دوستان این قسمت زمانش یکم بهم ریخته است هرجا علامت ---- رو دیدین بدونین زمان جابهجا شده حالا نسبت به زمان قبلی ممکنه عقب تر رفته باشه یا جلو تر میزان جابه جایی هم ممکنه چند دقیقه باشه یا چند ساعت یا چند روز که باید برای فهمیدنش با دقت بخونین این قسمت رو (اگه متوجه نشدین دوباره بخونین)
بلوز خونی توی دستش، لکه بزرگ خون جلو لباس، فکر اتفاقی که افتاده، اونهمه خون وسط سالن که کم کم داشت خشک میشد، قلب کای دیگه گنجایش بیشتر از این رو نداشت.
حتی نمیتونست اشک بریزه، این تقصیر اون بود، اگه نرفته بود، اگه خونه رو بی دفاع ول نکرده بود، هزارتا اگه مختلف که هیچکدوم رد خون روی سینه و شکم سهون، وحشتی که تحمل کرده بود و اتفاقی که افتاده بود رو جبران نمیکرد، چیزی که هیچ جبرانی نداشت جز انتقام، انتقامی که میدونست گرفتنش یعنی شکستن بزرگترین قوانین جایی که بهش تعلق داشت ولی مهم نبود، ترس از شکستن اون قوانین و پیامد بعدش در برابر چیزی که سهون تحمل کرده بود هیچ بود.
سهون حالا بیحرکت توی بغلش بود اونو مثل یه عروسک سرامیکی سرد و ترک خورده با احتیاط بغل کرد و از جاش بلند شد، سمت اتاق خواب رفت و سهون رو روی تخت خوابوند و با چهره ای که پر از خشم و ترس بود به سهون نگاه کرد، نگاه کردن به سهونی که چشماش رو بسته بود و بیحرکت روی تخت بود خوردش میکرد.
صدای آروم بکهیون، اونو از افکار وحشتناکش بیرون آورد "کای، نگران نباش سهون حالش خوبه فقط ترسیده، اون پسر قویه ایه"
بدون برگشتن سمت بکهیون که برای اولین بار برای خوده کای هم نگران بود و با صدایی که میشد از لرزشش فهمید به سختی بغضشو نگه داشته گفت "ممکن بود اون باشه، ممکن بود اون خون ماله سهون باشه، میتونست الان جای دیاو، سهون برای زنده موندن تقلا کنه، ممکن بود قلب جونگ-هو دیگه نزنه..." جمله کای با نفس عمیق و لرزونی که از فکر از دست دادن سهون و پسرش بالا نمیامد تموم شد
بکهیون اروم پشت سر کای رفت، دستش رو روی شونهاش گذاشت با لبخندی که به زور روی لب خودش اورده بود گفت "هر سه تاشون الان جاشون امنه، سهون و پسرت کنار تو جاشون امنه، چانیول گفت دیاو هم بهوش امده و حالش خوبه"
کای خنده تمسخرآمیزی کرد با نگاهی که سعی میکرد از بدن خسته سهون بدزده جواب بک رو داد "من دلیل خطرم، اگه من نبودم، اگه بخاطر من و کارام نبود اونا اصلا توی این وضعیت قرار نمیگرفتن"
"کای! خوب میدونی اگه سهون اینو بشنوه چقدر ناامید میشه، تنها تکیه گاهش تویی اینو که میدونی"
امروز میتونست اینجوری نباشه اگه کای اینقدر توی زندگی روزمره اش غرق نشده بود، اگه تمام حواسش رو به سهون و بچه اش نداده بود، اگه گوشاش رو خوب باز کرده بود میتونست خطر رو خیلی نزدیک حس کنه، صداشو بشنوه و مراقب باشه ولی کای خیلی وقت بود گاردش رو پایین اورده بود گذاشته بود خطر تا اعماق زندگیش نفوذ کنه و کنترل خیلی از بخشهای زندگیش رو کسایی به دست بگیرن که ازش جونش رو میخوان.
