46.Information

1.1K 175 4
                                    

زمان: دو ساعت بعد از دیدار هیمچان با سهون/ مکان: کافی شاپی توی محله اداری شهر
"نونا.... خودش بود؟ واقعا خودش بود؟... مگه میشه نونا؟"
"داری با من حرف میزنی پس چرا نشه؟!!"
"نونا... تو از کجا میدونستی؟... وقتی دیدمش حتی از وقتی که تو رو دیدم هم بیشتر تعجب کردم"
"بهش که چیزی نگفتی؟"
"اممممم راستش از دهنم در رفت"
"هیمچان...!"
"شرمنده... ولی اون پسره که باهاش زندگی میکنه بیرونم کرد"
"اون پسری که باهاش زندگی میکنه شوهرشه تکرار کن شو/هر..."
"نونــــــــــــــــــــــــا هیونگ گی نیس"
"نبود....!! الان هس! حداقل برای این پسره هست....."
"ولی چطوری ممکنه اخه؟"
"خیلی چیزا ممکنه هیمچان خیلی چیزا، فعلا دیگه سمت اون خونه نرو تا خودم خبرت کنم باشه؟"
"نونا نمیخوای بهم بگی چخبره نه؟"
دختر جوونی که روبروی هیمچان توی کافه نشسته بود آروم پای لاغرشو رو روی پای دیگه اش انداخت و نیشخندی زد، قهوه اسپرسو تلخشو برداشت و کمی ازش نوشید
هیمچان هنوزم توی شوک بود، واقعا داشت دیونه میشد، توی این ماه سهون اولین مرده ای نبود که زنده دیده بودش و بدتر از همه اینکه سر در نمی آورد چه خبره، نونایی که جلوش نشسته بود همون دختر بود ولی دیگه همون آدم نبود، از اون دختر شاد و خندون که هیمچان یادش میومد فقط چهره اش رو داشت حتی علاقه‌اش به خوراکی هام عوض شده بود نونا اون از اسپرسو متنفر بود، گیاه خوار بود و گوشت نمیخورد ولی این دختر! اگه نشونه هایی که داده بود درست نبود باور میکرد که نوناش یه دوقلو داشته و این دختر یکی دیگه است.
ظهر همون روز خونه کای
"هیونگ... کای واقعا غذای بیرون نمیخوره‌ها"
"کای غلط کرد... وقتی پولشو من بدم خوبم میخوره"
"نه هیونگ بس غذای بیرون خورده کلا ازش متنفره"
"به من چه... تو دلت مرغ سوخاری خواسته اونم یا بخوره یا خودش یه چیزی درس کنه"
سهون دیگه چیز نگفت هم دلش مرغ سوخاری میخواست هم میدونست حریف زبون بکهیون نمیشه از پنجره به چانیول نگاه میکرد که درست مثل بکهیون داشت برای کای حرافی میکرد این زوج واقعا عین هم بودن، هیچ گزینه بهتری برای هیچ کدوم از این دوتا وجود نداشت
کای سرش توی موتور یه ماشین بود و سعی میکرد ذهنش رو به وسیله این موتور از حرفای بی سر و ته چانیول دور کنه، درسته که چانیول تنها دوست یا حداقل تنها کسی بود که کای اجازه میداد اینقد به حریم خصوصیش نزدیک بشه ولی همیشه سعی میکرد از خیلی چیزای اون و البته هیلر وراجش که جدیدا داشت به هر روز دیدنش عادت میکرد دور بمونه
"ببین وقتی میگم درد، کای باور کن درد داشتا!!! من خیلی زخمای سخت برداشتم ولی این وحشتناک بود، زانوش رو گذاشته بود وسط کمر و دستامو میکشید عقب، اسمشم گذاشته بود ماساژ یعنی اگه سهون نیم ساعت دیرتر زنگ زده بود حتما فلج میشدم" شاید این حرفای چانیول به خودی خود اصلا برای کای جالب نبود ولی یه چیزی خیلی جالب بود تو این مدت فهمیده بود تاثیری که بک روی چانیول داره خیلی عمیقه، درسته که چان از بک نمیترسید ولی هیچوقت نمیتونست یا نمیخواست به بک نه بگه حتی شده آخرش به درد و دردسر ختم بشه، و کای دقیقا همین حس رو توی خودش میدید و حس میکرد این احساسات هر روز داره نسبت به سهون بیشتر و بیشتر میشه
با یه نیشخند سرشو از توی موتور ماشین بیرون آورد "هیونگ شنیدم این روزا یه آزمایشایی هست میتونی بری میزان توانایی مردونگیتو توش بفهمی میخوای یه تست بدی نکنه ناقصت کرده باشه"
