاری کردی که خواهرا و برادرای خودشو بکشه، این مقدار از تنبیه از طرف من نباید چیز زیادی باشه مگه نه؟" نگاه تاعو پر از خصومت بود، آتش نگاهش تا عمق وجود شیومین رو میسوزوند "خبری از اون کوچولو نشده، اسمش چی بود؟ تاشا؟ بنظر میاد ترجیح دادی بمیره تا پیش من باشه؟ هان؟"
شیومین با فشار زیاد دستش رو آزاد کرد و با خشم فریاد زد "توِ فاسد، تو موجود رذل تاوانشو پس میدی اینو بهت قول میدم، اون دختر ترجیح داد بمیره ولی جزئی از وجود تاریک تو نباشه، همونجوری که سه کیونگ برای فرار از این سرنوشت شوم به من پناه اورد، تاریخ روزی به پایان میرسه و تو تاوان..."
قهقه بلند و پر از تمسخر لوسیفر حرفش رو قطع کرد "درسته که روزی تاریخ به پایان میرسه و ممکنه من بخاطر کارام مجازات بشم ولی اون روز الان نیست و فعلا وقت تاوان دادنِ تو، بلایی که سر تاشا کوچولو امد بخاطر سه یون بود، خیلی خوب میدونی که پیدا کردن روحی به خلوص اون چقدر سخته هیونگ، کسی که بدون تلاش من از اول تاریک باشه" به ارومی شمع کوچیکی رو از جلو محراب برداشت و زیر پای بسته شده سه کیونگ گرفت "و اما این خبرچین کوچولو، میشه گفت تاوان جاسوسی خودشو داده ولی حالا باید تاوان دزدی تو رو هم بده هیونگ، تا چند وقت قبل نمیدونستم لذت دیدن درد توی چهره کسی که شاهد زجر کشیدن عزیزشه خیلی بیشتر از دیدن زجر کشیدنه خوده اون فرده" صدای سه کیونگ به سختی شنیده میشد، دردی که این مدت تحمل کرده بود به قدری زیاد بود که این سوختگی ناچیز رو حتی حس هم نمیکرد.
لبخند کوچیکی گوشه لب تاعو نشست، مثل کسی که خاطره شیرینی براش زنده شده باشه چشمای تیره اش برق زدن "خوب میدونی که من اون بچه رو حتی از سه یون هم بیشتر دوست داشتم، یه دوگانه، چیزی که خیلی خیلی کم پیدا میشه و تو چیکار میکنی؟؟ میای و اونو با وقاحت از من میدزدی" نگاهی به چهره بی جون سه کیونگ انداخت "با اینکه هنوز راضیم نمیکنه ولی سه کیونگ تاوان تو برای دزدین کیونگسو از منه یا شایدم خراب کردن قراردادی که ماله من بود، اینو که یادت نرفته اون جوجه شکارچیت قرار بود با من پیمان ببنده و تو خرابش کردی" ترس عجیبی توی دل شیومین پیچید، سالها بود که همچین حسی رو تجربه نکرده بود، ترس از آینده که نمیدونست چی میشه، درست مثل زمان شورش برادرش.
تاعو کمی از محراب فاصله گرفت و سمت در بزرگ کلیسا رفت، چند قدم مونده به خروجی برگشت و نیشخندی به برادرش زد "امیدوارم از نمایش لذت ببری هیونگ" مشتش رو بالا اورد و به ارومی باز کرد، شمع های توی محراب شروع به شعله کشید کردن و بدن نحیف سه کیونگ رو توی خودشون گرفتن، صدای فریاد پر از درد دختر جوون کله کلیسا و محیط اطرافش رو پر کرد.
شیومین خوب میدونست این آتش برای اونم رحمی نداره ولی به سرعت سعی کرد سمت صلیب بره و سه کیونگ رو نجات بده ولی شعله های وحشی بهش اجازه عبور نمیدادن، با وجود درد وحشتناکی که بهش وارد شد ولی دستش رو وسط شعله ها برد و خودش رو از محراب بالا کشید، ردای سفید رنگش شروع به سوختن توی شعله ها کرد، حتی قدرت زیادش به عنوان وارث آرک هم اونو از شعله های تاریکی در امان نگه نمیداشت، با درد زیاد خودشو به سه کیونگ چسبوند، سه کیونگ بیشتر از این دووم نمیاورد حتی ممکن بود خودش هم آسیب شدیدی ببینه، با هر دو دستش صلیب گداخته رو گرفت و سمت پایین کشید، صلیب قدیمی بلاخره دربرابر فشار زیاد شیومین تسلیم شد و شکست.