------------------------------------------------------
با فشار دستی که چونه اش رو گرفته بود سرش رو بالا میاورد بهوش امد ولی چشماش درست نمیدید چونه اش بدجور درد میکرد اخرین چیزی که یادش میامد این بود که داشت لباس پیدا میکرد تا بده به یکی ولی کی؟..... صدای دوش حمام میومد... درسته قرار بود لباس رو بده به یکی تا بعد از دوش گرفتن بپوشتش ولی کی؟ بعد.... بعد چی شده بود.... درسته صدای باز شدن شدید در اتاق و خوردنش به دیوار..... بعدش چی؟... سرش رو برگردوند تا ببینه چه خبره ولی یه چیزی محکم توی سرش خورد... بعدش.... یه نفر.... یه مرد روی سینه اش نشست و چندتا مشت محکم به چونه اش زد و بعد....... موهاش رو چنگ زد و سرش رو محکم به زمین کوبید.... و دیگه تاریکی.
چشماش به سختی باز شد و بلاخره تونست چهره کسی که چونه اش رو گرفته بود و سرش رو مثل کسی که میخواد برده بخره به اطراف میچرخوند و چِکش میکرد ببینه، یه زن، یه زن جوون و میتونست بگه زیبا خیلی هم زیبا ولی سرد، سردتر از خودش خیلی خیلی سردتر از خودش.
زن متوجه چشمای نیمه بازش شد "خب هیلر کوچولومونم بیدار شد" با شنیدن صدای زن تنش لرزید، مطمئنا این زن یه موجود عادی نبود "نمیخوای به دوستت سلام کنی؟" چونه سهون رو محکم به راست چرخوند تا سر سهون هم به اون طرف بچرخه، یه پسر اونجا بود، بدون لباس کف سالن افتاده بود، سهون بدجور گیج شده بود مغزش داشت یه چیزایی رو برمیگردوند یه خاطراتی از پسری که کف سالن افتاده بود. از دی او.
--------------------------------------------
روی کاناپه نشسته بود و داشت به مسخرهترین ورایتی شو ممکن نگاه میکرد و بی دلیل میخندید، شاید هم خنده هاش دلیل داشت.
جونگ – هو اسمی که کای برای پسرشون انتخاب کرده بود عالی بود، اسمی که تمام صبح برای انتخابش وقت گذاشته بودن و دست اخر بلاخره پیداش کرده بودن.
"حالا چرا این؟! لطفا نگو ترکیب اسممونه که واقعا ازت ناامید میشم این چیزا دیگه خیلی قدیمی شده" سهون با حالت شکاک و ناامید به کای نگاه میکرد، قبول داشت اسم خیلی قشنگی بود ولی اگه کای از این ایده خنده دار استفاده کرده بود واقعا ثابت میشد خیلی خیلی قدیمی فکر میکنه.
"یعنی دوستش نداری؟" کای سرش رو از توی کتابی که دست بود بالا اورد و با یه لبخند عجیب به سهون نگاه کرد.
"دوستش دارم ولی خب دلیلت؟ چرا مینهو نه؟ مینهو هم جدیده هم قشنگه هم وقتی بزرگ بشه بهش میاد"
"جونگ - هو هم همینطوره، و محض خاطر راحتی خیالت اصلا به اون دلیل نیست، این خوبه که اسمش شبیه خودمون باشه ولی..." کای سکوت کرد فکر کردن به گذشته براش عذاب اور بود
سهون با کنجکاوی به کای نگاه میکرد و از چشماشم میشد خوند که میخواد بدونه دلیل کای برای انتخاب این اسم چیه؟
کای لبخند تلخی زد و سعی کرد شادیش رو خراب نکنه و به خوبیهای گذشته اش فکر کنه اون از گذشته خاطره های قشنگ خیلی زیاد داشت پس نفسش رو بیرون داد و با صورتی که سعی داشت شاد باشه گفت "پدرم همیشه میگفت اسم آدما شخصیتشون رو نشون میده..... برای ما هم سعی کرد اسمایی بذاره که شخصیتمون رو زیبا کنه....... ولی اخرش..."کای دوباره نفس عمیقی کشید که نشون دهنده وزن زیادی بود که روی قلبش حمل میکرد
سهون هیچی از گذشته کای نمیدونست ولی از تمام چیزایی که این مدت دیده بود میتونست خیلی راحت بگه کای گذشته شیرینی نداشته اما به ذهنش خطور هم نمیکرد خودش بخشی از اون سختی بوده باشه "خب حالا معنی این اسم چیه؟"
کای که با صدای سهون از فکرش بیرون کشیده بود یه کتاب قدیمی روی پای سهون گذاشت که سهون میدونست یه خط خیلی قدیمیه شاید ماله 300 یا 400 سال پیش، کتاب به حدی قدیمی بود که سهون مطمئن بود برگه هاش دارن پودر میشن با یه لبخند زوری و با گیجی به کتاب و بعد به کای نگاه کرد
کای از چهره سهون میتونست بفهمه هیچی از کتاب نمیفهمه برای همین دستش رو زیر یه خط گذاشت "جونگ: عادل، نیکو کار، درست کار و.." کای کتاب رو چند صفحه ای به عقب برد "هو: خوبی، نیکی، مهربانی" بعد کتاب دیگه ای رو بدون توجه به کتاب پایینی روی کتاب قبلی گذاشت، سهون میدونست کای نمیذاره برگه های کتاباش حتی خم بشن اونوقت اینقدر بی دقت داشت کتابا رو جا به جا میکرد پس حتما خیلی هیجان زده بود.