"خوشم باشه فقط همین تو یکی مونده بود منو مسخره کنی"
"خب گفتم با این کاری که تو میگی کرده کم کم کمرتو نابود کرده"
"باشه حالا بهت میگم صب کنه نوبت منم میرسه، بذار وقت خنده منم میرسه" و با دستی که اروم گودی کمرش رو ماساژ میداد برگشت
کای واقعا نمیفهمید منظور چانیول از حرفش چیه ولی میدونست حتما چانیول میخواد توی اولین فرصت این شوخیشو جبران کنه، از وقتی بلاخره حرفشو به سهون زده بود خیلی تغییرا توی خودش حس میکرد هنوزم از دست بک کلافه میشد در کمال تعجب چانیول دیگه عصبیش نمیکرد و میتونست تحملش کنه حتی میتونست مثل قبل، مثل 500 پیش گاهی بخنده و حتی شوخی کنه و این اثری بود که سهون روی زندگیش گذاشته بود توی فکر خودش غرق شده بود، میدونست بدون سهون نمیتونه زندگی کنه ولی با فهمیدن اینکه این سهون یا درست ترش زندگی قبلی اون توی زندگی خودش حضور داشته، این ترس عجیب نسبت به اون آدم براش ناشناخته بود، نمیفهمید چرا باید همچین چیزی رو اینقد توی عمق ذهنش دفن کنه که این بچه رو بیاد نیاره، همه چیز درباره سونگ مین کاملا گنگ و نامفهوم بود، هربار کای میخواست بیشتر بهش فک کنه بیشتر توی دلش ترس پخش میشد انگار مغزش نمیخواست کای سونگ مین رو بِیاد بیاره و این بدجور آزارش میداد، کای میخواست به یاد بیاره همونجوری که تصویر کیونگسو، پدرش، مادرش و خواهر عزیزش مثل آینه تو سرش شفاف بود میخواست این بچه رو بیاد بیاره، حتی اگه این آدم واقعا شخص مهمی هم نبوده باشه الان مهم بود و باید به یاد کای میومد
کای با تکون شدیدی که چانیول به کتفش داد به خودش امد و با تعجب سمت چانیول برگشت که خیره بهش نگاه میکرد
"هوم؟..."
"کجایی... چند دفعه صدات کردم" چانیول لبخند معنی داری زد و بعد با حالت تمسخرآمیزی گفت "اونی که داری اینقد عمیـــــــــــــــــــــــق بهش فک میکنی صدامون کرد بریم ناهار"
"هیونگ!!" کای خیلی محکم کلمه اش رو ادا کرد و نگاه خیلی خاصی داشت، نگاهی که فقط یه معنی میداد ‘سربه سر من نذار هیونگ، حتی اگه باهات شوخی کردم ولی بدون من آدمش نیستم’ اما مطمئن بود این اولشه شوخی که خودش درش رو باز کرده بود حالا حالاها قرار نبود تموم بشه
چانیول هر دو دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد بعد خودش رو کنار کشید تا کای با پارچه روغنی که داشت باهاش دستش رو پاک میکرد از کنارش سمت ساختمون خونه بره و بعد خودش با همون لبخند احمقانه پشت سرش رفت
با ورودشون به خونه کای طبق عادت همیشه اش که چندماه بود پیدا کرده بود مستقیم رفت و دستاش رو توی حمام شست و برگشت تا بعد از یه روز نه چندان راحت بلاخره یه ساعت اروم داشته باشه ولی انگار توی تقدیر کیم کای چیزی به عنوان آرامش نوشته نشده بود چون با ورودش به آشپزخونه و نشستن روی صندلی خالی کنار سهون کمتر از 20 ثانیه طول کشید که سهون با سرعت دستش رو روی دهنش گذاشت و از آشپزخونه دووید بیرون و برای مغز کای چند ثانیه‌ای طول کشید تا موقعیت رو درک کنه و بفهمه چی شد،ولی بعد از آنالیز موقعیت خیلی سریع از جاش بلند شد با تعجب و نگرانی دنبال سهون دووید
کای و بک همزمان به در حمام رسیدن وقتی وارد شدن انگار سهون کمی بهتر بود ولی با ورود کای به دستشویی دوباره برگشت، سر توالت نشسته و شروع کرد بالاآوردن
"کای برو بیرون..."