با شکستن صلیب هردو از روی محراب پایین افتادن، با جدا شدن از محراب شعله های آتش رو به خاموشی گذاشتن و در عرض چند لحظه دیگه اثری ازشون نبود، بدن دختر جوون توی بغلش به سختی سوخته بود، با تمام قدرتی که توی دستهای سوخته اش باقی مونده بود طنابهای دور دست و پای سه کیونگ رو کشید، طنابهای نیمه سوخته پاره شد و دختر بیچاره بلاخره از اون صلیب جدا شد.
به آرومی سه کیونگ رو روی زمین سرد کف کلیسا گذاشت، میدونست زخماش درمان شدنی نیستن، دختر زخمی به سختی نفس میکشید و به شیومین حس درماندگی رو القا میکرد، واقعا نمیدونست باید چیکار کنه، زخمهای خودش به سرعت شروع به درمان شدن کردن* ولی برای سه کیونگ نمیشد هیچ کاری کرد.
صدای بریده بریده سه کیونگ باعث شد نگاهش رو به لبای سوخته اون که به ارومی تکون میخورد بده "ببین... ب.ب.ین" سه کیونگ دسته ارباب روشنایی رو بالا آورد و رو روی گونه خودش گذاشت "ن..می...تونم.... بب..ین"
چشمای شیومین ناگهان رو به سفیدی رفت شروع به دیدن چیزی کرد که سه کیونگ میخواست اون ببینه، دختر جدیدش روبروش ایستاده بود، سالم و زیبا مثل همیشه، توی هانبوک ابریشمی آبی رنگش، موهاش کاملا مرتب شده بودن و با اشیاء زینتی تزئین شده بود و در آخر لبخند کوچک روی لبش زیباییش رو صد چندان کرده بود.
سه کیونگ آروم روی چمنای بلند و نم دار زیر پاش نشست و به کنار خودش اشاره کرد "چرا اینجا نمیشینی" با قدم های کوتاه سمت دختر روبروش رفت و درست جایی که بهش اشاره شده بود نشست، دوست داشت چیزی بگه، چیزی که حس قلبش رو نشون بده ولی سه کیونگ پیش دست کرد "انقدر خودت رو اذیت نکن اوپا" سعی کرد چیزی بگه ولی انگشتای کشیده سه کیونگ روی لبش قرار گرفت "وقت زیادی ندارم، خوب اینو میدونی، پس بذار اونی که حرف میزنه من باشم، میخوام بگم ازت ممنونم، ممنونم زمانی که حتی خودم نمیدونستم واقعا چی میخوام بهم اطمینان دادی، اتفاقی که افتاد تقصیر تو نیست، نگران من نباش، همین که بخشی از اون سیاهی مطلق نباشم برام کافیه، ازت یه خواهش دارم و میخوام نه نگی" شیومین به چشمای براق روبروش نگاه کرد، چیز خاصی توی اونا بود که براش تازگی داشت "اوپا، اگه همینطوری بمیرم وظیفه ام ناتموم میمونه، به خون من، به روح من نیاز داری" چشمای شیومین باز شدن و با اخم به سه کیونگ نگاه کرد "سه..."
"اوپا، من خوب میدونستم پامو توی چه راهی گذاشتم، در هر صورت تقدیر من مرگه، نذار با درد ناتموم موندن کارم بمیرم، خواهش میکنم" چشماش رو روی هم گذاشت و دستش رو از صورت سوخته سه کیونگ برداشت، با غم به صورت آروم دختر نگاهی انداخت "تو سر پیمانت موندی، منم سر پیمانم میمونم اینو قول میدم" خنجر کوتاهی رو از غلاف کمربندش بیرون کشید و بالا برد، هیچ وقت توی عمرش برای پایین اوردن این خنجر دو دل نشده بود ولی حالا...
