37.Start

1.2K 199 3
                                    

چن زخمای سهون رو تمیز و پانسمان کرد، درد سهون کمتر شده بود، شاید چون برگشته بود به دنیای واقعی جایی که بهش تعلق داشت ولی حالا نمیتونست بخوابه، بعد از دیدن اون صحنه ها و قبول اینکه اونم کای رو دوس داره نمیتونست بی‌تفاوت باشه.
صدای در ورودی خونه که باز و بعد بسته شد باعث شد بدون فکر به زخماش از جاش بپره. ساعت 3 صبح بود این فقط میتونست کای باشه، اینقدر نگران بود که دردش رو حس نمیکرد، سریع از تخت پرید پایین و حتی چن نتونست جلوشو بگیره که ندوه توی راهرو.
سهون در رو باز کرد ولی چیزی که دید اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشت، دو نفر زیر دستای کای رو گرفته بودن اونو روی زمین میکشیدن سمت اتاق ولی با دیدن سهون که بخاطر زخماش فقط یه بلوز گشاد و بلند بدون شلوار پوشیده بود و پاهاش از زیر بلوز خودنمایی میکرد سرجاشون ایستادن
چند ثانیه طول کشید که مغز سهون موقعیت رو حلاجی کنه ولی بعد از درک موقعیت بجای برگشتن توی اتاق سمت کای دوید
"کای!!" از فاصله خیلی طولانی هم میشد جهت نگاه چشمای حریص اون دو نفر که کای رو آورده بودن دید ولی خوشبختانه چانیول و البته جونگ‌هیون خواب سبکی داشتن چون با صدای سهون بیدار شدن و توی راهرو امدن
چانیول با دیدن وضع کای نتونست جلو خودشو بگیره "چه بلایی سرش آوردین؟" و سمت کای که حالا روی زمین توی بغل سهون بود رفت
"مجازات کارشه"
جونگ هیون با نگاه تمسخرآمیزی رو به اون دوتا کرد "مجازات چشم داشتن به یه هیلر اونم یه هیلر باردار چیه؟"
یکی از اون دوتا خودشو جمع و جور کرد و با بی تفاوتی رو به جونگ‌هیون کرد "منظورت رو نمیفهمم؟"
"ولی فک کنم اون آبی که از لب و لوچه جفتتون آویزونه منظوره منو خوب میفهمه"
مردی که گنده تر بود با حرص سمت جونگهیون قدم برداشت مثل کسی که بخواد دهن کسی رو ببنده ولی مرد دیگه جلوشو گرفت "جونگ‌هیون... ما از یه نژادیم... بهتره به هم دیگه تهمت نزنیم و سابقه همدیگه رو زیر سوال نبریم"
"اینکه حرفم تهمته رو مجمع میتونه بفهمه...."
توی تمام مدت بحث سهون، کای رو محکم به خودش چسبونده بود و این بحثا داشت اعصابشو خورد میکرد
با باز شدن چشمای کای همه توجه‌ها سمتش برگشت کای فقط تونست بریده بریده چندتا کلمه رو بگه "از... خونه... من برین......... بیرون"
جونگ هیون سمت دو نفری که حالا معلوم شده بودن اونام نگهبانن رفت "میبینین که اینجا جایی برای شما نیست پس بهتره تا من یه فکرایی نکردم برین"
"اون با همه ما بود"
"نوچ نوچ.... داداش کوچولو من اینجاس... بدون اون جایی نمیرم دستوری هم برای برگشتم ندارم پس بای بای" و با دستش هر دو نفرشون رو هل داد بیرون دری که خودش باز کرده بود
چانیول با تعجب به جونگ هیون نگاه میکرد ولی اون خیلی بی‌تفاوت بهش گفت"چته؟ نگهبان ندیدی؟"
"...."
جونگ هیون لبخند کج و کوله ای زد که بیشتر مثل شکلک در آوردن بود و رو به چن کرد "حواست باشه یکی طلب من"
چن سرش رو تکون داد "نه هنوز اول کمک کن ببریمش داخل"
"من به این دست نمیزنم..."