"هان؟ بک.. اینجا خونه منه!!"
"کای نمیبینی تویی؟ دلیل بالا اوردنش تویی"
"ممنون خیلی خنده دار بودی"
چانیول از پشت دستش رو روی دوش کای گذاشت و با یه نگاه عاقل اندر سفیه کای رو عقب کشید "خب شروع دوران بدبختیت رو تبریک میگم کیم کای، بیا بریم تا سهون بتونه نفس بکشه"
کای واقعا معنی حرفای چانیول رو نمیفهمید و نمیخواست بره بیرون "نه! میخوام پیشش بمونم"
"کای مسخره نشو بیا بریم"
"هیونگ! من هیچجا نمیام سهون حالش خوب نیست"
سهون به سختی از بین عوق زدنش دستش رو بالا اورد و تکون داد یه اشاره خیلی واضح از اینکه برو بیرون کای با نارضایتی دنبال چانیول از حمام بیرون امد هم نگران بود و توی ذهنش با خودش درگیر بود که چه اتفاقی افتاده؟ اون که حالش خوب بود؟ چرا یهو اینجوری شد و هم عصبانی که چرا سهون باید بخواد اون بره بیرون، کای نه بکهیون، چرا به بکهیون اجازه میده پیشش بمونه ولی از اون میخواد بره بیرون با حرص دنبال چانیول رفت ولی نتونست منتظر بمونه تا چانیول تصمیم بگیره کی حرف بزنه
"چانیول میشه بگی چه خبره؟"
"اممم بهش میگن، ویار... بازم اسم داره ها، این ویار ماله زمان خودمونه بهتر میفهمی نه؟"
قیافه کای هیچ نشونه ای از درک کردن حرف چانیول نداشت، چانیول هوفی کرد و تیکه مرغی که از ظرف برداشته بود تا نصفه توی دهنش کرده بود رو جدا کرد و الباقیش رو با بی‌میلی از دهنش بیرون آورد و توی بشقاب جلوش گذاشت
"ببین.... من نمیدونم...... ویار سهون چیه، ولی...... ماله بک رو خوب یادمه" چانیول به زور لقهمه نصفه جویده شده اش رو قورت داد تا بتونه بهتر حرف بزنه "تقریبا آخرای ماه 2 اولای ماه 3 شروع میشه و تا 1-2 هفته قبل از به دنیا امدن بره تو دلیشم ادامه داره" چانیول به قیافه کای از قبلم گیج‌تر به نظر میرسید نگاه کرد اولین بار بود که کای رو اینجوری گیج میدید کای حتی از خودشم گیج تر شده بود، شاید چون چان قبل از همه اون اتفاقا برای هر روزش برنامه ریخته بود ولی کای، همه چیز برای اون مثه نور یه صاعقه تو آسمون خیلی بیخبر امده بود و میشد فهمید سهون حتی از کای هم گیج تره "تا جایی که فهمیدم تقریبا ماله هیچکی مثه کسی دیگه نیس ولی یه شباهتایی هم هست"
همون لحظه بک امد توی آشپزخونه و توی چارچوب در ایستاد "کیم کای" کای سریع سمت بک برگشت "برو حمام"
"هان؟"
"سهون میگه یه بوی خاصی میدی حالش بد شده" کای خیلی ناخودآگاه یقه بلوزشو گرفت و بو کرد اصلا بوی عجیبی نمیداد، بوی روغن و تعمیرگاه شاید ولی عجیب و جدید نه.