لبخند پر از دردی روی لب سه کیونگ نشست، دستای لرزونش رو بالا برد، مچ شیومین رو گرفت و به سمت سینه خودش فشار داد، چشمای شیومین روی هم امد و با تمام تنفری که از این تصمیم داشت خنجر رو پایین اورد، خنجر پوست و گوشت سوخته رو پاره کرد و مستقیم توی قلب سه کیونگ نشست
قطره اشک شیومین روی صورت آروم دختره بی جوون توی بغلش ریخت "همونطور که تو خواستی هرگز جزئی از تاریکی نمیشی شین سه کیونگ، به روح پاک هفت آسمان قسم میخورم" خنجر رو از سینه سه کیونگ بیرون کشید و دستش رو روی زخم عمیق سینه سه کیونگ گذاشت.
دستش رو کمی بالا اورد تا چیزی که میخواست رو بگیره، نور کوچک و ضعیفِ خاکستری رنگ که کمی برق میزد از شکاف روی سینه سه کیونگ به آرومی بیرون امد و توی مشت نیمه باز شیومین جا گرفت.
دست آزادش رو روی چشمای نیمه باز سه کیونگ گذاشت و اونارو به آرومی بست، نگاهی به روح ضعیف و خسته توی دستش انداخت، بغضش رو به سختی فرو داد و روح توی مشتش رو محکم نگه داشت، با دست آزادش مدالیون برنزی که به گردنش بود از زیر لباسش بیرون کشید و روح رو توی اون فشار داد، روح ضعیف سه کیونگ توی فضای کره ای و پوچ وسط مدالیون حبس شد
با تردید غلاف خنجرش رو از کمربندش باز کرد و کمی از خون گرم جاری از زخم جدید سه کیونگ رو جمع کرد، با فشار زیاد دهنه باز خلاف رو فشار داد تا کج شد و بهم چسبید و غلاف رو دوباره به کمرش بست.
--------------------------------
صبح سپیده زده بود و هنوز خبری از شیومین نبود، هر 7 نفر توی اتاق کوچیک چانیول و بکهیون که ساکنینش تازه چند ساعت قبل بهش برگشته بودن* جمع شده بودن، سکوت بینشون از همیشه سنگینتر بود، سوهو هنوز بعد از اتفاقی که افتاده بود یک کلمه هم حرف نزده بود و حتی به کریس اجازه نمیداد برای اروم شدنش کمکش کنه، انگار از رنجی که میکشید لذت میبرد و میخواست بهش ادامه بده.
کریس و کیونگسو از دیشب که با جسم بی روح کای روبرو شده بودن سکوت رو انتخاب کرده بودن تا مبادا هیاهوی جدیدی راه بیوفته، جونگهیون هم همینکارو کرده بود تا از برادرش محافظت کنه، چن هنوز از دست دادن تاشا رو قبول نکرده بود و فقط مثل یه بازیگر آرامش رو بازی میکرد، کوچکترین چیزی عصبیش میکرد و میتونست باعث منفجر شدن خشمش بشه، همه میدونستن اگر بخاطر سهون و مراقبت از اون نبود امکان داشت خودش رو توی اتاق حبس کنه و هفته ها از اون اتاق تاریک بیرون نیاد.
چانیول از روی صندلی گوشه اتاق بلند شد و هانیول که به شدت گریه میکرد رو از گهواره اش بغل کرد، اولین باری بود که بکهیون به گریههای پسر کوچیکش انقدر بیتوجه شده بود "هی بک، هان گرسنشه!" مثل این میموند که تنها فردی که توی اتاق مغزش درست کار میکنه چان بود چون بک نگاه گیجی به چانیول و پسر بچه توی بغلش انداخت و پرسید "ها؟" و باز سمت لوکا برگشت "هیو.. هیونگ بذار ببینم درست فهمیدم، چیزی که شیومین تو رو دنبالش فرستاد... اه.. اون... آآآه... یه چیز نبود، کای... کای بوده؟ اما این غیر ممکنه همه ما مرگشو دیدیم..." با گیجی سمت مردای توی اتاق چرخید "درسته مگه نه؟ همه ما دیدیم که اون مرد، چرا هیچکدوم..." دست چانیول روی شونه اش قرار گرفت و با حالت محکمی گفت "بک! هانیول گرسنه اس چطوره براش یکم شیر اماده کنی هان؟"
مغز بک هنوز هم درگیر فهمیدن روابط اتفاقاتی بود که توی چند روز گذشته از سر گذرونده بودن، بی اختیار دستش سمت بطری فلزی کوچیک مشروب چان روی عسلی کنار تخت رفت، بطری رو برداشت، بی تفاوت به نگاهای روی خودش مقدار قابل توجهی از مایع توش رو سرکشید و به سختی فرو داد
خوشبختانه تلخی زیاد مایع توی بطری کمی اونو متوجه وضعیت اطرافش کرد به سرعت از جاش بلند شد و هانیول رو بغل کرد "درسته، اگه دنیا داره به اخر میرسه بهتره همه سیر باشیم مگه نه فسقل" هانیول به محضی که توی بغل بکهیون قرار گرفت گریه های پر سر و صداش به ناله های معصومانه ای تبدیل شد، بیشتر بنظر میرسید باهاشون داره به پدرش برای بی تفاوتیش اعتراض میکنه.