کای دستش رو زیر یه خط کشید که باعث شد کفر سهون در بیاد دقیقا عین پسر بچه ای بود که تازه داره خوندن، نوشتن یاد میگیره و ازش میخواستن که به نوشته های یه کتاب فلسفی نگاه کنه، کای با هیجان خاصی گفت "جونگ – هو: پرهیزکار است و از انجام بدی سرباز میزند. درمسیرش استوار است. در این دنیا و دنیای پس از مرگ شاد زندگی میکند." درسته پسرش باید هم توی این زندگی و هم توی دنیای پشت دروازه زندگی شادی رو تجربه میکرد سهون از این مطمئن بود که به هیچ عنوان نمیذاره پسرش اذیت بشه.
با شنیدن صدای زنگ در از فکرش بیرون امد، مطمئن بود اینموقع روز کسی قرار نیس به دیدنشون بیاد با بی حوصلگی از جاش بلند شد و سمت در رفت و با بیتوجهی در رو باز کرد.
همراه با باز شدن در یه نفر توی بغلش افتاد و همراه با خودش اونو رو روی زمین انداخت، سهون حتی نمیتونست چهره کسی که روی سینه اش بود ببینه ولی میتونست بفهمه که یه پسر، احتمالا همسنای خودش روی سینه اش افتاده چون پسر یونیفرم مدرسه تنش بود و حتی با وجود جثه ریزش میشد فهمید که دبیرستانیه.
اونو از روی خودش کنار زد و بلاخره تونست جلو در بشینه،صورت پسر کبود و پر از زخم بود سهون نمیدونست باید چکار کنه، باید بذاره پسر همون بیرون بمونه؟ از گرمای تن پسر که حس کرده بود میدونست مطمئنا اون یه ادمه و میدونست نمیتونه اونجوری ولش کنه چون حتما بخاطر سرما و زخماش زیاد دووم نمیاره و احتمالا میمیره.
پسر رو داخل کشید و به دیوار راهرو تکیه اش داد در رو بست و سمت حیاط پشتی دوید همین که در حیاط رو باز کرد صبر نکرد تا به تعمیرگاه برسه بلند داد زد "کــــــــــــــــای! کای"
کای داشت حساب کتابای چندماه اخیر رو بررسی میکرد که با صدای داد سهون از جاش پرید، بدون یک لحظه فکر دفترا رو ول کرد و از تعمیرگاه بیرون دوید با رسیدنش به سهون بلوزش رو دید که روش لکه های خیلی کوچیک قرمز رنگ بود رو دید "چی شده؟ خوبی؟"
سهون به داخل خونه و پسری که طرف دیگه راهرو افتاده بود اشاره کرد نمیدونست چی باید بگه، چیکار باید بکنه فقط میدونست کای تنها کسیه که شاید بتونه به پسر کمک کنه چون خودش هیچ چیزی در این باره نمیدونست و توی لحظه هیچ فکری به ذهنش نمیرسید.