"جونگ هیون!!"
"نه چون شکارچیه و حالم از نژادش بهم میخوره چون الان خیس خونِ و درستم آب بندی نیس داره چکه میکنه خیلی چندش تر از قبله"
"..."
"خب بابا.... عین مامانت دهشتناک نیگا نکن..... ولی من این غولو تنهایی ببرم اخه؟ این کمه کم 100 کیلوها"
چانیول دیگه از عصبانیت قرمز شده بود کای داشت اونجا رو زمین از خونریزی جون میداد و این روانی داشت باهاشون بحث میکرد با حرص نفسش رو بیرون داد "لازم نکرده خودم میبرمش چن با سهون اگه میشه کمک کنین بذارینش روی دوشم فقط وزنش رو ننداز رو سهون که آسیب نبینه"
جونگ هیون یه لحظه هنگ کرد فکر نمیکرد چانیول اینجوری بهش بپره اول به سهون که بغض کرده بود اشک توی چشمش کاملا معلوم بود بعد به برادرش که با عصبانیت داشت بهش نگاه میکرد و سمت کای میرفت نگاه کرد انگار فهمید اصلا وقت خوبی برای شوخی پیدا نکرده چون با حرص خودش رو بین کای و برادرش انداخت خودش کای رو بلند کرد و روی دوش چانیول که خم شده بود گذاشت
اشک سهون هر لحظه بیشتر از قبل به ریختن نزدیک میشد با هر تکونی که به کای میدادن خون از زخماش میزد بیرون و میریخت روی زمین
بعد از اینکه چانیول کای رو برد توی اتاق چن با عصبانیت بیرون امد رو به جونگ هیون کرد "بکهیون رو صدا کن پیش سهون باشه" و خودش سریع برگشت داخل اتاق
جونگ هیون با صدایی که از طرف دیگه در شنیده بشه گفت "اون خرس هنوز خوابه؟" ولی نتونست یه قدمم سمت نشیمن بره چون چانیول با لباس خونی امد بیرون
"جرات داری نزدیکش برو.... اون به سختی خوابیده فقط یه نگهبان لازم داره که بیدارش کنه تا یه هفته نخوابه.... خودم بیدارش میکنم"
"لازم نیست... من کسی رو نیاز ندارم... میخوام بیام تو"
"نه سهون..."
"چانیول خواهش میکنم"
"بذار چن بهش برسه"
"نه!"
"سهون بی منطق نشو الان از دست تو کاری بر نمیاد"
"گفتم نه... اون شکارچی منه... من هیلرشم پس نه"
سهون واقعا نمیخواست حتی یه درصد از چیزی که ممکن بود پشت اون در اتفاق بیوفته رو تصور کنه پس بزور چانیول رو پس زد وارد شد و در رو پشت سرش بست
چن که فک میکرد چانیول برگشته "چقد طولش میدی بیا کمک کن لباساش رو در بیا... سهون!!"
"چن خودم بهش میرسم"
"سهون نه... بهتره بری بیرون"
"نه تو بهتره بری.... مسئولیت اون با منه"
"نه الان.... سهون..."
"خودت میدونی اون برای من خطر نداره... خودم..."
"نه توی این وضع معلوم نیست... با این حالش چی بشه"
"چن.... برو بیرون... لطفا"
"سهون...."
سهون خیلی محکم گفت "چن!! لط.فا" چن هیچ وقت هیلر کسی نبود و نمیدونست سهون چه غریزه قوی محافظتی نسبت به شکارچیش داره همون غریزه ای که کای نسبت به اون داشت ولی میدونست سهون چقد کای رو دوست داره و مطمئنا نمیخواد کسی دیگه‌ای بهش دست بزنه پس هرکاری هم بکنه سهون کوتاه نمیاد
با یه لبخند محو از تخت عقب کشید "اوکی... ولی حواست رو جمع کن... تو سهون سه ماه پیش نیستی که..."
"میدونم... که هرکاری خواست بکنه..."