میشد دید بکهیون توی اتاق هنوزم گیجه ولی در لحظه همه چیز رو بخاطر پسر کوچولوش فراموش کرده، با خروج اون از اتاق چانیول روبروی همه ایستاد "هی، شما چه مرگتونه، اینکه کای اینجاس یه اتفاق خوبه پس بهتره..." چشمای قرمز لوکا با عصبانیت باز شدن و به چانیول دوخته شد "اون اینجاس، اما چطور، ما جونمون رو بخطر انداختیم اونوقت اونا حت..."
چانیول به سمت لوکا رفت و مشتی توی شکم لوکا زد که باعث عصبانیت 100 چندان اون شد، همه خیلی سریع خودشون رو جمع کردن و با تعجب صحنه جلوشون رو نگاه کردن، بزرگترین محافظ توی اتاق کنترلش رو از دست داد و با خشم ضربه خیلی محکمی توی صورت چانیول زد، ضربه ای که اونو روی زمین انداخت برخلاف تصور همه که منتظر یه دعوای بزرگ ولی بی دلیل بودن چانیول فقط خندید و از جاش بلند شد، با مشت گره کرده اش گوشه خونی لبش رو پاک کرد "الان تو حق داشتی از من عصبانی باشی، چرا؟ چون من حق نداشتم بزنمت، یا اصلا چرا باید میزدمت، اما حق نداری عصبانی باشی که چرا جونتو برای آرک بخطر انداختی، هیونگ احتمالا چندین سال زندگی به عنوان انسان از یادت برده که مردن برای آرک جز وظایف ماست، بی معنیه ولی جز وظایفمونه پس شیومین مجبور نبوده به ما توضیح بده داره چیکار میکنه، میدونی من چی فکر میکنم؟ من فکر میکنم ما، منظورم همه ماست جایگاهمون رو فراموش کردیم، شیومین هیونگ ارباب ماست، ما فقط برده ایم چه بخوایم باور کنیم چه نخوایم، اینکه اربابمون انقدر خوب بوده که با ما مثل اعضای خانوادهاش رفتار کرده دلیل نمیشه ما جایگاهمون رو یادمون بره و برای چیزایی که بهمون مربوط نیست بهش اعتراض کنیم، من خودمو میگم، زمانی که بهم اجازه محافظت از دوستم داده نشد، واقعا جایگاهم رو فراموش کردم، یادم رفت که وقتی بهم دستور میدن باید فقط اطاعت کنم نه اینکه مخالفت کنم و از اربابم دلیل بخوام" با تموم شدن جمله اش به سمت بقیه برگشت، همه ساکت بودن و میتونست توی قیافشون ببینه اونام کم بیش حرفاش رو قبول دارن.
"هیونگ، میدونم چقدر به شیومین نزدیکی ولی اینو یادت باشه هنوز هم وظایفی که شیومین داره خیلی سنگیتر از ماست، وقتی همه این قضایا تموم شه تو چیکار میکنی؟ مطمئنا برمیگردی به بدن همون پسری که این سالها با جسمش زندگی کردی، اینطور نیست؟ برای تو اینجا بودن مثل یه تعطیلات تابستونیه که حالا از غیرقابل پیش بینی شدن برنامه ریزیش عصبانی هستی" دستش رو روی شونه لوکا گذاشت "درکشون کن. همین" توی چهره لوکا دیگه اثری از خشم چند لحظه قبل نبود، مثل کسی که از یه کابوس شبانه بیدار شده باشه با خجالت نگاهش رو از چانیول میگرفت، با اینکه این بچه فقط یه شکارچی معمولی بود که شاید کمتر از 900 سال عمر کرده بود از اون که یکی از قدیمی ترین محافظین آرک بود و هزاران سال عمر کرده بود بهتر این موضوع رو درک کرده بود، واقعا از خودش خجالت میکشید که نه تنها یادش رفته کیه و حد و حدودی داره بلکه لوهان رو هم بخاطر پنهان کاری سرزنش میکرده، چیزی که وظیفه لوهان بود محافظت از رازهای وارث آرک بود و لوکا اونا بخاطر عمل کردن به وظیفه اش سرزنش کرده بود.