"خودتو بو نکن بیا برو حمام"
"آخه من که بوی عجیبی نمیدم"
"من نمیدونم سهون میگه میدی پس اگه میخوای در آرامش غذا بخوریم لطف کن اون هیکل چربتو ببر تو حم..مام" کای نگاه تندی به بک کرد، با اخم از سر میز بلند شد و سمت حمام اتاق که خالی بود رفت وقتی از کنار حمام توی راهرو رد میشد نگاهی به سهون کرد که داشت دهنش رو میشست دلش میخواست بره داخل بغلش کنه، ارومش کنه ولی اینکه میدونست دلیل بد شدن حال سهون خودشه باعث میشد پاهاش به جلورفتن ادامه بدن
تمام مدتی که داشت دوش میگرفت، با کلافگی نفسش رو بیرون میداد نمیفهمید چرا باید اینکارو بکنه و اصلا چرا سهون باید به اون ویار داشته باشه؟ با اینکه این موضوع ماله خیلی سال قبل بود هنوز یه چیزایی یادش بود وقتی که همسر سرپرست لی باردار بود و از بوی غذاهای سرخ کرده بدش میومد و پدرش اجازه داده بود تا اون زن اولای بارداریش که حالش بد میشد توی آشپزخونه کار نکنه ولی آخه چرا از بین همه چیزای توی دنیا سهون باید از بوی اون بدش بیاد اونم اینقد ناگهانی.
کای خیلی سریع خودش رو شست ولی سعی کرد تمیز بشه و حداقل بوی بدی نده تا سهون بتونه راحت ناهار بخوره، وقتی با حوله شیری رنگ روی سرش از اتاق خودشون بیرون امد دید سهون روی یکی از مبلا نشسته و پشتی بزرگ مبل رو توی بغلش گرفته، با احتیاط سمتش رفت و آروم دستش رو روی شونه سهون گذاشت، سهون سریع سرش رو بالا گرفت، به چشمای کای نگاه کرد و با قیافه گرفته به کای نگاه کرد، همین کارش باعث شد کای جلو پاش زانو بزنه تا بتونه دید بهتری بهش داشته باشه
"الان دیگه بوی بد نمیدم؟"
"ببخشید؟"
"دیگه چرا؟"
"بوی بد نمیدادی! فقط بوی عجیبی میدادی"
"من بوی همیشه رو میدادم سهون! صبح حمام کرده بودم"
"میدونم... میدونم بوی.... بوی....روغن؟... تعمیرگاه؟ با یه بوی دیگه مث ترکیب بوی تعمیرگاه با رایحه بدن خودت یه چیز اینجوری.... اه نمیدونم!"
"خب اخم نکن، حالا که رفتم حمام"
"ببخشید"
"سهون!"
"خب ببخشید، بعد همه اون اتفاقا و اون صبح گند، نذاشتم یه ناهار درستم بخوری" کای واقعا میتونست ناراحتی شدید سهونو حس کنه، سهون خیلی توی خودش رفته بود و با اشاره هایی که میکرد میشد فهمید همه حس ناراحتیش بخاطر این موضوع نیست انگار یه غمی توی دلش بود که با همه اتفاقا داشت زیادترم میشد
"ســـــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــون الان که کای هم امد بیا یه چیزی بخور" صدای بک که از توی آشپزخونه داد میزد باعث شد توجه هردوشون به اون سمت جلب بشه
"تو نخوردی؟"
"تو از تنهایی غذا خوردن خوشت نمیاد" کای لبخند خالصی زد ولی در عین حال خوشحالی گاهی از دست سهون حرص میخورد سهون هر روز رفتارای عجیب‌تری نشون میداد بعضی وقتا میتونست قسم بخوره سهون مثه یه دختر 14-15 ساله رفتار میکنه و بعضی وقتا مثه یه فرد بالغ خیلی با احساس و عمیق!
کای نفس عمیقی کشید، از جاش بلند شد "خیلی خب پاشو بریم بخوریم" دستش رو سمت سهون دراز کرد تا سهون راحت تر بتونه بلند شه، این روزا بیشتر فکرش آرامش و راحتی این هیلر جوون بود کسی که اونو از قبرستان گذشته اش کشیده بود بیرون
سهون آروم دستش رو توی دست کای گذاشت وبلند شد، وقتی بلاخره هردوشون وارد آشپزخونه شدن چانیول مثه یه توله سگ بامزه و البته گرسنه به جوجه ها خیره شده بود و آب دهنشو قورت میداد به محض ورود کای و سهون با خوشحالی لبخند زد و دستش رو دراز کرد تا نصفه مرغ توی بشقابش رو برداره
"خب بیا سهونم امد من دارم میمیرم، برای غ..ذ...ا مم...نو...ن" چانیول نصفه مرغ رو جوری توی دهنش فرو کرد که انگار هفته‌هاس غذا نخورده و حتی نمیتونست جمله اش رو درست ادا کنه، هرکسی نمیدونست فک میکرد و فقط رفتار چانیول رو میدید فکر میکرد اون یه مرد جوونه که کودک درون خیلی فعالی داره و شایدم همینطور بود ولی عمرا اگه کسی باور میکرد همین موجود شیرین و دوست داشتنی شوالیه ای توی وجودش داره که اگه بیدار بشه میتونه صدها نفر رو بکشه.