چن نفس عمیقی کشید، از اتاق امد بیرون و در رو بست. پشت در چانیول و بکهیون که هنوز نیمه خواب بود معلوم بود برای یه روز زیادی اتفاق تجربه کرده و البته جونگ هیون که به دیوار روبرو تکیه داده بود و دستاش رو جلو سینه اش قفل کرده بود منتظر بودن
بک با دیدن چن که بجای سهون از در بیرون امد کلا خواب از سرش پرید "چن... زده به سرت؟ ولش کردی....؟؟ که خودکشی کنه؟" جونگ هیون از دیوار جدا شد و سمت بکهیون که چانیول بیشتر به خودش میچسبوندش رفت
"یااا هیلر با برادر من درست حرف بزن" چن اروم دست برادرش رو گرفت و سری به نشانه منفی تکون داد که باعث شد جونگ هیون با اخم سکوت کنه
به ارومی سمت بک که داشت عصبانی میشد رفت "ببخشید ولی تو خودت هیلری و شکارچی داری مثل من نیستی که این حس رو تجربه نکردم... واقعا حاضر میشدی حتی با داشتن شرایط سهون اگه چانیول توی این وضع بود یه هیلر دیگه کمکش کنه نه خودت..."
بکهیون یه دفعه وا رفت، حق با چن بود، اون توی شرایط بدتر هم نمیذاشت کسی دیگه به چانیول دست بزنه حتی به قیمت جون خودش "ولی اون تنهایی..."
"اون از پسش بر میاد...." ‘البته امیدوارم’
"حالا هم برین بخوابین... همه به انرژی نیاز داریم" رو به جونگ هیون کرد "اگه واقعا تصمیم داری بمونی میتونی از کاناپه استفاده کنی... من روی زمین میخوابم"
"یااا چن... خوبی؟ چت شده" این عجیب ترن چیزی بود که از چن دیده بود، چن از بچگی سر هیچ چیزی کوتاه نمی امد یا با بحث یا با دعوا بلاخره به دستش میاورد چیزی نبود که اینقد راحت به برادر نگهبانش واگذار کنه هیچ وقت و حالا اون لبخند با چشمای سرد خیلی ترسناکش کرده بود
"شما هم برای اینکه راحت تر باشین میتونین از اتاق سهون استفاده کنین فک نمیکنم فعلا بهش نیاز داشته باشه"
چانیول و بکهیون در سکوت سر تکون دادن و بعد از اخرین نگاهی که به در بسته اتاق کای کردن سمت اتاق سهون رفتن که فاصله زیادی با اتاق کای نداشت، حتی برای اونا چن عجیب شده بود
وقتی بلاخره جونگ هیون به دنبال چن وارد نشیمن شد کنار برادرش نشست "تو معلومه چته؟؟؟؟ نکنه اون هیلر حرف بدی زده که اینجوری بهم ریختی؟"
"نه.... چیزی نیست..."
"یعنی چی.... خیلی ترسناک شدی... زیادی مهربون شدی.... حداقل برای من"
"فک میکنی چطوریه؟"
"چی؟"
"اینکه یکی رو داشته باشی که اینقد نگرانت باشه؟ که اینقد نگرانش باشی؟"
"هان؟!!!"
"مثل هیلرای معمولی.... نه اصلا مثل آدمای معمولی... نه مثل یه هیلر عجیب غریب که هیلر متولد شده.... هیچ وقت هیچکس رو نداشته چون قدغن بوده چون حتی اگر عاشق کسی هم باشه اجازه بیانشو نداره، جراتشم نداره"
"یاااااا تو چه مرگته... تو خفن ترین موجود تو دنیایی... اونوقت به یه هیلر نه اصلا به یه انسان حسودی میکنی؟"
"بعضی وقتا حس میکنم فقط یه عجیب الخلقه ام مثل اونا که ادما میکنن توی شیشه و توی موزه نشون میدن فقط من حرکت میکنم..."