چانیول بدون هیچ حرف اضافه ای سمت در دستشویی رفت تا قبل از برگشتن بکهیون لب خونیش رو بشوره ولی به جلو در نرسیده در اتاق باز شد و بکهیون با همون حالت نیمه گیجی که از در بیرون رفته بود داخل شد، هانیول که حالا آروم و صورت و بینی اویزونش شسته شده بود رو همراه با شیشه شیرش که مایع سفید رنگ داخلش تا نصفه خورده شده بود توی بغل کریس که نزدیکترین فرد به در بود گذاشت "مغزم داره منفجر میشه، فک کنم باید بخوابم وگرنه مغزم از زور فشاری که بهش اوردم تا یه دلیل منطقی بیارم از گوشام میزنه بیرون" و بدون توجه به همه سمت تخت رفت "شایدم باید انقدر بخورم تا مست شم اصلا نفهمم چه خبره..." مطمئنا این موضوع اصلا به اون یا هیچ کدوم از افراد توی اتاق مربوط نبود ولی برای همه اونا مهم بود، برای فردی مثل بکهیون که شصت درصد زندگیش به توجه کردن به دیگران میگذشت این اطلاعات غیر منطقی یه شوک بود
دستاش رو مثل همیشه که سعی داشت چیزی رو برای کسی توضیح بده توی هوا تکون میداد و زیر لب با خودش زمزمه میکرد "سهون زنده مونده چون... چون کای زنده بوده... ولی... کای زنده نیست... چن هیونگ خودش گفت هیچ روحی توی اون جسم نیست... اگه روح نداره یعنی مرده... پس چرا هنوز اینجاس" کریس با حالتی وحشت زده ای که تا حالا هیچکدوم از اونا ندیده بودن به بچه و شیشه توی دستش نگاه میکرد، هانیول با دستای کوچیکش برای گرفتن شیشه توی دست دیگه کریس هول میزد و هر لحظه ممکن بود از بغل کریس پایین بیوفته، چانیول با تعجب به رفتارای عجیب هیلرش خیره شده بود و بکلی زخم گوشه لبش رو فراموش کرده بود.
صدای خنده بلندی از گوشه اتاق همه رو از جاشون پروند، سوهو به بکهیون نگاه میکرد و میخندید، به سختی خودش رو کنترل کرد و سمت بک رفت "فک کنم همه دیوونه شدیم، این بیشتر از همه... شما برید یه چیزی بخورید، هر وقت وقتش باشه میفهمیم اینجا چه خبره، بهتره شما برید منم به این میرسم..." سمت کریس برگشت و با انگشتاش بهش اشاره کرد "چانیولا من جای تو بودم اون بچه رو قبل از اینکه از دستش بیوفته میگرفتم" چانیول سریع از جلو دستشویی سمت کریس که هیچ واکنشی جز جابجا کردن نگاهش بین بکهیون، چانیول و هانیول نداشت برگشت و بچه رو از بغلش گرفت همونطور که بکهیون گفته بود اگه قرار بود دنیا به آخر برسه بهتر بود با شکم سیر این اتفاق می افتاد.
------------------------------------
لباس سفید شیومین خونی و کثیف بود، رنگ چهره اش هم بهتر از لباسش نبود ولی بازم بیتوجه به خواهش لوهان برای استراحت قبل از هرکار دیگهای دستور تشکیل جلسه برای مجمع رو داده بود و با همون سر و وضع توی سالن مجمع ایستاده بود.
تقریبا همه جمع شده بودن و منتظر دلیل مهم وارث برای همچین دستوری بودن، شیومین سمت جمع برگشت "فک میکنم دیگه زمانش رسیده اعضای مجمع راز منو بدونن" نگاهای مشکوک اعضا رو نادیده گرفت به مرد جوون جلو در اشاره کرد.