کای از کنار سهون رد شد و داخل رفت، جلوی پسر روی دوپا نشست و پسر رو صاف نشوند تا بتونه صورتش رو ببینه ولی با دیدن چیزی که روبروش بود تعادلش رو از دست داد و به عقب افتاد، سهون از فاصله کمی داشت به کای و پسر نگاه میکرد، کای چند لحظه ای به پسر خیره موند مثل این بود که کله مغزش قفل شده باشه و ندونه الان کجاست و چه اتفاقی داره میوفته
"کای؟!!" سهون دلیل واکنش کای رو نمیفهمید "زن...زنده اس دیگه؟" با نشنیدن هیچ جوابی از کای به سمت کای رفت که هنوز به چهره پسر خیره بود "کای!!"
کای با قرار گرفتن دستی روی دوشش با منگی به بالای سرش که سهون ایستاده بود نگاه کرد و بعد نگاه گیجش رو به پسر برگردوند و انگار همون لحظه ضربه ای توی سرش خورد سریع از جاش بلند شد، سمت پسر خم شد و سرش رو روی سینه پسر گذاشت و وقتی از تپش قلبش مطمئن شد اروم روی صورت پسر ضربه زد تا بیدارش کنه "دی... او؟ دی او؟ صدامو میشنوی؟"
کای پسر رو بدون هیچ معطلی به بیمارستان رسوند ولی بدون هیچ دلیلی به سهون اجازه نداد باهاشون بره و فقط یه چیزی گفت "تو خونه بمون" همین و این سهون رو عصبی میکرد که چرا نباید بره؟ اصلا کای اسم این پسر رو از کجا میدونست؟ این پسر مطمئنا انسان بود و کای نمیتونست باهاش کار خاصی داشته باشه، اونم کایی که به هیچ ادمی علاقه خاصی نشون نمیده!! یا شاید این تصور سهون بود.
بلاخره بعد از 3 ساعت درمان و کلی آزمایش بخاطر اصرارای زیاد دی او برای نموندن توی بیمارستان کای دی او رو مرخص کرد ولی بهش اجازه نداد به خونه خودش بره.
"ببین پسر جون 1. تو مریضی و نمیتونی تنها بمونی و منم میدونم تنها زندگی میکنی 2. اونا تو رو دم در خونه من ول کردن و این کارشون یه دلیلی داشته..." کای داشت به سختی سعی میکرد برای بردن دیاو به خونه خودش دلیل تراشی کنه، از زخمای دی او و توصیفاتش از کسایی که 2 روز زندانیش کرده بودن خوب میدونست اونا ادمای معمولی نبودن یا اگه میخواست روراست باشه اونا اصلا آدم نبودن.
"اما اخه آقای..." مثل همیشه و بعد از گذشت 500 سال کیونگسو هنوزم همون پسر لجباز و یه دنده بود، میشد گفت یکی از بارزترین خصوصیاتش که دست نخورده باقی مونده بود همین مورد بود.
"ببین دیاو میدونم که من فقط یه مشتری دائم محل کارتم، میدونم حتی اسم واقعیتو نمیدونم و تو هم منو نمیشناسی ولی باور کن اونجا جات امن تره و خیال منم راحت تره، حداقل به اندازه 24 ساعتی که دکتر گفت باید تحت نظر بمونی فکر کن خونه من بیمارستانه" کای توی دلش خدا خدا میکرد که دی او کوتاه بیاد
دی او کاملا درک میکرد که توی وضعیتی نیست که بخواد تنها بمونه و اگه حالش بد میشد توی خونه خودش هیچ راه نجاتی نداشت اما بازم نمیدونست کار درستیه به خونه کسی بره که حتی اسمش رو درست نمیدونه برای همین به ارومی گفت "اما نمیخوام مزاحم خانواده اتون بشم..."