"چن؟" این دیگه داشت خیلی جونگ هیون رو عصبی میکرد میدونست سهون کاری نکرده و برادرش فقط بخاطر خاص بودن و در نتیجه همیشه تنها بودنش ناراحته
چن دور و برش خیلی ادم بود ولی همیشه تنها بود چون یا براشون یه باتری تموم نشدنی بود که هر وقت مجمع دستور میداد باید کمک میکرد یا ازش میترسیدن و تنها کسی که هیچکدوم از این دوتا نبود جونگ هیون بود که برادرش رو واقعا دوست داشت
"خسته شدم... بعضی وقتا دلم میخواد مثل بکیهون، مثل سهون، مثل خیلیای دیگه منم یه هیلر معمولی بودم"
جونگ یهون غم توی چaم برادرش رو میدید و دیگه تحملش سر امد و به تنها راهی که از بچگی بلد بود متوسل شد "فک کنم وقته شوورته.... نکنه کسی رو زیر سر داری؟ طرف چیکارس من میشناسمش؟"
"یاااااا جونگ...."
"اره؟؟؟؟ اگه نه من دور و برم کِیس خوب سراغ دارما فقط بگو چطوری دوست داری؟؟؟؟؟چاق ؟ لاغر؟ س.ک.س.ی؟ مو بلند؟؟؟مو کوتاه؟ چه سایزی؟؟؟؟؟؟؟ یا صب کن ببینم شایدم.... شایدم... یه جور دیگه دوس داری؟ 6 تیکه؟؟؟قد بلند؟؟؟؟ ته ریش دار؟؟؟"
"جرات داری یه کلمه دیگه بگو برای 1 هفته بیهوشت میکنم..."
"غلط کردم!"
"خفه شو و بگیر بخوام"
"نوچ..."
"...."
"میخوام اینجا بخوابم" و یه لبخند شیطانی زد که باعث شد چن چشماش رو بچرخونه
"یعنی اگه صب پاشدم آب دهنت ریخته باشه روی من یا نه اصلا شعاع یه متری من غده بزاقت رو خشک میکنم..."
"یاااا چن... من کی...؟؟"
"نشونت بدم؟" "بازم غلط کردم.... چسب بزنم خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟" و بلاخره چن تونست با وجود برادر بزرگترش یکم آروم تر از قبل بخوابه
-----------------------------------------------------
کای کاملا خونی روی تخت بود سهون حتی نمیتونست بهش نگاه کنه نفسای یکی در میونش، رنگ پریده اش خونی که کله رو تختی رو خیس کرده بود وحشتناک بود
به سختی پاهای سرد و خسته اش رو سمت تخت کشید، با دیدن بدن زخمی و نیمه جون کای همه صحنه هایی که دیده بود امد جلو چشمش درد عجیبی توی سینه اش حس میکرد یه جور فشار زیاد روی سینه اش جلو تخت روی دو زانو افتاد اولین بار بود که اینهمه فشار داشت روی خودش حس میکرد همه اتاق توی سکوت فرو رفته بود با اینکه کای همیشه کم حرف بود ولی حالا این سکوت کشنده باعث میشد بغضش سنگین تر بشه و بیشتر به گلوش برای بیرون امدن فشار بیاره
وقتی بلاخره نگاهش رو از کف چوبی خونه گرفت و بالا رو نگاه کرد صورت کای دقیقا جلوش بود رنگ پریده، بیروح با لخته های کوچیک خون روی صورت خیس از عرقش
پیشونیش رو روی پیشونی خیس کای گذاشت و اجازه داد اشکاش بلاخره توی سکوت پایین بریزن به سختی نفس میکشد و به چهره کای نگاه میکرد از پشت پرده اشکش چشمش به ظرف آب و حوله کنار تخت افتاد که چن اونجا گذاشته بود
حوله رو توی آب خیس کرد و آروم روی صورت کای کشید بغضش هر لحظه سنگین تر میشد نمیتونست این سکوت رو تحمل کنه پس خودش شروع کرد به حرف زدن و تمیز کردن صورت کای
"میبینی با خودت چیکار کردی؟... چرا... نمیذاری یه آب خوش... از گلومون پایین بره.... تمام بدنت زخمه... اگه...اگه... بلای بدتری.. سرت میومد.. من باید چه غلطی میکردم هان؟؟؟.... این زخمای کی قراره خوب بشه.... کی قراره تموم بشه.... تو فقط میخوای منو آزار بدی مگه نه؟.... نمیذاری از احساساتت بفهمم و عذابم میدی... وقتی میفهمم... اینجوری اذیتم میکنی؟...."