مرد سرش رو به ارومی تکون داد و در بزرگ مجمع رو باز کرد تا لوکا و پسر برنزه توی بغلش جلو چشم همه قرار بگیرن، لوکا به ارومی توی سالن امد و بی هیچ حرفی کای رو وسط میز سنگی بزرگ سالن گذاشت.
با قرار گرفتن جسم سرد شکارچی روی میز نگاهای اعضای مجمع رو به ترس رفت، چند نفر از پشت میز بلند شدن و کمی فاصله گرفتن، مرد درشت هیکلی از گوشه میز بلند گفت "تو چیکار کردی شیومین" اما بلافاصله مسن ترین فرد جمع از جاش بلند شد و با ارومی گفت "عالیجناب ما و همه اعضای آرک شاهد مرگ این شکارچی به دست یه رانده شده بودیم پس وجود جسمی براش غیر قابل باوره مگر اینکه..."
"جادوی سیاه، درسته، فکری که میکنید کاملا درسته، من برای پیش بردن نقشه ام از جادوی ممنوعه استفاده کردم ولی بخاطر کارم پشیمون نیستم" توی صدای شیومین آرامش موج میزد این مرد جوون حتی ذره ای ترس از بیان چیزی که میخواست بگه نداشت "من از یکی از اعضای دنیای سیاه به عنوان جاسوسم استفاده کردم، اینو همه میدونید، اما چیزی که نمیدونید اینه که اون دختر چیزی فراتر از یه فراری نبود که 200 سال قبل توبه کرد همین"
لبخند سبکی گوشه لب مادر سوهو نشست و با اینکه دقیقا منظور شیومین رو فهمیده بود فقط و فقط برای باز شدن موضوع برای همه الاخصوص نگهبانای مجمع رو به شیومین کرد و گفت "چطور ممکنه؟ همه اعضای تاریکی اونو به عنوان یه رانده شده میشناختن و در مقام یه رانده شده بهش احترام میذاشتن"
شیومین روی صندلی مخصوص خودش دقیقا بالای میز نشست و به آرومی تکیه زد "اونا با چشمای خودشون مراحل تکامل اون دختر رو به یه رانده شده دیدن و حق داشتن باورش کنن ولی چیزی که اونا نمیدونستن این بود که شین سه کیونگ آخرین مرحله رو به دستور من، نه، بهتره بگم به خواست خودش انجام نداد. قربانی، اون برای تکمیل مراحل باید قربانی میکرد، یه روح پاک باید قربانی تکمیل مراحل تبدیل اون میشد ولی اینکارو نکرد، چیزی که اونا نمیدونستن این بود که سه کیونگ یه فراریه دقیقا مثل خودشون فقط با قدرت بیشتر که اونم از طرف من بود"
سکوت همه سالن رو پر کرده بود، شیومین دوباره از جاش بلند شد و در راستای میز به سمت پایین رفت و بلاخره در میانه میز جایی که لوکا کای رو گذاشته بود ایستاد "اگر جمعتون کردم اصلا بخاطر توضیح اتفاقات گذشته نیست، در اصل اینجا جمعتون کردم که درباره اینده بهتون بگم" دستش رو به ارومی بالا اورد و روی شونه پسر برنزه خوابیده روی میز گذاشت "همونطور که میدونید، بعد از کشته شدن توسط یه فراری برای چند ساعت روح از بدن شکارچی جدا میشه و توی برزخ زمانی و مکانی، جایی که هیچ موجود حتی من بهش دسترسی نداره میمونه تا ترمیم بشه، من از سه کیونگ خواستم توی اون زمان کم این جسم رو قفل کنه، وابستگی شدید اون به هیلرش میتونست جلو دستگیری جاسوس لوسیفر رو بگیره اما متاسفانه چیزی که اصلا بهش فکر نکردم یا شایدم خواستم نادیده اش بگیرم دو طرفه بودن این وابستگی بود" بغض به گلوش چنگ انداخت و مجبورش کرد چند لحظه ای سکوت کنه و بعد با تمام قدرتی که توی بدنش داشت ادامه بده "امشب وقتی هیچ ماهی توی هر 7 اسمان نیست من این جسم رو دوباره بیدار میکنم" با تموم شدن جمله ارباب روشنایی دستی محکم روی میز کوبیده شد و زنی از جاش بلند شد "عالیجناب این غیر ممکنه، این پا گذاشتن به مرز تاریکیه، نمیتونیم اجازه بدیم..."