"خانوادهام مطمئنا از حضورت خوشحال میشن" کای نمیدونست واکنش سهون به حضور دیاو چی خواهد بود ولی قدم اول بردن دی او به خونه بود
------------------------
کای در خونه رو باز کرد و دی او رو که برای اولین بار به صورت هشیار به اون خونه میومد به داخل راهنمایی کرد
کای همینجور که داشت کفشش رو سمت جا کفشی هل میداد دی او رو سمت اتاق قدیمی سهون که حالا بی استفاده مونده بود راهنمایی کرد "تو اینجا استراحت کن تا من یه چیزی برای خوردن پیدا کنم" و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون امد
دی او همیشه از جاهای ناآشنا میترسید و احساس بدی داشت ولی این خونه بهش آرامش میداد، این آدم اصلا یه غریبه عجیب غریب به نظر نمیامد، به اتاق نگاه کرد، اتاقِ خیلی عجیبی بود، مقدار زیادی لباس کنار دیوار مرتب شده بودن، یه رگال لباس مثل چیزایی که تو فروشگاه های لباس دیده بود هم کنار لباسا بود و یه مقدار لباس بهش اویز بود، یه تخت کوتاه سمت دیگه اتاق قرار داشت، دیوارا رنگ قشنگی نداشتن و اتاق دلگیر بود، مطمئنا اگه بخاطر چراغ روشن توی سقف و دوتا پنجره کوچیک روبرویی نبود اتاق مثل یه سلول انفرادی تاریک و ترسناک میشد.
دی او دوست نداشت اونجا تنها بمونه برای همین دنبال مردی که اینقد راحت بهش اعتماد کرده بود رفت تا اونجا تنها نمونه و شاید بتونه یکم بیشتر توی خونه رو بگرده، حتی با درد که فقط به کمک مسکن کمی آروم شده بود بازم میخواست این خونه رو بشناسه و بدونه قرار شب رو کجا بمونه همین که خواست از راهرو بره توی سالن متوجه مرد شد که روی مبل خم شده و انگار داره با کسی حرف میزنه، پشت دیوار ایستاد و سعی کرد گوشش رو خوب باز کنه و بشنوه.
---------------------------------------------
کای از اتاق بیرون امد، حالا که ذهنش دوباره مرتب شده بود یه چیز مرتب توی سرش زنگ میزد، لحن چند ساعت پیشش، خودش هم درک نمیکرد چطور و چرا اینقد نسبت به سهون بد واکنش داده بود، اصلا اگه سهون میومد بیمارستان چه مشکلی ایجاد میشد و با تمام این افکار خوب میدونست قبل از هرکاری باید از سهون معذرت بخواد.
سمت اتاق خودشون رفت و در رو باز کرد ولی خبری از سهون نبود برای همین سمت دومین جایی که ممکن بود سهون اونجا باشه رفت، همونجور که حدس زده بود سهون روی کاناپه قدیمی از خستگی خوابش برده بود.
بالای سر سهون رفت، از موهای نمدار و حوله دور گردنش میتونست بفهمه حمام کرده لبخند رضایتی زد و خم شد اروم لب سهون رو بوسید توی اون لحظه جز همین یه بوسه هیچ چیز دیگه نمیتونست خستگی رو از تنش بیرون کنه.
خواب سبک هیلر جوون با همون لمس کوچیک پاره شد و چشماش رو روی چهره خسته شکارچی مورد علاقه اش باز کرد با صدایی که بخاطر خواب دو رگه شده بود پرسید "امدی؟ حالش چطوره؟ خوبه؟"
کای لبخند کوچکی زد و با بالا و پایین کردن سرش جواب سهون رو داد سهون سعی کرد از جاش بلند شه ولی کای با گذاشتن دستش روی شونهاش مجبورش کرد سر جاش بمونه.
کای واقعا نیاز داشت که سهون اونو ببخشه و حالا دیگه خوب یاد گرفته بود که سهون از پیچیده حرف زدن و کنایه ای بودن جملات خوشش نمیاد برای همین خیلی ساده گفت "ببخشید..."
سهون اینبار از جاش بلند شد و نشست "برای چی؟"
"بخاطر لحن تند چند ساعت قبلم نمیدونم چه مرگم شده بود!" کای دقیقا مثل چند ساعت پیش کلافه شده بود، چند ساعت قبل بخاطر اینکه نمیدونست برای نجات دیاو چیکار کنه و حالا برای اینکه نمیدونست سهون میبخشتش یا نه.
سهون لبخند زد "مهم نیست منم اگه دوس... دوستم با اون حال جلو چشمم بود بهم میریختم" نمیدونست کلمه دوست درسته یا نه ولی نمیخواست هیچ پیش داوری بکنه.