دیگه نمیتونست ادامه بده روی تخت کنار کای نشست حوله توی دستش رو گذاشت روی میز کنار تخت  و موهای خیس کای رو از توی پیشونیش پس زد به سختی کای رو بلند کرد جوری که بدن کای برای برقراری تعادل توی بغل سهون بود با احتیاط لباس خونیش رو که به بدنش چسبیده بود و خون‌های قدیمی تر توش لخته شده بود و رو از زخمای کای جدا میکرد تا بلاخره تونست بلوز خاکستری کای که دیگه اصلا رنگش قابل دیدن نبود رو از تنش بیرون بیاره، کمر کای خیلی وحشتناک زخمی شده بود، خالکوبی فوق‌العاده روی کمر کای تقریبا بخاطر خون زیاد روی کمرش دیده نمشد
زیر لب بین اشکاش با خودش حرف میزد "اونا باهات چیکار کردن..... به چه حقی همچین بلایی سرت آوردن............ اگه کسی باید تو رو مجازات کنه اون منم.... بخاطر حماقتات... بخاطر ترست..... بخاطر کارات.... نه اونا... این حق منه نه اونا" سهون نفس عمیقی کشید که بغضش رو بخوره ولی حالش بدتر از قبل شده و نفس کشیدن هر لحظه براش سخت تر میشد
بعد از اون توی سکوت شروع کرد به تمیز کردن زخمای کمر کای، اتاق توی سکوت خفه کننده ای فرو رفته بود جز صدای نفسای بلند سهون که سعی میکرد بین سیل اشکای بیصداش نفس بکشه و نفسهای سنگین کای چیز دیگه ای به گوش نمیرسید
سهون زخمای کای رو شست و باندپیچی کرد، خوشبختانه بخاطر حضور سهون خونریزی کای کمی کمتر شده بود و انگار بدن کای خیلی سریع به حضور هیلرش واکنش نشون داده بود
میتونست ناله کای رو بشنوه که زیر لب یه چیزی میگه، انگار داشت با کسی حرف میزد "بهش... دست نزن...."
کای داشت حرفای عصر خودشو تکرار میکرد انگار داشت خواب اونموقع رو میدید سهون به سختی روتختی خونی رو از زیر تن کای بیرون کشید و خودش برگشت روی تخت الان تنها چیزی که هر دوشون نیاز داشتن باهم بودن بودن.
وسط تخت نشست و کای رو کشید سمت خودش سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد به نوازش موهای پرکلاغی کای
کای کم کم خودش رو جمع کرد و به سهون نزدیکتر شد و هیلر جوون زیر لب صداهای خفه ای از گلوش میشنید
"هیچ وقت.... ترکم نکن.... حق نداری.... ترکم کنی..." بغض بزرگی گلوی سهون رو فشار داد تمام این مدت کای از این میترسید که سهون ترکش کنه و نمیخواست این اتفاق بیوفته ولی ترس ازدست دادن همیشگی اون درست مثل کیونگسو مجبورش میکرد برای حفاظت ازش بخواد دورش کنه
سهون همون موقع تصمیم خودش رو گرفت به خودش قول داد زندگیش هرچقدرم سخت بشه کای رو ترک نکنه حداقل نه تا زمانی که مرگش فرا برسه دست کای کم کم دور کمر سهون حلقه شد و سرش رو بیشتر به شکم تخت سهون میکشید
سهون با گوش دادن به صدای نفسای منظم‌تر شده کای به خواب رفت، تنها چیزی که براش مهم بود خوب شدن کای بود حتی اگه لازم بود خیلی بیشتر از این پیش میرفت و کارای سخت تری انجام میداد

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now