نیشخندی گوشه لب شیومین شکل گرفت "من از شما اجازه نخواستم، فقط خواستم در جریان باشید" اخمای زن توی هم رفت و با عصبانیت گفت "اما... اما این وظیفه اون دختره... ما هیچ... هیچ کمکی"
چهره شیومین دوباره رو به سردی رفت "من کمکی هم نمیخوام، اون دختره دیگه نمیتونه وظیفه اش رو انجام بده، این جسم باید بیدار شه، بدن سهون دیگه تحمل حضور وارث رو توی خودش نداره، این پسر باید زمان تولد وارث جونگهو بیدار باشه"
مرد جوانی که به تازگی عضوی از مجمع شده بود و الان تقریبا میشد گفت جایگزین مشاور کیم شده بود اخم مرموزی کرد "چرا؟... مطمئنم هنوز چیزایی هست که عالیجناب نمیخوان به ما بگن"
اخم وارث ارک توی هم رفت، همیشه افراد باهوش رو دوست داشت و این اولین بار بود که از حضور یکی از اونا اطراف خودش حس تنفر میکرد "این جلسه تمومه. مرخصید"
لوکا سرش به نشانه اطاعت تکون داد و به ارومی جسم سبک کای رو بلند کرد تا اونو به جایی که از قبل بهش دستور داده شده بود ببره، محافظین بلند مرتبه آرک که تا بحال به این حد نادیده گرفته نشده بودن هم کم کم از سالن بیرون رفتن
با خروج همه از سالن بازم مثل همیشه اخرین نفری که توی سالن پیش شیومین مونده بود مشاور سو مادره سوهو بود "عصبانی نباش شیومین، اون مرد جوانِ باهوشیه و وجودش برای مجمع مثل یه موهبته" شیومین سرش رو با خستگی تکون داد "من از اون عصبانی نیستم خوب اینو میدونی، از... از خودم عصبانیم، شاید اگه، اگه بیشتر فکر کرده بودم راه بهتری براش پیدا میکردم، راهی که مجبور به انجام کارایی که ازشون متنفرم نباشم، من جونه خیلیا رو بخطر انداختم، افراد مورد اعتمادی بخاطرم به درد و رنج افتادن، من از خودم عصبانیم هیجین" انگشتای باریک مشاور سو روی شونه اش قرار گرفت و فشار کمی آورد "همه ما این وضع رو تجربه کرده، نداشتن هیچ راه دیگه ای سخت ترین زمان ممکن برای هر کسیه ولی بازم یه چیزی بهمون میگه شاید اگه فکر میکردیم راه بهتری پیدا میکردیم، نگران نباش شیومین، نگران نباش، تو شایسته ترین وارثی هستی که تا حالا آرک به خودش دیده، هیچ کدوم از ما چیز دیگه ای فکر نمیکنیم، فقط یکم استراحت کن، درسته که تو فراتر از همه ما هستی ولی هنوزم حدودی داری، تو لرد نیستی، بی حد، بی حدودف باید به این جسم استراحت بدی" شیومین با کلافگی سری تکون داد
مشاور سو نفس عمیقی کشید و سعی کرد در سکوت سمت در بره ولی وسطای سالن ایستاد و سمت شیومین برگشت "نگران توضیح برای بقیه نباش، تا الان دیگه همه آرک همه چیزو میدونن، برای اولین باره که دلم میخواد برای دهن گشاد بعضی از نگهبانا تشویقشون کنم"ادامه دارد....
* چانیول موقعی که زخمی شد توی یه اتاق مثل درمانگاه بود و اونجا خوابیدن و تازه نزدیکای صبح برگشتن به اتاق خودشون.
* توی قسمتای قبل فکر میکنم قسمت لوکا بود که گفتم لوکا و لوهان مثل برادر میمونن و حتی اسم لوهان رو از روی لوکا برداشتن مثل اسم کای که اونم از اسم لوکا گرفته شده.
*قبلا هم گفته بودم وارث آرک قدرت همه موجودات آرک رو یکجا داره اونم به میزان چند برابر یعنی هم قدرت هیلر، شکارچی، محافظ، نگهبان
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...