"دی او یه دوست خیلی قدیمیه... خیلی خیلی قدیمی.... برای همین مغزم بهم ریخت، میدونی.... یه لحظه.... یه لحظه ترسیدم"
ترس؟ کای ترسیده بود؟ بخاطر این پسر؟ سهون بازم چیزی نگفت نفس عمیقی کشید "خب حالا حالش خوبه؟"
"اره اوردمش خونه.... چون نمیتونست تنها بمونه" کای تمام مدت نگاهش به صورت سهون بود تا از حالتش چیزی بفهمه ولی حالت چهره سهون اصلا تغییر نکرد، سهون تمام تلاشش رو کرد تا بهم ریخته شدن فکرش توی صورتش دیده نشه، با اینکه این پسر رو نمیشناخت ولی حس خوبی بهش نداشت، یه جور حس محافظتی، یه چیزی توی سرش صدا میزد که اونو از خودت دور کن، نذار یه بار دیگه زندگیتو ازت بگیره.
سهون از جاش بلند شد و به ارومی گفت "پس برم یه چیزی آماده کنم برای خوردن، مطمئنا به یه غذای گرم احتیاج داره"
-----------------------------------------
دیاو بلاخره کسی رو که روی مبل بود و آقای کیم داشت بهش لبخند میزد رو دید، حداقل از پشت سر، پسر به قد بلندی مردی که اونو به خونه اورده بود، با موهای نقره ای رنگ، شونههای پهن، بدنی که حتی از توی لباس گشادش میشد فهمید چقدر لاغره اما از همه عجیب تر نوع نگاه و حرف زدن آقای کیم با پسر بود، براش سوال بود که این پسر کی میتونه باشه؟ برادر؟ دوست؟ یا....!!
اصلا این چیزا مهم نبود و از جایی که اصلا از فضولی و سرک کشیدن توی کار دیگران خوشش نمیامد و شاید هم از سر ضعف و خستگی تصمیم گرفت دیگه پشت دیوار نمونه، اروم از جایی که ایستاده بود بیرون امد و سینه اش رو به آرومی صاف کرد تا دو نفر دیگه توی اتاق متوجه حضورش بشن.
با ورود دی او به سالن کای لبخند کوچیکی زد "چرا استراحت نکردی؟" همزمان با سوال کای، سهون هم سمت دی او برگشت و اجازه داد پسر کنجکاو چهره اش رو ببینه، چهره ای که از نظر دی او بی نقص میامد، شاید رنگ پریده بود و موها و چشماش کمی عجیبش کرده بود ولی مطمئنا اصلا زشت نبود.
"توی اتاق زیاد راحت نبودم خواستم بیام و شخصا از خانواده اتون بخاطر حضور سر زده ام عذر بخوام ولی انگار نیستن" دی او با چشمایی که سعی میکرد اصلا فضول به نظر نیان به اطراف نگاه کرد تا شاید مادر، پدر یا همسر کای رو پیدا کنه، میدونست خونه خیلی ساکته ولی شاید میتونست ردی از حضورشون پیدا کنه مثلا عکسی که نشون بده امشب مزاحم چندتا آدم شده.
لبخند کای بزرگتر شد دستش رو از پشت سر سهون رد کرد و روی شونهاش گذاشت "خانواده من اینجاس، این سهونه تنها عضو خانواده من" و بعد رو به سهون کرد و با چشمایی که از سکوتش ممنون بود گفت "اینم دی او ...." کای واقعا نمیدونست الان در حضور خودش برای توصیف دی او چی باید بگه برای همین اجازه داد اون دوتا خودشون یه کلمه برای توصیف خودشون پیدا کنن.
دی او سریع دست باندپیچی شده اش رو سمت سهون دراز کرد، سهون هم بدون معطلی دستی که به سمتش امده بود گرفت "من توی فروشگاهی که آقای کیم خرید میکنن کار میکنم میتونین دی او صدام کنین" اون اصلا قصد نداشت هیچ چیزی از زندگی شخصیش به کسایی بگه که چند ساعت بیشتر نبود میشناخت بگه، اون حتی اسم واقعیش رو به اونا نگفت چون بعد از بهتر شدنش قرار نبود دیگه ببینتشون حداقل این چیزی بود که دی او فکر میکرد.