کای با بی‌میلی شروع به خوردن کرد ولی بخاطر اینکه بک صریحا اشاره کرد که سهون دلش مرغ سوخاری میخواسته هیچ اعتراضی نکرد و غذاش رو خورد
بعد از ناهار سهون به زور کای و چانیول رو از آشپزخونه عزیزش بیرون کرد ولی مثل همیشه حریف بک نشد، کای از این فرصت استفاده کرد تا بتونه اطلاعات بیشتری از این وضعیت نه چندان خوشایند و البته ترسناک سهون به دست بیاره
چانیول که برای اولین بار همچین چهره کنجکاوی رو از پادشاه یخی شکارچی ها میدید حاضر شد به یه شرط همه اطلاعاتی که کای میخواد بهش بده اونم اینکه کای بذاره چانیول باهاش عکس بگیره، یه جورایی چان بتونه یه سند محکم داشت از اینکه نه تنها کای بزرگ رو از نزدیک میشناسه بلکه دوست نزدیکشه و البته بماند که کای تمام طول مدت سلفی گرفتن چانیول احساس حماقت میکرد و بعضی وقتا میخواست جوری چان رو بزنه که اون لبخند گشاد از روی صورتش محو بشه مخصوصا که چان مجبورش کرد یه لبخند پهن مثه ماله خودش بزنه ولی خب مطمئنا کای هنوز به اون درجه از شیرینی نرسیده بود که بخواد یه V بزرگ گوشه چشمش بگیره
کای بعد از تحمل زجر زیاد سلفی گرفتن با چانیول، با انگشاتای کشیده اش شقیقه اش رو ماساژ داد تا بتونه یکم این فشار عصبی روی مغزش رو کم کنه و با یه لبخند زورکی رو به چانیول کرد "هیونگ... فک کنم جبران شوخیمو کردی، ناهارتم خوردی، کِیفتم بردی، عکساتم گرفتی الان هرچی میدونی بهم بگو خب؟" از صدای کای خستگی میبارید. کای واقعا خسته بود اینقدی که این وضعیت سهون و البته مسخره بازیای چان ازش انرژی گرفته بود شکار 5 روزه ازش انرژی نگرفته بود
"تو خونتون بیپسکوئیت ن..دا..ری..ی..ی" چانیول متوجه قیافه جدی کای شد و لحنش رو از پرسشی کاملا تغییر داد "ندارین! اصلا کی بیسکوئیت میخوره خب چی بگم؟"
"داشتی توضیح میدادی"
"هان، بک از دریا بدش میومد یعنی بوی دریا، غذای دریایی، حتی بازار ماهی فروشا"
"خب؟"
"نگران نباش فقط سعی کن از این چیزی که بدش میاد دور بمونه تا حالش بد نشه خود به خود آخرای ماه 4 اولای ماه 5 این تنفرش از بین میره برا هرکی یه جوره "
"یعنی من 1-2 ماه باید هر وقت میرم تعمیرگاه و برمیگردم برم حموم"
"اینکه خوبه، بدبختیت دقیقا بعدش شروع میشه"
"مگه تموم نمیشه؟"
"تنفرش چرا ولـــــــــــــــی، تا جایی که میدونم یه چیز دیگه جاشو میگیره" چانیول وقتی نگاه خیره و منتظر کای رو دید سریع ادامه داد "اممممم بعد از اون از یه چیزی خوشش میاد و اون میتونه اول بدبختی باشه چون ممکنه یه چیز عجیب، نایاب، کم یاب و البته کچل کن باشه"
"...."