بر عکس دی او، سهون خیلی راحت و بدون هیچ محافظه کاری دست دی او رو کمی فشرد و در جوابش با لحن آرومی گفت "اوه سهون، دوس....." ولی سر عنوانی که باید به خودش میداد طعلل کرد نمیدونست باید خودش رو چی معرفی کنه، شاید کای خوشش نمیامد که سهون خودش رو دوست پسرش معرفی کنه، اما کای اونو تنها عضو خانواده اش معرفی کرده بود برای همین به خودش شجاعت داد ".... دوست پسر کای"
دست دی او کمی توی دستش شل شد، میتونست خوب بفهمه که دی او زیاد خوشش نیومده ولی لبخندی زد و اروم دست دی او رو ول کرد "من میرم شام اماده کنم شمام استراحت کنین"
---------------------------------------------------
زن چونه اش رو محکم به سمت مخالف هل داد و سمت دی او رفت، سهون دوباره سرش رو سمت دی او برگردوند، میتونست کبودی های زیادی رو روی تن دی او ببینه که مطمئنا جدید نبودن ولی زخمای جدید زیادی روی بدن ب.ر.ه.ن.ه دیاو بود که بعضیهاشون هنوز داشتن کمی خونریزی میکردن.
زن دستش رو توی موهای دی او کرد و سرش رو محکم بالا کشید به حدی خشن اینکار رو انجام میداد که ناله بلندی از گلو دی او راهشو به بیرون باز کرد، زن، دی او رو کمی روی زمین کشید و اون کنار سهون به زمین انداخت.
بعد یکی از صندلیها رو سمت خودش کشید و جلو دو پسری که روی زمین بودن نشست "واقعا جونگ این رو درک نمیکنم، اون منو ول کرد بخاطر تو؟!!" و بعد با کفش پاشنه بلندش به سینه ل.خ.ت دی او ضربه محکمی زد که باعث شد دی او به پشت بیوفته و بخاطر درد زیادش تلاشی برای دوباره نشستن نکنه، سهون هیچی از حرفای زن نمیفهمید، منظورش از اینکه جونگاین اون رو بخاطر دی او رها کرده بود چی بود؟ اصلا این زن کی بود؟
چهره زن هر لحظه عصبی تر میشد، با لحنی که اصلا آروم به نظر نمیامد گفت "بشین!" و وقتی که هیچ واکنشی از دی او ندید کفشش رو روی مچ پای کبود دی او که به نظر میومد در رفته باشه گذاشت و به سختی فشار داد "گ.ف.ت.م بشین" دی او از درد داد بلندی زد، این وضعیت بدجور داشت سهون رو میترسوند برای همین به سختی دهن خشکش رو باز کرد و با وجود درد زیاد توی چونه اش سعی کرد حرف بزنه "من... من میشونمش"
زن فشارش رو از روی مچ دی او برداشت و با نگاه اربابانه ای گفت "من بهت اجازه دادم حرف بزنی؟ یادم نمیاد به خدمتکار مفلوکی مثل تو اجازه حرف زدن داده باشم!" زن بدون اینکه حتی پلک بزنه سیلی محکمی به سهون زد که باعث شد سهون روی زمین بیوفته، این زن برخلاف ظاهر ظریف و دوست داشتنیش خیلی قوی و ترسناک بود
اخرین باری که سهون همچین دردی رو حس کرده بود وقتی بود که کای اونو زده بود، دستش رو روی گونه اش گذاشت و سعی کرد بلند شه زن با لبخند آزاردهنده ای به سهون نگاه میکرد "انگار فلاکت و بدبختی توی سرنوشتت نوشته شده سونگ - مینا نه تنها توی اون زندگی یه خدمتکار بدبخت بودی بلکه توی این زندگی هم مجبور شدی به چیزی کمتر از یه خدمتکار تبدیل بشی، یه زمانی دلم برات میسوخت، پسری به باهوشی تو چرا باید یه خدمتکار متولد میشد؟ چرا برای داشتن هر چیزی باید اونقدر تلاش میکرد؟ چرا حتی نمیتونست از عشق لذت ببره؟ ولی حالا! حالا فقط حالم ازت بهم میخوره، تو هم مثل این عوضی یه آشغالی که دوست داره زیر یه مرد دیگه ناله کنه..." زن سمت دی او چرخید و توی صورتش تف کرد، از لحن حرف زدنش میشد خشم و نفرت زیاد اعماق وجودش رو فهمید "ولی امروز با تو کاری ندارم، یعنی هنوز نوبتت نشده، بذار ببینیم این چندماه عشق اجباری به عشق 500 ساله کیم جونگ این غلبه میکنه یا عشق اولش تو رو به جایی که بهش تعلق داری برمیگردونه، به آشغالدونی!"
زن از روی صندلی بلند شد و جلو دی او نشست "من بخاطر تو مردم، اینو میدونی؟" دی او که به سختی نفس میکشید از بین نفسهاش تونست فقط چند جمله ادا کنه "من.... حتی.... تورو... نمیشناسم"
زن با انگشت اشاره از کنار شقیقه تا چونه دی او رو اروم نوازش کرد و با یه لبخند سادیسمی گفت "اممممم تو فعلی نه! ولی دو کیونگسو خوب منو میشناخت" با تموم شدن جمله اش اخم عمیقی روی پیشونی زن نشست "شین سه کیونگ، دختر پاکی که 4 سال تمام برای عشق مردی جنگید که حتی اونو نمیخواست، دختری که بخاطر آشغالی مثل تو دور انداخته شد، دختری که تا سر حد مرگ خونریزی کرد و مرد." صدای زن بالا و بالاتر میرفت، توی اون لحظه سهون فقط میخواست کای اونجا باشه میخواست که کای جلو این زن رو بگیره، ولی کای چند ساعتی بود که از خونه بیرون رفته بود و اونا تنها بودن.
"اووومممم خب حالا چیکار کنیم؟" زن از جاش بلند شد و دست چپش رو بالا برد، اونجا بود که سهون تازه متوجه شد جز اون زن دو نفر دیگه هم توی اتاق هستن، هر دو مرد جلو امدن و با اشاره سر زن دی او رو کامل روی زمین خوابوندن و دست پاش رو محکم نگه داشتن، اما نیازی به این کار نبود چون دی او توانی برای مقابله نداشت، سهون میتونست ببینه دی او خیلی بیشتر از خودش کتک خورده و دیگه توانی براش نمونده.
سه کیونگ سمت اشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با چاقو خیلی بزرگی برگشت "بذار ببینیم حس تا سر حد مرگ خونریزی کردن برای تو چطوریه؟"
سهون با ترس نگاهش رو بین چاقوی توی دست زن و بدن ب.ر.ه.ن.ه و زخمی دی او جا به جا میکرد "می..میخوای چیکا...." زبون سهون با چاقویی که به فاصله چند میلی متری صورتش قرار گرفت بسته شد "کافیه یه کلمه دیگه، فقط . یک . کلمه . دیگه بدون اجازه . از اون دهن گشادت . بیرون بیاد . تا نظرم رو عوض کنم و با تو شروع کنم"
زن خیلی ریلکس سمت دی او برگشت و یا چاقو زخم نچندان عمیق ولی بزرگی رو روی سینه دی او ایجاد کرد، تنها کاری که از دی او بر میامد داد زدن بودن با برش های بعدی کم کم صدای دی او ضعیف شد و میشد فهمید داره ذره ذره انرژیش رو از دست میده، سهون میدونست خیلی خطرناکه، میدونست رابطه بین کای و این پسر اصلا معمولی نیست ولی نمیتونست بذاره یه ادم اینجوری جلو چشمش شکنجه بشه، خواست از جاش بلند شه که زن متوجه حرکتش شد و سمتش خیز برداشت و چاقو رو زیر گلوش گذاشت "بهت گفتم حرکت زیادی نکن، گفتم یا نگفتم؟! هان؟" سهون با حس سردی جسمی که توی دست سه کیونگ بود چشماش رو روی هم فشار داد همینطوری هم میتونست سوزش ضعیف زخم سطحی که تیغه چاقو روی گلوش ایجاد کرده بود حس کنه اما قبل از اینکه سه کیونگ چاقو رو عمیق تر زیر گلو سهون بکشه صدای باز شدن شدید در امد و بعد از اون چیزی که سهون دید اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشت. کسی که برای نجاتشون امده بود اصلا و ابدا با عقل جور در نمیامد
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...