"ببین الان رو نگاه نکن خب، زمان ما هر چیزی تو فصلش میومد توی بازار و بکهیون هوس انبه میکرد، من حتی نمیدونم انبه رو کجا دیده بود؟ ولی باورت نمیشه توی زمستون از من انبه خواست، ان..به میفهمی؟ نمیدونی مجبور شدم براش چه کارا که بکنم"
"خب یعنی یهو یه چیز عجیب میخواد؟"
"نه خب تا جایی که من خبر داشتم از یه چیزی خوششون میاد ولی موارد نادر مثه بکهیونم هس پس وقتی دیدی کم کم به بوی تعمیرگاهت گیر نداد بدون بدبخ شدی" کای بی‌مقدمه خندید و این چانیول رو بازم متعجب کرد چون توی این 500 سالی که کای رو میشناخت حتی یه نیشخند ازش ندیده بود ولی امروز کای نتها چندین بار خندیده بود بلکه باهاش شوخی هم کرده بود و در کمال تعجب حتی به درخواست مسخره چانیول برای سلفی گرفتن که فقط یه شوخی بود هم جواب رد نداده بود واقعا حس خوبی داشت که یه چیزی یا در اصل یه کسی پیدا شده که این بچه رو به زندگی برگردونده اون کای رو از اول میشناخت از 500 سال پیش از زمانی که اون هنوز یه آدم بود و خوده چانیول یه شکارچی.
چانیول متوجه شد چند ثانیه ای هست که سکوت کرده و به کای خیره شده و سریع خودش رو جمع کرد تا قبل از اینکه کای متوجه چیز عجیبی بشه جو رو همینجوری نگه داره "هان یکی دو مورد دیگه هم هس بگم یا خودت کشف میکنی؟"
کای که خودش داشت چیزای که چانیول گفته بود رو تجزیه تحلیل میکرد و اصلا متوجه نگاه و لبخندای محبت آمیز چانیول نبود با گیجی گفت "بگو!"
"اممممم خب وقتی کم کم این علاقه اش هم فروکش کرد بدون خیلی دیگه نمونده تا زایمانش، دیگه خودتم میدونی به دنیا امدن محافظا باید توی آرکیدیا باشه یعنی سهون باید بره اونجا، دیگه، دیگه هوم نذار خیلی کار بکنه درد کمر و پا نشونه خوبی نیس این رو تجربی فهمیدما نمیدونم برا همه هس یا نه و" چانیول یه مکث کوتاه کرد و بعد با یه نگاه شیطانی و البته نیش باز رو به کای گفت "و بلاخره این وضعیت اسفناک ما باید یه چیزی توش داشته باشه وگرنه کدوم احمقیه که حاضر شه اینهمه بدختی رو برای کمک به آرک تحمل کنه، خـــــــــــــــــــــــــــــــب، جایزه ما شکارچی ها هم اینه که هیلرای عزیزمون، توی مدت بارداریشون از همیشه حساس تر یا بهتر بگم" چانیول برگشت سمت آشپزخونه و چک کرد کسی غیر از کای صداشو نمیشنوه یکم سمت کای خم شد و با صدای آروم گفت "ش.ه.و.ت.ی تر میشن" و بعد با یه نیش کاملا باز سرجاش برگشت و به پشتی مبل تکیه زد و با دستایی که جلوی سینه اش به هم قفلشون کرده بود به ابروهای کای که داشت کم کم از تعجب بالا میرفت خیره شد
"هیونگ... این که گفتی الان خوب بود؟"
"معلومه احمق جون" چانیول سریع یادش امد داره با کی حرف میزنه و با یه سرفه ساختگی صداش رو کمی صاف کرد "معلومه که خوبه، این برای اونا مثل آرام بخش طبیعیه، برای ماهم که مثه جون اضافه تو بازیه سوپر ماریو" (من گیم بلد نیستم خ ته بازی خفنم سوپر ماریو بود(بازی بهم معرفی نکنین لطفا))
کای به مبل تکیه زد و به سختی چشماش رو باز و بسته کرد یه جورایی انگار مغز گنجایش اینهمه اطلاعات رو نداشت، شاید بهتر بود خودش کم کم مثه چانیول این چیزا رو یاد میگرفت نه اینجوری یهو همه چیز توی یه لحظه توی سرش سرازیر بشه و مغزش رو ایجور درگیر بکنه
حتی فکر هر روز چندبار حمام کردن سخت بود بماند به نق زدن و رفتارای ت.ح.ر.ی.ک کننده کسی که همینجوریش براش مثه یه کتاب پر از معما جدید، پیچیده و البته جذاب بود.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now